رمان رهایی یک لبخند پارت 4

4.4
(8)

الهه خانم به سمتش برمی گردد.
– صبخیر عزیزم
سپس نگاهی به سرتاپایش می اندازد.
– جایی می خوایی بری؟
– خب راستش صاحبخونمون زنگ زد باید برم قرارداد خونه رو فسخ کنم و باهاش تسویه کنم.
الهه خانم- آهان…باشه…
حرفش را قطع می کند و با نگاه به پشت سر تبسم می گوید: داری می ری پسرم؟
تبسم این را که می شنود کمی به عقب متمایل می شود، باراد را می بیند که مثل همیشه کت و شلوار به تن دارد و آماده ی رفتن است.
او بی انکه به تبسم نگاه کند رو به مادرش لبخند می زند.
– آره، ممکنه یکم کارم طول بکشه، غروب می یام خونه.
الهه خانم- باشه عزیزم.
باراد سری تکان می دهد و با خداحافظی از آن ها دور می شود.
الهه خانم- خب توهم برو اما زود برگردد دخترم.
تبسم- چشم زود می یام.
حرفش که تمام می شود با قدم های آهسته به سمت در خروجی راه می افتد، آنقدر آهسته می رود که باراد از خانه خارج شود. درست وقتی که وارد حیاط می شود ماشین او را می بیند که از در اصلی باغ خارج می شود. نفس عمیقی می کشد و با آسودگی به راه می افتد، در بین راه به باغبان نگاهی می اندازد.
– خسته نباشید آقا رحیم.
باغبان به رویش لبخند مهربانی می زند و پاسخش را می دهد: درمونده نباشی دخترم
در کوچه قدم زنان به سمت خیابان اصلی راه می رود، هنوز خیلی دور نشده که صدای بوق ماشینی او را به خود می آورد. لحظه ای متوقف می شود و با نگرانی به سمت راستش نگاه می کند.
– بیا سوار شو!
به یکباره تپش قلبش زیاد می شود و با نگرانی از او چشم برنمی دارد، نمی داند آخر برای چه راحتش نمی گذارد؟! یعنی در کوچه منتظرش مانده بود؟
وقتی تکان نمی خورد باراد به صندلی کمک راننده اشاره می کند.
– مگه نشنیدی چی گفتم؟ بیا سوارشو
باید بپرسد برای چه سوار ماشینش بشود مگر مسیرشان یکی است که با او همراه بشود، اما بی آنکه حرفی بزند به سمت ماشین می آید و داخل می نشیند. باراد ماشین را به حرکت در می آورد و همزمان می پرسد: می خوایی بری خونه اتون رو تحویل بدی؟
به نشانه ی مثبت سری تکان می دهد.
– آره
باراد- خیلی خب، باهم می ریم.
آدرس را می گوید و نگاهش را از باراد می گیرد، بی شک می آید تا اطمینان یابد دخترعمویش دست از پا خطا نمی کند. تمام طول راه سکوت برقرار است و تنها صدای موزیک ملایمی به گوش می رسد. به آنجا که می رسند تبسم به املاک سرکوچه اشاره می کند.
– اونجاست.
باراد ماشین را متوقف می کند و همراهش پیاده می شود، او که پیاده می شود تبسم با چهره ی درهم نگاهش می کند، آخر برای چه می خواهد همراهش داخل شود؟ آن لحظه دلش می خواهد سر از تنش جدا کند. لب هایش را روی هم فشار می دهد و تمام مدت خود خوری می کند، اما باراد خونسردانه داخل می شود و پس از اینکه خودش را معرفی می کند، همراهش با زهراخانم و همسرش احوال پرسی می کند.
فسخ قراردادو گرفتن چک پول پیش خانه شان که مبلغ ناچیزی است زمان زیادی نمی برد، در نهایت زهرا خانم رو به تبسم می گوید: کی می تونی بیایی وسایلتون رو ببری؟
دهانش را باز می کند تا جوابش را بدهد که ناگهان باراد به سرعت می گوید: نگران نباشید خانم من خودم فردا صبح دو نفرو می فرستم ترتیب وسایلشون رو می دن!
تبسم با اخم های درهم کشیده به نیم رخش خیره می شود اما هیچ نمی گوید.
زهرا خانم- ممنون آقای نیک زاد
دقایقی بعد پس از خداحافظی در ماشین می نشینند باراد ماشین را به حرکت در می آورد و می پرسد: خب؟ کارت تموم شد؟
همانطور که به خیابان خیره شده است، جوابش را می هد: آره
هنوز خیلی دور نشده اند که ناگهان نگاه تبسم به مغازه ی آقای رضایی می افتد، با یادآوری بدهی اش به سرعت می گوید: می شه اینجا نگه داری؟
او ماشین را متوقف می کند و با اخم های درهم کشیده می پرسد: دیگه چیکار داری؟
به مغازه اشاره می کند.
– به این مغازه بدهکارم
باراد این را که می شنود اخم هایش را از هم باز می کند و به بیرون خیره می شود.
– خیلی خب من همینجا منتظرم.
در را باز می کند و پیاده می شود. داخل مغازه که می شود پس از احوال پرسی با آن مرد مهربان بدهی اش را پرداخت می کند سپس تشکر دیگری می کند و از مغازه خارج می شود.
درست وقتی که در مغازه را باز می کند و یک قدم به بیرون برمی دارد، به دختری که می خواهد داخل شود برخورد می کند. می خواهد از او عذرخواهی کند اما با دیدن مریم متعجبانه نگاهش می کند. مریم هم تا که تبسم را می بیند با دهان باز می گوید: وای تبسم خودتی؟ کجایی تو دختر؟
– تو اینجا چیکار می کنی؟
مریم- هیچی اومدم این مغازه خرید کنم. تو چطور یهو غیب شدی؟ همه دنبالت می گردن بابا
این را که می شنود پریشان می شود.
– کی دنبالمه؟ سیاوش؟!
مریم- نه… من از سیاوش خبر ندارم، فرنوش از یه نفر دیگه حرف می زد!
سپس چهره اش را مچاله می کند.
– وای اسمش رو یادم نمی یاد…چی بود…
این را می گوید و تلاش می کند نامی را به خاطر بیاورد. تبسم با نگرانی به دهانش خیره شده است یعنی چه کسی را می گوید؟! جز سیاوش چه کسی می تواند دنبالش باشد.
مریم- اسمش رو یادم رفت!
تبسم- یعنی چی؟ بگو کی بود دیگه؟
مریم- گفتم که یادم نمی یاد ولی می دونم یکی دنبالت بود!
تبسم- آخه کی؟!
ناگهان صدای باراد می آید.
– نمی خوایی بیایی بریم؟ من عجله دارم!
هردو به سمت او برمی گردند، مریم باراد را که می بیند سوتی می زند و خنده کنان سرتاپایش را برانداز می کند.
– این آقا با توعه تبسم؟
تبسم به اجبار فقط سری تکان می دهد.
مریم- به به اینجارو ببین…ببین چی تور کردی دختر!
اخم های باراد درهم کشیده می شود و تبسم با نگرانی کمی عقب می رود، پشت سرباراد قرار می گیرد و انگشت اشاره اش را روی دهانش فشار می دهد تا شاید او را ساکت کند. اما مریم توجهی نمی کند.
مریم – بچه ها همه می گفتند هرچی خوشگل و پولداره مال توعه ها…من باورم نمی شد…
تبسم این حرف را که می شنود با دست راستش به پیشانی اش می کوبد و چشم هایش را روی هم می گذارد. مریم لحظه ای سکوت می کند و همانطور که از باراد چشم برنمی دارد دستش را به سمت او دراز می کند.
مریم – هی خوشتیپ من مریم هستم، خوشحال می شم شماره ام رو داشته باشی!
باراد با نفرت ابتدا نگاهی به دستش، سپس به خودش می اندازد، دندان هایش را روی هم فشار می دهد.
– از اون دور باش، فهمیدی؟ دیگه حق نداری دوروبر اون باشی!
سپس نیم نگاهی به تبسم می اندازد.
– زودباش بریم
تبسم با پریشانی نگاهی به چهره ی متعجب مریم می اندازد، سپس به دنبال باراد راهی می شود.
در ماشین می نشیند و به روبرویش نگاه می کند پس از لحظاتی با نگرانی نگاهی به نیم رخ باراد می اندازد، خوب که دقت می کند متوجه می شود او دندان هایش را روی هم فشار می دهد…بی شک خشمگین شده است. باراد هنوز ماشین را به حرکت درنیاورده که تبسم با صدای ضعیفی به سختی می گوید: متأسفم…
ناگهان او با چهره ی خشمگین به سمتش برمی گردد.
– برای خودت متأسف باش؛ برای این چیزی که هستی، برای اینی که از خودت ساختی!
سینه اش از خشم به سرعت بالا و پایین می شود.
– هرچی خوش تیپ و پولداره می یاد سمت تو آره؟!
تبسم بی آنکه حرفی بزند، با وحشت نگاهش می کند، باراد حرفش که تمام می شود نگاهش را از تبسم می گیرد دستش را روی پیشانی اش می گذارد.
– خدایا…باورم نمی شه…تو اصلا نمی فهمی اگه پدرم چیزی بفهمه چی می شه؟ اگه بدونه تو چه غلطی می کردی دق می کنه، می فهمی اینو؟ آخ…لعنتی…
سرش را پایین می اندازد، لب هایش می لرزند… حق با اوست اگر عموی بیچاره اش چیزی بداند از غم و غصه دق خواهد کرد.
ناگهان باراد دستش را بلند می کند و به سمتش برمی گردد، چنان وحشت می کند که چیزی نمانده قلبش از سینه اش بیرون زند. خودش را به در می چسباند و با ترس به چشم های به خون نشسته اش خیره می شود. یعنی او تا این حد می تواند پیش برود که رویش دست بلند کند؟!
باراد با دیدن عکس العمل تبسم دستش در هوا متوقف می شود و به او که از ترس رنگ از رخسارش پریده و خودش را به در ماشین چسبانده، خیره می شود. لحظه ای به دست خودش نگاه می کند و دوباره به تبسم خیره می شود، آنقدر ترسیده که به نفس نفس افتاده است، در ذهنش تداعی می شود… تصور کرده که می خواهد او را بزند؟!
نفسش را پرصدا بیرون می دهد.
– می شه بگی الان برای چی اینطوری ترسیدی؟!
سپس به عقب اشاره می کند.
