رمان روشنایی مثل آیدین پارت 5

3.6
(8)

دسته گل را روی صندلی گذاشتم.

اتاق بالای خانه باغ را برایمان تزیین کرده بودند.

بچه ها می دانستند که اتفاقی قرار نیست بیوفتد.

و دم به دم مسخره بازی در می آوردند.

پونه اما به مسخره می گفت با این قلب هایی که در چشم میثاق امشب دم به دم می ترکد همچین بعید هم نیست.

دیگر تنها شده بودیم.

میثاق سمتم گام برداشت.

و من قدم عقب گذاشتم.

با اخم نگاهش می کردم.

همان باغ لعنتی بود.

و من متنفر بودم از تنهایی با او در این باغ.

سر جایش ایستاد.

با اخم نگاهم کرد.

با اخم نگاهش کردم.

– حق طلاق ثبت شد؟

دندان قروچه کرد و گفت : ثبت شد.

ابرو بالا انداختم.

نگاهم را گرد سالن