– من فقط می خواستم دستم رو روی صندلیت بذارم تا عقب رو ببینم که ماشین و از پارک دربیارم…نه اینکه…
حرفش را قطع می کند و به روبرویش نگاه می کند.
– من حتی اگه بخوام هم نمی تونم یه زن رو بزنم… لازم نکرده اینطوری بترسی!
حرف باراد که تمام می شود بغض تبسم شکسته می شود و اشک هایش روی گونه هایش سرازیر می شود، برای درماندگی خودش اشک می ریزد…برای وجودش که از ترس و دلهره لبریز شده است. آخر برای چه تصور کرد باراد می خواهد او را بزند؟ خدایا برای چه تا این حد غم و غصه در تمام دل و جانش جای گرفته است به حدی که احساس می کند کم کم او را از بین خواهد برد.
لحظاتی گذشته است اما همچنان اشک می ریزد، باراد کلافه می شود.
– ای وایی…کافیه دیگه! تمومش کن…می خوام راه بیفتم.
به اجبار اشکهایش را پاک می کند و به بیرون خیره می شود، طولی نمی کشد که او هم ماشین را به حرکت در می آورد.
تمام مدت غمگین و افسرده نگاهش را از خیابان برنمی دارد. باراد ماشین را جلوی خانه متوقف می کند وتبسم بی هیچ حرفی از ماشین پیاده می شود زنگ در را فشار می دهد و لحظاتی منتظر می شود، از گوشه ی چشم او را می بیند که حرکت نمی کند. درست وقتی که در باز می شود و داخل خانه می شود صدای حرکت ماشین باراد را هم می شنود. امروز بار دیگر بخاطر حرف های مریم، تحقیر شده بودو به شدت غمگین و ناراحت بود.
از کنار باغ زیبای خانه می گذرد که متوجه ی نیک زادِ بزرگ می شود؛ او در آلاچیق بزرگی که در کنار تعدادی از درختان است، حضور دارد دودستش را روی عصایش تکیه داده و تبسم را نگاه می کند. با اخم های درهم کشیده نگاهش را می گیرد و به سمت خانه می رود که نیک زادبزرگ می گوید: خوبی دخترم؟ کجا رفته بودی؟
لحظه ای می ایستد، برای چه طوری رفتار می کند که گویی هیچ مشکلی بینشان وجود ندارد؟! دندان هایش را روی هم فشار می دهد.
– برای تسویه حساب خونه رفته بودم.
او به آرامی سری تکان می دهد.
– بیا چند دقیقه پیش من بشین.
با نفرتی که در اجزای صورتش به راحتی قابل دیدن است، نیم نگاهی می اندازد.
– خسته ام.
سپس بی آنکه منتظر باشد نیک زادبزرگ حرف دیگری بزند، دور می شود. به سرعت وارد خانه می شود و به اتاقش پناه می برد. برای آرام شدن به خلوت وتنهایی نیاز دارد وعلاقه ای به دیدن کسی ندارد. بار دیگر به اتفاقی که اتفاده بود می اندیشد و بازهم خودخوری می کند.
یک ساعتی از آمدنش می گذرد که خدمتکار را تبسم برای صرف ناهار به طبقه ی پایین راهنمایی می کند. همه برسرمیز نشسته اند و او همانطور که در کنار مهسا می نشیند سلامی می کند. مانند روزهای دیگر غذا با بحث و صحبت های همیشگی خورده می شود. غذایش تمام شده و می خواهد از سرمیز بلند شود که مهران می گوید: دخترم؟ یک ماه دیگه ثبت نام دوره ی جدید دانشگاه شروع می شه، می خوام ثبت نامت کنم. تا حالا فکر کردی به چه رشته ای علاقه داری؟
سری تکان می دهد.
– نه… هیچوقت فکر نکردم.
مهران- خب تا یه ماه دیگه خوب فکر کن ببین چی دوس داری!
چشمی می گوید و با تشکر کوتاهی از میز فاصله می گیرد.
تا به آن روز به رفتن به دانشگاه و درس خواندن فکر نکرده بود؛ روزهایی بود که به درس خواندن علاقه ی زیادی داشت و رویاهای زیادی را در سرمی پروراند اما اکنون از آن روزها سال ها گذشته است، سال هایی که تمام رویاها، خوشی و حتی لبخندش را گرفته بود! اکنون چگونه می تواند به آن روزها بازگردد!
به اتاقش بر می گردد و در خلوت بارها به این موضوع می اندیشد، به سال هایی که همه چیزش را گرفته بود. روبروی آیینه می ایستد و برای هزارمین بار از خود می پرسد…او دیگر تبسم نیست! زمانی بود که جز لبخند چیزی روی لب هایش دیده نمی شد. اکنون از آن لبخند چه باقی مانده است؟! هرچه تلاش می کند هیچ اثری از آن تبسم در خود نمی بیند.
فصل یازدهم
طبق عادت همیشگی خانواده ی نیک زاد آخر هفته تمام اعضای خانواده دورهم جمع می شوند. آن شب هم مانند همیشه اعضای خانواده گردهم آمده اند. تبسم بافت زیبای یاسی رنگ یقه اسکی را همرا با شلوار گرمی به تن کرده است، موهایش را مثل همیشه جمع کرده و تنها دو رگه از آن ها را دوطرف صورتش رها کرده است. پس از اینکه از مرتب بودن سرو وضعش مطمئن می شود، می خواهد به سمت دستشویی برود که در اتاق باز می شود و مهسا داخل می شود.
– آبجی؟ نمی یایی بریم پایین؟
همانطور که به راهش ادامه می دهد، پاسخش را می دهد: تو برو منم الان می یام.
پس از اینکه آبی به صورتش می زند در دستشویی را باز می کند تا خارج شود، درست همان موقع مهسا را روبروی خود می بیند! او موبایلش را به سمتش گرفته است.
– گوشیت زنگ خورد، باهات کار دارن!
بهت زده ابتدا به موبایلش که در دست اوست نگاه می کند، سپس به خودش خیره می شود! آخر برای چه موبایلش را جواب داده بود؟! اصلا برای چه آن موبایل را روی میز توالت گذاشته بود؟! با آشفتگی موبایل را می گیرد.
– تو برو
مهسا سری تکان می دهد و از اتاق خارج می شود، نفس عمیقی می کشد تا به خودش مسلط شود، سپس جواب می دهد: الو
– الو سلام تبسم
این صدای مریم است! با شنیدنش متعجب می شود، به سرعت می پرسد: مریم؟ تویی؟ تو…تو شماره ی منو از کجا آوردی؟ اصلا برای چی به من زنگ زدی؟
مریم با صدایی که اضطراب در آن موج می زند، می گوید: مجبور شدم بهت زنگ بزنم، شماره ات رو یواشکی از گوشیه فرنوش برداشتم..کار مهمی باهات دارم!
اخمی برچهره ی تبسم می نشیند، برای چه باید به صحبتهای مریم گوش کند؟ اصلا چه کاری می تواند داشته باشد؟ هرکاری باشد برایش اهمیتی ندارد. حرفش را قطع می کند.
– برام اهمیتی نداری بامن چیکار داری! به من زنگ نزن… نمی خوام هیچی بشنوم.
سپس بی درنگ تماس را قطع می کند. بازهم موبایل را روی بیصدا می گذارد. علاقه ای ندارد در مورد فرنوش و یا سیاوش چیزی بشنود. روی تخت می نشیند و با زهم به آن روز می اندیشد. حرف مریم در گوشش تکرار می شود، آخر چه کسی به جز سیاوش می تواند دنبالش باشد؟! او نام چه کسی را می خواست بگوید؟
ناگهان به خودش می آید، خودش را سرزنش می کند…باید این افکار را از ذهنش دور کند چه اهمیتی دارد چه کسی دنبالش می گردد؟ اکنون دور از همه ی آن ها، اینجا در امان است.با این فکر کمی ارام می گیرد. به سمت پنجره می رود و به حیاط خیره می شود.
همه ی اهل خانواده زیر آن آلاچیق بزرگ و زیبا دور میز سفیدرنگی نشسته اند، مثل همیشه نیک زاد بزرگ در راس آن میز قرار دارد و با لبخندی بروی لبش به بردیا که در کنارشان ایستاده و مشغول صحبت و شوخی است، نگاه می کند. سامان و اردلان خان، همسرمینا خانم در کنار مهران نشسته اند و در طرف دیگر آن میز مینا خانم و دخترهایش و الهه خانم و بهاره نشسته اند. مهسا هم در کنار بردیا ایستاده است و با چهره ی ذوق زده و شاداب به صحبت های او گوش می کند و بلند بلند می خندد. در کنار آلاچیق منقل بزرگی قرار دارد که باراد و پویا مشغول مهیا کردن کباب ها هستند.
به لبخند عمیق روی لب های باراد خیره می شود، بار دیگر با تصور اینکه چه افکاری در موردش در ذهن دارد لب هایش را روی هم فشار می دهد. باراد حتی از صحبت کردن با او اکراه دارد. کاش می توانست بگوید نمی خواهد اشتباهی انجام دهد اما مگر این مسئله برای باراد اهمیتی دارد؟ نه… بی شک اصلا به این موضوع نمی اندیشد.
نفسش را پرصدا بیرون می دهد و پرده را رها می کند، از اتاق خارج می شود و با ذهنی آشفته از خانه خارج می شود. نزدیک آن ها که می شود با صدای بلند سلامی می کند، همه پاسخش را می دهند سپس سامان همانطور که در کنار خودش برایش جای باز می کند، می گوید: بیا اینجا بشین تبسم
نگاهی به او می اندازد، سپس به اجبار به سمتش می رود و در کنارش می نشیند.
همه با صحبت های بردیا همچنان می خندند، مینا خانم خنده کنان رو به او می گوید: خدا نکشتت بردیا…بسه دیگه مردیم از خنده!
بردیا بادی به قبقبش می اندازد و لبخندی می زند.
– ببینید چقدر من شمارو می خندونم اگه من نبودم می خواستید چیکار کنید… خداروشکر کنید که من رو دارید!
سامان- بردیا تو سیرک کار می کرد! حالا نمی دونم چطور یهو سر از کارخونه و مهندسی درآورد!
بردیا- آخه از وقتی تو جام رو تو سیرک گرفتی منو بیرون کردند!
با این حرفش به یکباره همه با صدای بلند قهقه می زنند و سامان با اخم های درهم کشیده نگاهش می کند.
تبسم به نقطه ای خیره شده است به طوری که گویی در آن جمع حضور ندارد! بردیا که پشت سرش ایستاده است کمی نزدیک می شود. رو به دخترعمه ها، مینا خانم و مادرش به تبسم اشاره می کند و سپس عروسک مارمولکی را که بارها با آن همه را قبض روح کرده است را از جیبش بیرون می کشد. الهه خانم و بهاره به سرعت با اخم های درهم کشیده اشاره می کنند که این کار را نکند، اما چشم های ساناز و سوگل از شادی برق می زند. برایشان جذاب است ترسیدن تبسم را ببینند! نگاه باراد و پویا هم به سمت آن ها جلب می شود اما هیچ نمی گویند و فقط بی صدا می خندند. بردیا ابتدا نگاهی به پدر و پدربزرگش که مشغول صحبت با اردلان خان هستند می اندازد، موقعیت را که مناسب می بیند به تبسم نزدیک می شود.
مهسا خنده کنان بازویش را می گیرد تا مانعش شود.
بردیا – چیزی نمی شه نترس… یکم می خندیم همین. اگر هم غش کرد آقای دکتر رو اینجا داریم.
مهسا سری تکان می دهد و بازویش را رها می کند. به آرامی آن عروسک را روی شانه ی سمت راست تبسم می گذارد و منتظر عکس العملش می شود. الهه خانم با نگرانی به تبسم خیره می شود. به خوبی می داند بارها با دیدن این عروسک دخترها از ترس وحشت زده شده اند و جیغ و فریادشان غوغایی به پا کرده است. امکان ندارد این بار مهران پسر بازیگوشش را ببخشد و او را به شدت مؤاخذه خواهد کرد.
آن عروسک که روی شانه ی تبسم قرار می گیرد از فکر بیرون می آید، سرش را بلند می کند و متعجبانه به شانه اش نگاه می کند. مارمولک نه چندان کوچکی را می بیند که روی شانه اش است. طولی نمی کشد که خونسردانه با دست دیگرش با اکراه آن را از روی شانه اش می اندازد. ناگهان جمع از خنده منفجر می شوند، تبسم شکه می شود و متعجبانه نگاهشان می کند. حتی باراد و پویا هم بلند بلند می خندند. بهاره اولین کسی است که خنده کنان به بردیا نزدیک می شود.
– وای خدا…مردم از خنده بدجوری ضایع شدی داداشی!
الهه خانم هم می خندد.
– خداروشکر… من همش فکر می کردم الان دختر بیچاره غش می کنه!
مهسا- من می دونستم این چیزها روی آبجی تأثیر نداره!
تبسم که از خنده های آن ها متعجب شده نگاهی به آن عروسک می اندازد و همانطور که آن را برمی دارد، می پرسد: این الکی بود؟! چقدر شبیه واقعیه!
سپس با دقت آن را زیرورو می کند! بردیا آن را از دستش بیرون می کشد و با اخم تظاهری می گوید: بدش به من دخترعمو… من با همین عروسک چند هزارنفرو قبض روح کردم اونوقت تو به همین سادگی برمی داریش و می گی این الکیه؟!
مهران که متوجه شیطنتش می شود اخمی برچهره اش می نشیند.
– تو باز این کارو کردی؟ چند بار گفتم دست از این کار بردار بچه؟!
بردیا- چی می گی بابا؟ برادرزاده ات که ظاهراً تا اژدهای واقعی نبینه که نمی ترسه!
باراد خنده کنان نگاهش می کند.
– تا امروز هیشکی اینطوری ضایعش نکرده بود…اون رکوردی که بهش افتخار می کردی و بنداز دور!
تبسم با شرمندگی به سمتش برمی گردد.
– ببخشید نمیخواستم اینطوری شه.
بردیا- مثلا اگه می دونستی می خوام بترسونمت، واسه اینکه ناراحت نشم الکی می ترسیدی؟
او سری تکان می دهد.
– آره خب!
ناگهان همه بازهم باهم می خندند، حتی خود بردیا هم می خندد.
مینا خانم که از خنده چهره اش قرمز شده می گوید: اون روز که این عروسک رو انداخت به جونه من…از ترس غش کردم! کی می خوایی دست از این کارها برداری آخه عمه جون؟
الهه خانم- قربونش بشم بچه ام هنوز بچه است!
مینا خانم تکانی به گردنش می دهد.
– چی می گی زن داداش؟ بچه کجاست؟ الان دیگه وقت زن گرفتنشه! ایشالله به زودی عروسیش رو ببینم.
بردیا- دستت درد نکنه عمه جون این همه آدم، چرا عروسیه من؟ اول عروسیه باراد.
میناخانم نگاهی به باراد می اندازد.
– آره والا…دیگه وقتشه ازدواج کنی باراد جان. با یه دختر خوب که بشناسیمش و در سطح خونواده امون باشه. اصلا اگه بخوایی من و مامانت می گردیم خودمون برات یه دختر مناسب انتخاب می کنیم.
باراد لبخندی به رویش می زند و در جواب این بحث تکراری می گوید: به وقتش خودم انتخاب می کنم!
ساناز به سرعت حرفش را تأیید می کند.
– آره دیگه مامان، گذشت اون دوره که خانواده ها انتخاب می کردند، الان هرکسی خودش باید همسرش رو انتخاب کنه من کاملاً با نظر باراد موافقم!
مینا خانم لبخندی پر از غرور می زند.
– الان دوروزمونه یه جوری شده که نمی شه به هرکسی اعتماد کرد آدم باید طرفش رو خوب بشناسه، اصلا اگه از قبل آشنا باشند که خیلی بهتره! ازدواج فامیلی از هرچیزی بهتره!
بردیا دوان دوان خودش را به باراد می رساند، کنار گوشش می گوید: منظورش رو از این ازدواج فامیلی می دونی که… مثلاً طرف دختر عمه اش باشه که چه بهتر، از اقوام پدرش، نه اقوام مادرش!
باراد خنده ای می کند و به پهلویش می کوبد.
– گمشو… آروم حرف بزن.
او با سماجت به پویا نگاه می کند.
– تو بگو پویا، غیر از اینه؟
پویا خنده کنان نگاهش می کند.
بردیا- دیگه باید بیان مستقیم بش بگن بیا دخترمون رو بگیر والا…. هرچی غیرمستقیم می گن آقا به روی خودش نمی یاره! تازه دختر به این خوبی حرفهاش رو هم تأیید می کنه الان باراد بگه روزه امکان نداره اون حرفش رو تأیید نکنه، دیگه چی می خوایی خو؟ چی از این بهتر؟!
باراد- بسه دیگه… یکی می شنوه!
بردیا- بابا تو چرا نمی فهمی؟ عقد دخترعمه، پسردایی رو تو آسمون ها بستند!
پویا بلند بلندمی خندد.
– البته فکرکنم اون دخترعمو پسرعمو بودها!
بردیا- آره خو اینم می تونه باشه…
سپس چشمکی می زند و همانطور که با سر به مینا خانم اشاره می کند، با شیطنت می گوید: بذار نظر عمه رو بپرسیم!
سپس با صدای بلند رو به مینا خانم می کند.
– عمه؟ اون عقد دخترعمه پسردایی تو آسمون ها بود یا دخترعمو پسرعمو؟!
باراد با اخم های درهم کشیده به بردیا چشم غره می رود. مینا خانم خنده ای می کند، می خواهد حرفی بزند که الهه خانم پیش دستی می کند.
الهه خانم – خب معلومه عقد دخترعمو پسرعمویه!
بردیا- خب پس…
مکث کوتاهی می کند، سپس به تبسم نگاه می کند.
– دخترعمو؟ بله رو بده که ببندیم!
این را که می گوید لحظه ای همه سکوت می کنند. تبسم به سرعت چهره اش درهم می شود، تپش قلبش شدت می گیرد و پریشان می شود…حتی فکرش هم دیوانه اش می کند. اما فکر این موضوع هرچند که به واقعیت تبدیل نشود، به نیک زاد بزرگ جان می دهد. مهران که متوجه حال دگرگون تبسم می شود، به سرعت موضوع را تمام می کند.
– بس کن دیگه بردیای شیطون. دست از این شوخی ها بردار!
باراد کباب های آماده شده را از روی منقل برمی دارد و تهدیدانه نگاهش می کند.
– دارم برات…آقای بامزه! دخترعمو پسرعمو آره؟!
سپس همانطور که سرش را تکان می دهد، به سمت میز می رود. پویا و بردیا هم سرمیز می نشینند و باراد تنها جای خالی را در کنار تبسم می یابد، سری تکان می دهد و به اجبار در کنارش می نشیند. لبخندزنان کباب ها را برسرمیز می گذارد.
– بفرمایید..نوش جون
نگاه ساناز به باراد است، از اینکه در کنار تبسم نشسته است به شدت خشمگین است. با حرفی که بردیا زده بود گویی به جانش آتش انداخته اند، بی شک اگر می توانست در آن لحظه سر از تن بردیا جدا می کرد.
غذا که صرف می شود همه گرم صحبت می شوند. سامان چانه اش گرم شده و در بین حرف زدن امکان ندارد نگاهش را از چهره ی زیبای تبسم بگیرد. تبسم نگاهش می کند وتلاش می کند چیزی از حرف هایش را بفهمد، نگاه های خیره اش آشفته اش می کند اما در ظاهر چیزی نشان نمی دهد.
مینا خانم چشمش به آن هاست، کم کم کلافه می شود، نگاهی به ساناز می اندازد و به آن دو اشاره ای می کند. ساناز لبخند تمسخر آمیزی می زند.
– فکرکنم دیگه باید به عنوان عروست قبولش کنی مامان، ظاهراً خوب توجه همه رو جلب می کنه!
این را می گوید و سری تکان می دهد اما هرچه که بود از نزدیک بودن تبسم به سامان احساس بهتری دارد تا اینکه او به باراد نزدیک باشد.
مینا خانم- منظورت چیه؟
او شانه ای بالا می اندازد.
– هیچی، فقط نمی دونم چرا اینقدر دوروبر مردها می چرخه!
مینا خانم- اون دوروبر مردها می چرخه؟! اینطور نیست، چون خوشگله همه رو زود جذب می کنه ولی من اجازه نمی دم به هیشکدوم نزدیک شه…!
سپس مکثی می کند و با اکراه می گوید: هروقت نگاهش می کنم یاد مادرش می افتم.
درست همان موقع نگاهش به سوگل می افتد، دور از جمع در کنار درخت ها مشغول صحبت با موبایلش است. به سرعت اخمی برچهره اش می نشیند.
– پاشو برو به سوگل بگو تلفنش رو قطع کنه بیاد بشینه! 24 ساعت داره با این پسره حرف می زنه!
ساناز- مامان جان؟ سوگل الان جونش به جون این پسره بنده…نمی تونی جلوش رو بگیری بذار راحت باشه.
میناخانم چشم غره ای به ساناز می رود.
– باشه کاریش ندارم اگرچه از این پسره خوشم نمی یاد ولی برو بهش بگو الان تلفنش رو قطع کنه!
ساناز به اجبار بلند می شود و به سمت سوگل می رود.
تا نیمه های شب همه درکنار یکدیگر نشسته اند، کم کم احساس خواب آلودگی به سراغ تبسم می آید. پس از گذراندن آن روز سخت شاید خواب بتواند کمی نگرانی هایش را کم کند. با تصور اینکه شاید روزهای سخت و عذاب آورش تمام شده باشد به اتاقش رفته و پس از اینکه روی تخت دراز می کشد، چشم هایش را روی هم می گذارد اما مگر شب های تار به پایان می رسند؟!
صبح روز بعد مانند روزهای قبل همراه الهه خانم صبحانه می خورد، طولی نمی کشد که باراد حاضر و آماده به سمت آن ها می آید و با تأکید اینکه غروب به خانه باز می گردد، خداحافظی کرده و از خانه خارج می شود.
تبسم پس از اینکه صبحانه اش را می خورد به اتاقش باز می گردد، نگاهی به میزتوالت می اندازد شاید بهتر باشد سری به موبایلش بزند، آخر تا کی می خواهد با پنهان کردن موبایلش از آن ها فرار کند؟ به خودش نهیب می زند، او باید محکم باشد، باید بتواند جلوی آن ها بایستد. دیگر کسی نمی تواند آزارش بدهد.
با این فکر جان تازه ای می گیرد. موبایلش را برمی دارد و نگاهش می کند، چند تماس از دست رفته ی مریم و چند پیام را می بیند. پیام ها را باز می کند« تبسم بهت التماس می کنم جوابم رو بده- بخدا کار مهمی باهات دارم- به کمکت خیلی نیاز دارم بدجوری تو دردسر افتادم- خواهش می کنم، خیال کن من هم خواهرتم!»
با دیدن این پیام ها اخمی بر چهره اش می نشیند، مگر چه اتفاقی برایش افتاده که این چنین التماس می کند؟ تمام تلاشش را می کند نسبت به پیام های مریم بی تفاوت باشد اما اگر اتفاق بدی برای او بیفتد چه؟ آه…برای چه نمی تواند نسبت به خواهش و التماس کسی که از او کمک می خواهد بی تفاوت باشد؟
در نهایت تسلیم افکارش می شودو شماره ی او را می گیرد.طولی نمی کشد که صدایش می آید.
– الو تبسم؟
به سرعت می گوید: حرفت رو سریع بزن، بامن چیکار داری؟
صدای مریم بغض آلود است.
– باورم نمی شه بهم زنگ زدی، خیلی ممنونم…بخدا دیگه داشتم ناامید می شدم
حرفش را قطع می کند.
– من برای شنیدن این چیزها وقت ندارم، زود بگو چی می خواستی بگی؟
مریم- باشه باشه…من بدجوری گرفتار شدم… سیاوش و فرنوش جفتشون دو تا عوضی اند.
سپس هق هق گریه را سر می دهد.
– تا دیروز هربلایی سرم آوردن رو تحمل کردم… دیروز سیاوشه آشغال بخاطر مشتریش من رو تا تونست کتک زد!
آب گلویش را قورت می دهد.
– می خوام از اینجا بزنم بیرون تبسم، حق با تو بود… تو درست می گفتی…کاش…کاش حرفت رو گوش کرده بودم و اینجا نمی موندم…
تبسم با شنیدن درماندگی اش غمگین می شود، با چهره ی درهم چشم هایش را روی هم فشار می دهد.
– هنوزم دیر نشده از اونجا برو!
او با گریه ای که شدت گرفته است ،می گوید: می خوام برم…ولی نمی تونم این عوضی ها معتادم کردند، سیاوش به فرنوش گفته تا پول موادش رو ندادم نذاره پام رو از اینجا بیرون بذارم… فرنوش هم نمی ذاره تکون بخورم، شماره ات رو با بدبختی از گوشی فرنوش کِش رفتم! تورو خدا کمکم کن من دیگه کسی رو نمی شناسم بهم کمک کنه!
– من نمی تونم برات کاری کنم… خودت باید یه فکری کنی.
مریم- بهت التماس می کنم تبسم… اگه سیصد تومن پول سیاوش رو بدم به فرنوش، از اینجا خلاص می شم… اصلا اگه خلاص نشم امشب خودم رو می کشم!
لحظه ای سکوت می کند، آخر چگونه می تواند به او کمک کند؟! فکر دیدن فرنوش و رفتن به آن مکان به شدت آزارش می دهد.
تبسم- کاری از دست من برنمی یاد… دیگه به من زنگ نزن.
این را می گوید و بی درنگ تماس را قطع می کند. اینکه از آن ها دور باشد بهترین کار ممکن است. بارها صدای مریم در ذهنش زمزمه می شود و او را آسوده نمی گذارد، به خود نهیب می زند که فراموشش کند اما از فکر اینکه کسی مثل خودش در آن بدبختی و غم دست و پا بزند، غذابش می دهد. کاش همان روز اول حرفش را می شنید و آنجا نمی ماند، در آن صورت تا این اندازه درمانده و پشیمان نمی شد. به خوبی می دانست امکان ندارد سیاوش از پولش بگذرد.
تمام طول روز در فکر اوست. نگران است که نکند واقعا آن شب مریم دست به خودکشی بزند! تصمیمش را گرفته است، اگر با مقداری پول بتواند زندگی بیچاره ای مانند خودش را نجات دهد این کار را می کند، سیاوش را که نمی بیند، به خانه ی فرنوش می رود و پس از اینکه پول را به فرنوش می دهد از آن جا برمی گردد.
چیزی به غروب نمانده، مانتوشلواری می پوشد و از اتاقش خارج می شود. از پله ها که پایین می رود همزمان بهاره را می بیند که با مانتوشلوار زیبایی که به تن دارد و آرایش جذابی که به چهره زده است، به طبقه ی پایین می رود.
بهاره لبخندزنان نگاهش می کند.
– داری می ری بیرون؟
تبسم- آره می رم یکی از دوست هام رو ببینم، توچی؟
بهاره- من هم دارم با پویا می رم بیرون، بعداً می بینمت.
سپس راهش را جدا می کند. همه در سالن نشسته اند، به عمویش نزدیک می شود و می گوید: عمو با اجازه اتون من می رم یکی از دوست هام رو ببینم زود برمی گردم.
او لبخند مهربانی به رویش می زند.
– برو عزیزم، مراقب خودت باش.
سری تکان می دهد.
– چشم.
با خداحافظی کوتاهی از آن ها به سمت خروجی سالن می رود، هنوز خیلی دور نشده که مهران از پشت سرش صدایش می زند.
– تبسم؟
به سمتش برمی گردد و نگاهش می کند، او نزدیک می شود و همانطور که مقداری تراول به سمتش می گیرد، می گوید: این پول ها رو داشته باش دخترم، شاید احتیاج پیدا کنی!
با اینکه هنوز مقداری پول دارد، اما آن ها را می گیرد و با تشکر کوتاهی از خانه خارج می شود. باید خودش را خیلی زود به آنجا برساند پول ها را به فرنوش بدهد و پس از اینکه مطمئن بشود مریم از آنجا خارج می شود، به خانه باز گردد.
با قدم های بلند و سریع خودش را به ابتدای خیابان می رساند پس از اینکه در تاکسی می نشیند آدرس خانه ی فرنوش را می دهد. تمام طول راه به حرف هایی که می خواهد بزند، می اندیشد. به آن جا که می رسد کرایه را می دهد و از ماشین پیاده می شود، با اکراه نگاهی به آن آپارتمان می اندازد اصلا علاقه ای به دیدن فرنوش ندارد با اینحال می خواهد این کار را برای مریم انجام دهد. زنگ واحد را فشار می دهد و لحظاتی منتظر می شود، طولی نمی کشد که صدای فرنوش می آید.
– کیه؟
صدایش را که می شنود، بی اختیار اخمی بر چهره ی تبسم می نشیند.
– منم… تبسم!
مانند همیشه او بی آنکه حرف دیگری بزند در را باز می کند. تبسم با آسانسور خودش را به واحد می رساند. فرنوش جلوی در خانه دست به سینه، منتظر ایستاده است، تبسم را که می بیند یک تای ابرویش را بالا می دهد و با لبخند کجی می گوید: آفتاب از کدوم طرف دراومده…چشم ما به جمال شما روشن شد فکر می کردم دیگه نمی بینمت.
روبرویش می ایستد و با اکراه به چهره اش نگاه می کند.
– منم علاقه ای به دیدن تو ندارم امروز فقط به خاطر مریم اینجام.
او پوزخند تمسخر آمیزی می زند.
– مریم؟ چی شده که اون برات مهم شده؟ رفیق فابریکته؟ اومدی دیدنش؟
تبسم- به تو مربوط نیست، بگو بیاد.
فرنوش راه برای ورودش باز می کند.
– برو تو ببینش
با خشم به سینه اش می کوبد و داخل می شود، از راهرو می گذرد و به سالن می رسد. مریم در سالن روی مبلی نشسته است، تبسم را که می بیند با خوشحالی بلند می شود.
مریم- وای باورم نمی شه اومدی! چقدر تو مهربونی!
بی آنکه جوابش را بدهد با خشم به سمت فرنوش برمی گردد.
– پولی که مریم به سیاوش بدهکاره رو من می دم، بذار بره! تو دیگه چه لجنی هستی که می خوایی زندگی همه رو مثل خودت خراب کنی؟ دست از این کارهات بردار!
فرنوش بلند بلند می خندد.
– واقعا؟ می خوایی اون پول رو بدی؟! چیه…نکنه گنج پیدا کردی؟!
تبسم- ایناش به تو ربطی نداره!
او بازهم می خندد، سپس به مریم نگاه می کند.
– دیدی گفتم این دختره یه احمق سادست؟! خیلی راحت می شه اینطوری کشوندش اینجا!
تبسم صدای خنده های مریم را که می شنود بهت زده به سمتش برمی گردد، به سرتاپای او خیره می شود، هیچ اثری از کبودی و یا زخمی که در اثر کتک باشد، نمی بیند اصلا حال و احوالش به کسی که زندانی باشد، نمی خورد! ناگهان از گوشه ی چشم متوجه شخصی می شود که در چهارچوب اتاق می ایستد. به سرعت سرش را به سمت اتاق می چرخاند! با دیدن کامبیز ترس در جانش رخنه می کند… حرف فرنوش در ذهنش تکرار می شود«احمقِ ساده!»
کم کم حقه ای که مریم زده است برایش روشن می شود. با بغضی که گلویش را فشار می دهد به او که همچنان با صدای بلندمی خندد، نگاه می کند. از روی تأسف سری تکان می دهد.
– خیلی پستی… چرا اینکارو کردی؟
مکثی می کند، چانه اش می لرزد.
– من دلم برات سوخت! بخاطرتو اومدم.
مریم با بیخیالی شانه ای بالا می اندازد.
– شرمنده رفیق… پیشنهادهای آقا سیا خیلی بهتر بود.
تبسم دندان هایش را روی هم فشار می دهد، حق با فرنوش است خیلی ساده به مریم اعتماد کرد، به کسی که اکنون به مواد هم آلوده شده است.نیم نگاهی به کامبیز می اندازد…چگونه تسلیم شود و به آن زندگی بازگردد! خدا می داند سیاوش این بار برایش چه خوابی دیده است؟!
به آرامی به سمت فرنوش که در جلوی راهروی خانه ایستاده است، برمی گردد، نگاهی به در خروجی می اندازد و زیر لب تکرار می کند: باید محکم باشی، نباید به این راحتی تسلیم بشی..خودت رو نجات بده.
ناگهان در یک لحظه به سمت فرنوش هجوم می برد، او را به سمت دیوار هل می دهد و به خروجی نزدیک می شود. در را باز می کند و همانطور که نفس نفس می زند به سمت پله ها می دود. پله ها را دو تا یکی طی می کند، روی پله ی سوم چیزی نمانده پایش پیچ بخورد اما به سرعت به خودش مسلط می شود. صدای دویدن کامبیز را که پشت سرش می شنود برای دویدن تلاش بیشتری می کند! به پاگرد طبقه ی بعد که می رسد ناگهان بازوهای قوی کامبیز دورش قرار می گیرد.
هنوز به پله ی اول نرسیده که تیزی چاقوبر پشت بازوی سمت راستش کشیده می شود. آخی می گوید و وحشت زده متوقف می شود، کامبیز جلویش می ایستد و چاقو را به سمتش می گیرد.
کامبیز- لازم باشه اون صورت قشنگت رو هم خط خطی می کنم!
سپس با چهره ی خشمگین لحظه ای نفس نفس می زند و می گوید: بهتره…دیگه فرار نکنی.
تبسم دستی به بازویش می کشد، سوزش بدی را روی آن احساس می کند. با دیدن خونی که جاری شده است، اشکهایش سرازیر می شود.کامبیز چاقو را کنار می گذارد و بازوی دیگرش را می گیرد، او را به پارکینگ آپارتمان می برد و به اجبار در ماشین می نشاند.
دستش را روی زخمش نگه داشته و اشک می ریزد، اکنون چه برسرش می آید؟! نمی داند چه چیزی در انتظارش خواهد بود. از تکرار این کابوس ها به ستوه آمده است، حاضر است بمیرد اما دیگر به آن زندگی بازنگردد. ماشین که در جلوی کافی شاپ متوقف می شود، چیزی نمانده قلبش از تپش بایستد. کامبیز نیم نگاهی به او می اندازد و با خشم می گوید: پیاده شو، حرکت اضافه هم کنی می دونی که چی می شه!
تبسم بی آنکه نگاهش کند با پاهای سست و لرزان از ماشین پیاده می شود. داخل که می شوندکامبیز در را پشت سرش قفل می کند، همزمان ترس او هم دوچندان می شود، سپس بازوی تبسم را می گیرد و به طبقه ی زیرزمین می برد.
سیاوش تبسم را که می بیند با خشم به سویش می آید.
– به به چه عجب…ما شمارو دیدیم.
همانطورکه به سمتش قدم برمی دارد، ادامه می دهد: کجا بودی هان؟ کجا رفتی؟ از دست من فرار می کنی؟
از ترس به دیوار تکیه می دهد و با وحشت نگاهش می کند، او صدایش را بلند می کند.
– اون یارو کی بوده همرات؟ یالا جواب بده.
آنقدر به تبسم نزدیک شده که نفس هایش به صورت تبسم می خورد.
– حالا دیگه با مشتری های من روهم می ریزی؟ اون یارو کی بوده؟!
تبسم به چهره ی نفرت انگیز سیاوش خیره شده است و هیچ حرکتی نمی کند. او که با سکوت تبسم خشمگین تر می شود، با انگشت اشاره اش به پیشانی او می کوبد و با حرص می گوید: این فکرو از سرت بیرون کن که بذارم از چنگم در ری! تو جات اینجاست..اینو تو کله ات فرو کن!
او چه می گوید؟ امکان ندارد جایش در این لجنزار کثیف باشد. ناگهان خشم تمام وجودش را می گیرد، به دست سیاوش می کوبد و همانطور که فاصله می گیرد، با صدای بلند می گوید: دست از سرم بردار عوضی…چی از جونم می خوایی؟ من دیگه به پول احتیاج ندارم که بخوام تو و آدم های اطرافت رو تحمل کنم….
سیاوش که انتظار این خشم و عصبانیت را از تبسم ندارد لحظاتی متعجبانه نگاهش می کند، سپس نیم نگاهی به کامبیز می اندازد و با لحن تمسخرآمیزی می گوید: تا حالا بیشتر از چند کلمه از زبون این دختر شنیده بودی؟!
هردو خنده ی بلندی سر می دهند که آشفتگی تبسم را دوچندان می کند. با چهره ی درهم به آن ها خیره می شود.
طولی نمی کشد که سیاوش دست از خندیدن برمی دارد، با اخم های درهم کشیده به سمتش می آید و کیف روی شانه ایش را که روی زمین افتاده را برمی دارد. گوشی موبایل و پول هایش را از کیف بیرون می کشد.
– نکنه جدی جدی گنج پیدا کردی؟ این موبایل گرون قیمت، این پول ها…
لحظه ای سکوت می کند، سری تکان می دهد.
– خونت رو عوض کردی و بعد با اون یارو می بیننت!
درست روبرویش می ایستد و خیره به چشم هایش با خشم می گوید: نمی خوایی بگی چه خبر شده هان؟ با مشتری من رو هم ریختی؟
ناگهان فریاد می زند.
– یالا بگو چه غلطی می کنـ…ی؟ فکر کردی می ذارم به همین سادگی هرکاری دوس داری کنی؟ با مشتری من رو هم بریزی و بری پی کارت؟ فکر کردی اگه جواب تلفنم رو ندی دیگه دستم بهت نمی رسه؟!
با وحشت چشم هایش را روی هم فشار می دهد، زبانش از ترس بند آمده و نمی تواند حتی کلمه ای بگوید. سیاوش خشمگین تر می شود، بازوی زخمی اش را می گیرد و همانطور که با حرص فشارش می دهد، می گوید: چیه؟ زبونت بند اومد؟ تو که تا دو دقه پیش خوب زبون باز کرده بودی؟ یالا حرف بزن، بگو اون یارو کی بود؟
از درد بازویش ذره ذره جان از تنش می رود، همانطور که ناله می کند، زانوهایش خم می شوند.
– آیی… خواهش می کنم اینکارو نکن!
اما او بی تفاوت به ناله ها و اشک های تبسم دندانهایش را روی هم فشار می دهد.
– من اگه جای تو بودم برای اینکه بیشتر از این دردنکشم خیلی سریع راستش رو می گفتم.
سپس بازویش را بیشتر فشار می دهد.
– حرف می زنی یا همینجا بلایی به سرت بیارم که حتی نمی تونی تصورش رو کنی!
با چهره ای که از درد مچاله شده، تلاش می کند دست سیاوش را از بازویش جدا کند.
– آخ ….دست از سرم بردار… ولم کن لعنتی…ولم کن
او فشار آخری به بازویش وارد می کند که نفس تبسم را بند می آورد، رنگ از رخش پریده و لبهایش سفید می شود، طاقت نمی آورد و همانطورکه اشک هایش روی گونه هایش سرازیر می شود، جیغ می کشد.
سیاوش که می بیند چیزی نمانده از هوش برود، رهایش می کند و همانطور که فاصله می گیرد، تهدیدانه می گوید: لازم باشه نمی ذارم پاتو از اینجا بذاری بیرون…همینجا می مونی و برام کار می کنی تا هروقت که من بخوام!
در همین لحظه کامبیز از اتاق خارج می شود.
تبسم دستش را روی بازویش گرفته و از درد به خودش می پیچد، با نفرت به سیاوش نگاه می کند.
تبسم که چیزی برای از دست دادن ندارد اصلا مرگ و زندگی برایش اهمیتی ندارد، اما این بار اجازه نمی دهد سیاوش به هرچه می خواهد برسد. مهسا که در امان است پس دلیلی ندارد تن به خفت دهد. با این فکر هق هق کنان می گوید: حتی …حتی اگه منو بکشی دیگه اون کارو نمی کنم، دیگه برای تو کار نمی کنم عوضی!
با حرص اشک هایش را پاک می کند.
– باور کن…باورکن من از مُردن نمی ترسم! نمی تونی منو مجبور به کاری کنی!
سیاوش متعجبانه به او خیره است، دختری که با دیدن اخم کوچکی به سرعت تسلیم می شد چگونه می تواند این چنین بی پروا سخن بگوید گویی حتی مرگ هم برایش اهمیتی ندارد. روی صندلی می نشیند و همانطورکه سیگاری روشن می کند به تبسم خیره می شود.
اشک های داغ و سوزان تبسم چیزی نمانده گونه هایش را بسوزاند. خسته از آن همه درد کشیدن کم کم خودش را برای مرگ آمده می کند. امکان ندارد یک بار دیگر آن کابوس های تکراری را تحمل کند، حتی اگر مرک در یک قدمی اش باشد. دو دستش را روی سرش گذاشته و زیر لب خدا را صدا می زند تا به کمکش برسد، اما ندایی در ذهنش رهایی را یک رویا می داند.
در اتاق باز می شود و کامبیز به سمت سیاوش می آید، در کنار گوشش حرفی می زند که اخم های سیاوش بار دیگر در هم کشیده می شود.
– برو حلش کن!
کامبیز سری تکان می دهد و از اتاق خارج می شود. او سیگارش را خاموش می کند، از روی صندلی بلند می شود و به سمت تبسم می آید، درست جلویش زانو می زند و با حرص می گوید: تو چه مرگت شده دختر؟ درآمدت کم بود؟ کاری می کنم پول بیشتری در بیاری! تو خوشگلی، همه تو رو می خوان.
تبسم- من می میرم ولی دیگه اینکارو نمی کنم!
این را که می گوید سیاوش بازهم خشمگین می شود، سرش را به صورت تبسم نزدیک می کند و دندان هایش را روی هم فشار می دهد.
– خوب گوش کن ببین چی می گم…تا وقتی که بخوایی اینطوری سرکشی کنی روزگارت رو سیاه می کنم… تو نمی دونی چه کارهایی از من برمی یاد!
لحظه ای مکث می کند و برای بیشتر ترساندنش می گوید: من اگه تورو بکشم مطمئن باش هیچ کس حتی بو نمی بره! زندگی تو اینه…اینجاست… اگه فکرکردی می تونی یه زندگیه دیگه برای خودت بسازی کورخوندی!
با شنیدن این حرفها جانش آتش می گیرد، با چشم های اشک آلود نگاهش می کند و با حرص می گوید: حتی اگه منو بکشی هم برام مهم نیس!
این را که می گوید سیاوش خشمگین تر از قبل دستش را بلند می کند تا سیلی محکمی به گوشش بکوبد، درست همان موقع کامبیز داخل می شود.
کامبیز- آقا سیا؟
دستش در هوا متوقف می شود و با اخم های درهم کشیده به سمت او برمی گردد سپس از کنار تبسم بلند می شود و به سمت کامبیز می رود.کامبیز در کنار گوشش با صدای آرام حرفی می زند که چهره ی سیاوش از خشم قرمز می شود، به سینه اش می کوبد.
– تن لش… یه کارو نمی تونی درست انجام بدی؟
کامبیز- آقا؟ چیکار کنم؟ می گه با پلیس می یاد!
سیاوش این را که می شنود فکری می کند سپس به اجبار سری تکان می دهد و کامبیز از اتاق خارج می شود.
بی تفاوت به آن دو چشم هایش را روی هم فشرده و اشک می ریزد. مگر از زندگی چه خواسته بود؟جز اینکه مثل دخترهای دیگر زندگی آرامی داشته باشد؟
سیاوش بار دیگر نگاه خشمگینی به او می اندازد، از دست دادن دختر زیبایی مثل تبسم، برایش با از دست دادن پول زیادی برابر است، به سمتش می آید وباردیگر با خشم کنار گوشش می گوید: خیال کردی می تونی منو دور بزنی و با این یارو بری؟ بلایی سرت می یارم که از مرگ هم برات سخت تر باشه. این یارو کیه که دنبالته؟!
تبسم با چهره ی درهم تلاش می کند از او فاصله بگیرد، این را که می شنود متعجب می شود.
تبسم- کی دنبالمه؟
او فریاد می زند.
– خودتو به اون راه نـ…زن!
گریه اش شدت می گیرد.
– بخدا نمی فهمم چی می گی….راجب کی حرف می زنی؟!
ناگهان سرو صدایی از بیرون شنیده می شود که توجه هردو را جلب می کند. درست همان موقع در اتاق به شدت باز می شود و باراد با چهره ی خشمگین داخل می شود!
تبسم او را که می بیند مات و مبهوت می شود، باورکردنی نیست …. چگونه ممکن است باراد از این مکان سر در بیاورد؟! اما به یکباره با دیدن او ناگهان امید تازه ای در دل تبسم رخنه می کند؛ یعنی ممکن است از این مهلکه نجات یابد؟ امکان ندارد دیدن کسی در آن لحظه بتواند تا این اندازه امیدوار کننده باشد.
سیاوش تبسم را رها کرده و به سمت باراد می رود.
نگاه باراد روی تبسم ثابت می ماند، او را می بیند که گوشه ای از اتاق روی زمین افتاده و با چهره ی پریشان و اشک آلود مات و مبهوت به خودش خیره شده است. سیاوش درست روبرویش می ایستد.
– کی هستی؟ چی می خوایی؟
باراد با خشم و نفرت نگاهش می کند و با لحن تمسخرآمیزی که موج عصبانیت به خوبی درآن نمایان است، می گوید: نوچه ات بهت نگفت؟
سپس به تبسم اشاره می کند.
– اومدم دنبال دخترعموم!
سیاوش با صدای می خندد.
– دختر عمو؟! هه…. من از تموم زندگی این دختر خبر دارم می دونم کسی رو نداره، از اینجا برو برای خودت دردسر درست نکن پسرجون…این راه خوبی برای بدست آوردن اون نیست!
گره ی اخم های باراد بیشتر در هم کشیده می شود، قدمی به سویش بر می دارد و خیره در چشم هایش با خشم می گوید: ببین عوضی! اون دخترعمومه و اگه تا یکساعت دیگه خونه نباشه، پدرم برای پیدا کردنش دنیا رو زیر رو می کنه اونوقت حتی نمی تونی تصورش رو کنی اگه بدونه کجاست چی می شه! اگرچه، من بدون اون از اینجا بیرون نمی رم، تو هم بهتره دعا کنی بیرون نرم چون اگه بدون اون از اینجا برم مستقیم می رم پیش پلیس اونوقت بهت ثابت می شه من باهاش چه نسبتی دارم اما این برات خیلی گرون تموم می شه چون فکر نمی کنم این برای تو و شغل شریفت خوب باشه! حالا می تونی انتخاب کنی! می تونم بهت ثابت کنم باهاش چه نسبتی دارم!
سیاوش در فکر فرو رفته است، اگرچه نمی تواند به این سادگی باور کند با تبسم نسبتی داشته باشد اما حتی یک درصد احتمال اینکه حرفش حقیقت داشته باشد می تواند او را به دردسر بیندازد. سکوتش که طولانی می شود، باراد لبخند خبیثانه ای می زند.
– چی شد؟ نمی خوایی نسبتم رو باهاش بهت ثابت کنم؟!
سپس به سمت تبسم می رود.
– پاشو بریم.
هنوز قدمی برنداشته که سیاوش می گوید: می دونی دخترعموت چیکاره است خوش غیرت؟!
ناگهان باراد به شدت خشمگین می شود، قبل از اینکه سیاوش حرف دیگری بزند به سمتش برمی گردد و فریاد می زند.
– خفه شـ….و!
سپس مشتی به صورتش می کوبد که او به میزی که پشت سرش است، برخورد می کند. کامبیز به سرعت به سمتش می آید و از پشت سر باراد را می گیرد. آن ها که باهم درگیر می شوند ترس و وحشت تمام تن تبسم را سست می کند، دو دستش را روی دهانش گذاشته و و از ترس به خود می لرزد، فکر اینکه به خاطر او اتفاقی برای باراد بیفتد به شدت آشفته اش می کند.
کامبیز با آن دست های قوی و مشت شده اش یقه ی پیراهن باراد را گرفته است، همینکه می خواهند یکدیگر را بزنند سیاوش با صدای بلند مانعشان می شود.
– ولش کن کامبیز
هردو متوقف می شوند، باراد با چهره ی قرمز شده بانفرت نگاهش می کند سپس بادو دستش به سینه ی کامبیز می کوبد و او را از خود دور می کند. نگاه اخم آلود و تهدید آمیز دیگری به سیاوش می اندازد، به سمت تبسم می رود و بازویش را می گیرد. تبسم کیف روی شانه ایش را برمی دارد و بلند می شود. قبل از اینکه از اتاق خارج بشوند باراد نگاه خشمگین دیگری به سیاوش می اندازد.
– من اگه جای تو باشم دیگه دنبالش نمی یام…چون خدا می دونه چه بلایی سرت می یارم! برات بهتره که فراموشش کنی!
سیاوش همانطور که دستی به گوشه ی دهان زخمی اش می کشد ، با اخم های درهم کشیده به او خیره است اما هیچ نمی گوید، به کامبیز اشاره می کند که مانع رفتنشان نشود. آن ها که خارج می شوند با چهره ی قرمز شده و خشمگین رو به کامبیز می گوید: برو ته توش رو دربیار ببین درست می گه یا نه!
باراد بدون اینکه حرفی بزند بازوی تبسم را گرفته و با قدم های بلند و سریع به بیرون از کافی شاپ می برد. هوا کاملاً تاریک شده و ماشینش درست جلوی کافی شاپ پارک است، تبسم را به سمت ماشین هل می دهد و با خشم می گوید: سوار شو!
تبسم با تن لرزان و نگرانی داخل ماشین می نشیند. باراد چنان ماشین را به حرکت در می آورد که صدای جیغ لاستیک های ماشینش بلند می شود. آب گلویش را قورت می دهد و با نگرانی به چهره اش نگاه می کند.خشم و عصبانیت چهره اش را به حدی تغییر داده که گویی شخص دیگری است.
او با سرعت زیاد بین ماشین ها سبقت می گیرد. تبسم دستش را به صندلی گرفته و با نگرانی هرزگاهی به نیم رخش نگاه می کند.
باید از او بپرسد چطور او را پیدا کرده بود یا اینکه تمام اتفاقی که افتاده بود را برایش توضیح بدهد، اما چطور؟! او آنقدر خشمگین است که تمام مدتی که رانندگی می کند فرمان ماشین رادر دست هایش فشار می دهد و گره ی اخم هایش لحظه لحظه بیش از قبل درهم کشیده می شود.
طولی نمی کشد که ماشین را پشت در خانه ای متوقف می کند که تبسم برای اولین بار اورا دیده بود. درکه باز می شود وارد حیاط می شود و ماشین را جلوی خانه متوقف می کند. متعجبانه نگاهی به آنجا می اندازد، آخر برای چه به این خانه آمده است؟ هرچه تلاش می کند نمی تواند حدس بزند در ذهنش چه می گذرد.
باراد به سرعت از ماشین پیاده می شود و به سمت تبسم می آید در را باز می کند، سپس بازهم بازویش را می گیرد و به دنبال خود می کشاند. تبسم باید حرفی بزند تا خشم و عصبانیت پسرعمویش کم شود با بغض می گوید: باراد؟… بذار برات توضیح بدم…
این را که می گوید گویی او خشمگین تر می شود، فشار بیشتری به بازویش وارد می کند و سرعتش را بیشتر می کند. اشک های تبسم سرازیر می شود.
– باراد؟ خواهش می کنم…
باراد بی تفاوت به خواهش و التماس تبسم در خانه را باز می کند و داخل می شوند. به سالن خانه که می رسند باشدت او را روی زمین می اندازد. نفس در سینه ی تبسم حبس می شود و وحشت زده به سمتش برمی گردد، به سرعت می گوید: فقط یه لحظه به حرفم گوش کن
باراد حرفش را قطع می کند و فریاد می زند.
– ساکت شو… نمی خوام هیچی بگی…
تبسم لب هایش را روی هم فشار می دهد و با چشم هایی اشک آلود به او خیره می شود.به خود نهیب می زند، باید بتواند همه چیز را توضیح دهد. همانطور که از روی زمین بلندمی شود، می خواهد حرفی بزند که او با خشم به سمتش می آید و با صدایی که از عصبانیت می لرزد بازهم فریاد می زند.
– تو داری حوصله ام رو سرمی بری…خسته ام کردی.
با ترس و دلهره قدم به قدم عقب می رود. همزمان باراد هم به سمتش می آید.
باراد- واسه چی رفتی اونجا؟ چرا رفتی پیش اون مرتیـ….که؟!
به سختی می گوید: نه…اینطور نیست…من نمی خواستم برم
باراد- دروغ نگو…خودم دیدمت
لحظه ای سکوت می کند، دندان هایش را روی هم فشار می دهد.
– داشتم می اومدم خونه که سرکوچه دیدمت، سوار تاکسی شدی و رفتی به اون آپارتمان بعدشم با اون مرتیکه رفتی به اون کافی شاپ لعنتـ…ی!
آنقدر کنترل خودش را از دست داده که نمی داند چه می کند، لحظه ای سکوت می کند و همانطور که قدم به قدم به تبسم نزدیک می شود با حرص ادامه می دهد: هان چیه؟ بازهم می گی اینطور نیست؟
ناگهان تبسم به ستونی که در گوشه ای از سالن قرار گرفته برخورد می کند و باراد با فاصله ی کمی درست روبرویش می ایستد.
باراد به چشم های آبی و پراز اشک تبسم خیره می شود.
– تو داری منو دیوونه می کنی تبسم؟ بیشتر از این نمی تونم تحملت کنم… با خودت چی خیال کردی؟ که هرکاری دوس داری می تونی کنی؟ که می تونی به زندگی قبلیت ادامه بدی؟
تبسم از این فاصله ی نزدیک امکان ندارد بتواند حرفی بزند، تنها سرش را به چپ و راست تکان می دهد.
باراد لحظه ای سکوت می کند، پوزخند عصبی ای می زند.
– فکر می کنی من احمقم؟ نمی تونم جلوت رو بگیرم؟
ناگهان بازهم چهره اش خشمگین می شود.
– این فکرو از سرت بیرون کن!
با تأکید خاصی ادامه می دهد: من…نمی ذارم هرکاری دوس داری کنی! زندگی قبلیت دیگه تموم شد…لازم باشه خودم درستت می کنم! هرکاری بشه می کنم ولی اجازه نمی دم تو به کارهای قبلیت ادامه بدی…. اجازه نمی دم به زندگی قبلیت برگردی….
ناگهان تبسم شکه می شود، دیگر متوجه ی ادامه ی حرف های او نمی شود؛ تنها جملاتی که از دهانش بیرون آمده در ذهنش تکرار می شود. به چشم های درشت مشکی اش خیره شده و دهانش باز مانده است، دانه های درشت عرق بر پیشانی او نشسته و سینه ی مردانه اش از شدت خشم به سرعت بالا و پایین می شود.
خدایا… واقعاً این مرد کیست؟ چه می گوید؟ اصلا چه می کند؟ می خواهد تنبیه اش کند؟ اجازه ندهد دخترعموی خطاکارش بازهم خطایی کند؟ از روزی که او را دیده، تلاش می کند از خطاها دورش کند. خطا؟ اما کدام خطا؟ خطایی که برای تبسم خطر است و باراد بی آنکه بداند چه می کند، او را از آن ها دور می کند! می گوید اجازه نمی دهد تبسم به زندگی قبلی اش بازگردد درحالیکه ترس او از این است که به زندگی قبلی بازگردد! آه…اگر می دانست در خشم و عصبانیت چه می کند و یا چه می گوید؟! اگر می دانست این جمله ها با این دختر چه می کنند؟ با این که مواخذه اش می کند، فریاد می کشد، قضاوتش می کند اما درست در لحظه ای که باید، مثل فرشته ای نجات به کمکش می آید…
فرشته ی نجاتِ خشمگین…!
ناگهان با این فکر در میان گریه هایش لب هایش به لبخند واداشته می شود. باراد در میان صحبت هایش با دیدن لبخند تبسم حرفش را قطع می کند.
– به چی داری می خندی؟ مگه دارم برات جک می گم؟
به سرعت سرش را به چپ و راست تکان می دهد.
– نه نه… چیزی نیست.
باراد لحظه ای با نفرت به چهره اش خیره می شود، با فکر اینکه حرف هایش برای تبسم اهمیتی ندارد سری از روی تأسف تکان می دهد.
– واقعاً برات متأسفم انگار هیچی برای تو مهم نیست…
ناگهان با حس خیسی دست چپش حرفش را نیمه تمام می گذارد و کنجکاوانه به دستش نگاه می کند. با دیدن دست خونی اش متعجب می شود. این خون از کجا آمده؟! او که با کامبیز درگیر نشد پس چطور دستش خونی شده است؟ با این فکر پس از لحظاتی پرسشگرانه به تبسم نگاه می کند، او به سرعت دست چپش را روی بازوی زخمی اش می گذارد و نگاهش را می گیرد.
باراد- این خون از کجا اومده؟
تبسم درحالیکه تلاش می کند بازویش را پنهان کند، می گوید: چیزی نیست.
باراد با دیدن این کار او لحظاتی کنجکاوانه نگاهش می کند، سپس دستش را به سمتش می برد تا بازویش را ببیند. تبسم به سرعت خودش را دور می کند.
– گفتم که چیزی نیست.
او لحظه ای خیره نگاهش می کند سپس به سمتش می رود و بازویش را می گیرد.
– لجبازی هم مثل کله شقی جز خصوصیات اخلاقیته؟! بذار ببینمش!
سپس با دقت زخمش را بررسی می کند، پس از لحظاتی رهایش کرده و به سمت دیگر خانه می رود. باراد که دور می شود دستی به بازویش می کشد با فشاری که ابتدا سیاوش و سپس باراد به آن وارد کرده بودند، خون بیشتری آمده بود. طولی نمی کشد که او با جعبه کمک های اولیه به سمتش می آید، با همان اخم و جدیت نیم نگاهی به تبسم می اندازد و همانطور که به مبل آبی فیروزه ای اشاره می کند، می گوید: مانتوتو درآرو بیا بشین.
تبسم بی آنکه مقاومتی کند به آرامی به او نزدیک می شود، مانتویش را از تنش در می آورد و با همان بلوز آستین کوتاه سفید روی مبل می نشیند. باراد هم در کنارش می نشیند و پس از اینکه تکه پنبه ای را به بتادین آغشته می کند، بازویش را می گیرد و مشغول ضذعفونی زخمش می شود.
هرچه می گذرد تبسم بیشتر از قبل مطمئن می شود که فرشته ی نجاتِ خشمگین نام مناسبی برای این مرد است؛ حتی در خشم و عصبانیت و با نفرتی که از او دارد، زخمش را درمان می کند. با تمام تصوری که نسبت به خطاکاری اش دارد بازهم در لحظه ای که باید، به کمکش می آید و اکنون از بزرگترین ابلیس زندگی اش که آرامش را از او گرفته بود، نجات داده است. لحظاتی گذشته که باراد بی آنکه نگاهش کند، می گوید: چطور این اتفاق افتاد؟
حال که این سوال را پرسیده فرصت خوبی است که همه چیز را برایش توضیح دهد تا او را از فکر اشتباهش بیرون کشد. با این فکر به آرامی می گوید: همون دختری که جلوی اون مغازه دیدیش، بهم زنگ زد و ازم کمک خواست، گفت تو دردسر افتاده. منم حرفش رو باور کردم و رفتم به اون آپارتمان، اونها بهم کلک زدند، آدمه سیاوش از قبل اونجا بود. خواستم از دستش فرار کنم که با چاقو… اینکارو کرد!
حرفش که تمام می شود به چهره ی او خیره می شود تا نشانی از اینکه حرفش را باور کرده، ببیند اما باراد حتی کوچکترین عکس العملی نشان نمی دهد. با دیدن چهره ی بی تفاوتش پریشان می شود، کاش حرفش را باور می کرد و می پذیرفت که نمی خواهد خطایی کند، با چهره ی درهم سرش را به زیر می اندازد و سکوت می کند. پانسمان بازویش که تمام می شود، باراد نیم نگاهی به صورتش می اندازد.
– زخم عمیقی نیست زود خوب می شه، اون خوب می دونسته چطور بزنه که فقط خط بندازه!
این را می گوید و به چشم های پریشان تبسم خیره می شود؛ باور حرف های او برایش سخت است، چطور بپذیرد نمی خواهد خطایی کند، نه… از نظرش اعتماد کردن به تبسم به این سادگی نیست. پس از لحظاتی نفسش را پر صدا بیرون می دهد و با جدیت می گوید: موبایلت رو بده به من!
تبسم لحظاتی متعجبانه نگاهش می کند سپس به آرامی موبایلش را از کیفش در می آورد و به سویش می گیرد. او خونسردانه قاب موبایل را باز می کند و سیم کارت را بیرون می کشد، سپس همانطور که آن را می شکند، می گوید: برات یه خط جدید می گیرم.
مکث کوتاهی می کند و با تأکید خاصی ادامه می دهد: که دیگه بهونه نداشته باشی و اونها بهت زنگ نزنند.
تبسم درفکر لحن و نگاهش فرو می رود، دور انداختن آن سیم کارت لعنتی که برایش بهتر است؛ در واقع با این اتفاق آرامش می یابد. بازهم بی اختیار لبخند می زند اما ناگهان موضوعی را به خاطر می آورد.
– باشه ولی اگه عمو ازم پرسید چرا عوضش کردم چه توضیحی بدم؟
باراد فکری می کند سپس همانطور که از کنارش بلند می شود، موبایل را در جیب شلوارش می گذارد.
– اصلا بگو موبایلت امروز افتاد تو آب سوخت! فردا خودم برات یه موبایل و سیم کارت جدید می گیرم.
به نشانه ی مثبت سری تکان می دهد و مانتویش را می پوشد. از روی مبل که بلندمی شود باراد پالتوی چرم مشکی اش را از تنش در می آورد و به سویش می گیرد.
باراد- این رو تنت کن توخونه کسی متوجه ی بازوت نشه، چون در اون صورت نمی دونم چه توضیحی باید بهشون بدیم.
حق با اوست اگر کسی زخمش را ببیند امکان ندارد بتواند جوابی به آن ها بدهد پس بهتر است حرفش بپذیرد. به آرامی پالتو را می گیرد و درست وقتی که آن را می پوشد عطر مردانه ی باراد به مشامش می خورد و نفس هایش را پرمی کند. نگاهی به خود می اندازد؛ پالتو در تنش زار می زند.
– برای خودت که ندادم اینطوری نگاهش می کنی انتظار نداری که سایز من با تو یکی باشه.
این را که می شنود به سرعت سرش را بلند می کند، باراد که یک تای ابرویش را بالا داده و نگاهش می کند. بی اختیار لبخندی می زند.
– نه معلومه که انتظار ندارم.
باراد- خیلی خب… پس بیا بریم
با کمی فاصله از او پشت سرش قدم بر می دارد و از خانه خارج می شوند، در ماشین که می نشینند باراد سیستم گرمایش را روشن می کند و ماشین را به حرکت در می آورد.
تمام مدتی که باراد رانندگی می کند تبسم به تنها چیزی که می اندیشد باور اوست؛ اینکه حرفش را پذیرفته و قانع شود اما احساسی در اعماق وجودش خلاف این را تلقین می کند. به خانه که می رسند هر دو از ماشین پیاده شده و داخل می شوند، در سالن اصلی خانه هیچکس دیده نمی شود. در همان لحظه خدمتکاری در حال رفتن به سالن سمت چپ است، باراد با قدم های بلند به سویش می رود و همزمان می پرسد: سلام…بقیه کجان؟
خدمتکار- سلام آقا… همه سرمیز شام هستند.
او سری تکان می دهد و پس از اینکه آن زن دور می شود به سمت تبسم بر می گردد.
– برو تو اتاقت لباست رو عوض کن قبل از اینکه کسی ببینتت.
تبسم بی آنکه حرفی بزند سری تکان می دهد و به سمت پله ها می رود، هنوز خیلی دور نشده که صدای باراد متوقفش می کند.
باراد- ببخشید که…
متعجبانه به سمتش برمی گردد، باراد بی آنکه نگاهش کند لحظه ای مکث می کند گویی برای به زبان آوردن حرفی مردد است. پس از لحظاتی به آرامی می گوید: که بازوت رو فشار دادم!
حرفش که تمام می شود، به سرعت به سمت سالن دیگر می رود. تا لحظاتی به دور شدنش خیره است…این فرشته ی نجات حتی با تمام خشمی که دارد بازهم مهربان می شود و با همان چهره ی جدی و اخم آلود عذرخواهی می کند! با این فکر لبخندمی زند و از پله ها بالا می رود.
در اتاقش را باز می کند، لحظاتی در چهارچوب در می ایستد و به فضای تاریک آن خیره می شود. تنها نور مهتابی که از پنجره به روی تختخواب می تابد، کمی اتاق را روشن کرده است. کاش می توانست از باراد تشکر کند. بی شک نمی داند آن شب چه کمکی به تبسم کرده است. ناگهان نور امیدی را در دلش احساس می کند، از خود می پرسد، یعنی می توان از این تاریکی عبور کرد؟! لوستر زیبای اتاق را روشن می کند و داخل می شود. روی تخت می نشیند و نفس عمیقی از روی آرامش می کشد، سپس خودش را روی تخت می اندازد.
تا ساعتی قبل زندگی خودش را رو به پایان می دید. کم کم بازگشت به خانه به یک رویا تبدیل می شد اما…اکنون …اینجاست! در اتاقش و روی تختخوابش، دور از همه ی آن ها است. اگر باراد او را ندیده بود و به دنبالش نیامده بود، فقط خدا می داند اکنون چه برسرش می آمد! باراد آمد و ناامیدی اش را تبدیل به امید دوباره کرد، با تمام نفرتی که از تبسم دارد به او کمک کرد و حتی زخمش را پانسمان کرد.
این افکار بازهم لبخند به روی لبهایش می آورد، ناگهان به خود می آید و بهت زده روی تخت می نشیند. امشب پس از مدت ها می خندید؛ باورش حتی برای خودش سخت است. جلوی آینه می ایستد و به چهره ی خودش خیره می شود.خوب که به چشم هایش دقت می کند گویی آن ها هم می خندند به یکباره اشک شوق در چشم هایش حلقه می زند و بازهم از خود می پرسد. یعنی ممکن است زندگی اش تغییر کند؟ دنیایش رنگ دیگری به خود بگیرد؟! کاش باراد سرحرفش بماند و اجازه ندهد به گذشته بازگردد!
پالتوی او را از تنش در می آورد و روی تخت می اندازد، لبخند زنان تکرار می کند: فرشته ی عصبانی!
مانتوی مشکی خونینش را با بلوزلیمویی رنگ و شلوار طوسی جذبی تعویض می کند. با احساسی خوبی که مهمان قلبش شده از اتاق خارج می شود؛ برای تغییر خوشحال است و رویاهای جدیدی در ذهنش جا خوش می کنند. از پله ها که پایین می رود به سمت سالن سمت چپ خانه راهی می شود. همه برسرمیز غذاخوری نشسته اند و مثل همیشه در حالیکه بایکدیگر صحبت می کنند، غذایشان را می خورند. کنار میز می ایستد و سلامی می کند و آن ها لبخند زنان پاسخش را می دهند.
نگاه مهسا به لبخند زیبا و ملیحی است که زیبایی تبسم را دوچندان کرده است، برایش باور کردنی نیست او خوشحال است و امکان ندارد این شادی تصنعی باشد. تبسم صندلی را عقب می کشد و در کنارش می نشیند. مهران هم که متوجه شادابی اش شده به سرعت می گوید: مثل اینکه بهت خوش گذشته آره؟!
قبل از اینکه جوابی بدهد نگاهی به باراد می اندزاد، او در حین خوردن با شنیدن حرف پدرش لحظه ای مکث می کند و در انتظار پاسخ تبسم می ماند. باراد به او کمک کرده بود اما نمی تواند آرامشی که در دلش راه یافته را درک کند؛ نمی داند امید دوباره ی زندگی لحظه به لحظه در قلبش قوی تر می شود. تبسم پس از مکث کوتاهی لبخند زیبایی می زند.
– بله…خیلی خوب بود.
مهران به نشانه ی تأیید سری تکان می دهد.
تبسم بشقاب شیشه ای خوش تراشی که جلویش است را برمی دارد و مقداری از غذا می کشد، درست همان موقع مهسا خودش را کمی به او نزدیک می کند.
– آبجی چیزی شده؟
متعجبانه به سمتش برمی گردد.
– نه…چرا این رو می پرسی؟!
مهسا- آخه امشب یه جور متفاوت شدی، انگار خوشحالی!
تبسم- چیه؟ دوس نداری خوشحال باشم؟!
مهسا- نه…معلومه که دوست دارم…وقتی می خندی خیلی خوشگل تر می شی درست شبیه مامان!
لبخند مهربانی به چهره اش می زند و پس از لحظاتی غذایش را می خورد.
نیک زاد بزرگ هم او را زیرنظر دارد؛ دیدن چهره ی خندان تبسم بی آنکه متوجه باشد آرامش وصف ناپذیری در قلبش به وجود می آورد؛ یعنی ممکن است روزی او را ببخشد و پدربزرگ صدایش بزند؟ ممکن است این لبخند زیبا را به رویش بزند؟! صدای مهران نیک زاد بزرگ را از افکارش جدا می کند.
مهران- دخترم؟ بالاخره تصمیم گرفتی می خوایی چه رشته ای توی دانشگاه بخونی؟
تبسم لحظه ای با تردید به مهران نگاه می کند، برای به زبان آوردن فکری که در سر دارد کمی مردد است اما ناگهان به خود نهیب می زند… کافی است هرچه تا آن روزاجازه داده بود ضعف ناتوانی براو غلبه کند. شاید اکنون زمان تغییر رسیده باشد و امروز روزی باشد که باید به خود واقعی اش بازگردد؛ به تبسمی که در تمام آن مدت تلاش کرده بود از او چیزی باقی نماند.
با این افکار به آرامی می گوید: بله… من می خوام مترجم زبان انگلیسی بشم! از بچگی دلم می خواست این زبون رو یاد بگیرم…مامان و بابا می خواستند بهم یاد بدن اما خب… نشد.
الهه خانم لبخند عمیقی می زند.
– چقدر عالی! اما اگه انگلیسی صحبت کنی دیگه هیچکس نمی فهمه ایرانی هستی!
دیگران هم لبخندزنان حرف الهه خانم را تأیید می کنند.
بهاره – به نظر من رشته ی خوبیه…حتماً موفق می شی!
تبسم با دیدن عکس العمل دیگران برای تصمیمی که گرفته است، مصمم تر می شود.
مهران- می تونم ترم زمستانه بدون کنکور تو دانشگاه ثبت نامت کنم اما اگه بخوایی کنکور بدی باید تا سال آینده منتظر باشی و تو این فاصله کلاس کنکور بری.
نیک زاد بزرگ که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده است، پس از حرف مهران می گوید: چه نیازی هست تا سال دیگه منتظر باشه؟! مدارک تحصیلش رو بگیر و همین ترم زمستونه بدون کنکور ثبت نامش کن پسرم!
بی اختیار اخم های تبسم درهم کشیده می شود.
– نه…!
همه متعجبانه به چهره ی اخم آلودش نگاه می کنند.
تبسم- من می خوام کنکور بدم… باید مطمئن شم از پسش برمی یام.
بی شک همه متوجه می شوند تنها دلیل این تصمیمش مخالفت با حرف نیک زاد بزرگ است. نیک زاد بزرگ غمگینانه نگاهش می کند، رفتارها، خشم و لجبازی تبسم، او را به یاد پسرش می اندازد. غمگینانه آهی می کشد.
– هرطور که دوست داره ثبت نامش کن پسرم.
مهران برای تغییر جو سنگین به وجود آمده لبخند عمیقی می زند.
– این موضوع رو بسپر به خودم عزیزم… مدارک دیپلمت رو بهم بده خودم توی بهترین کلاس کنکور ثبت نامت می کنم که رتبه ی یک شی چطوره؟
تبسم لبخندی می زند.
– ممنونم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x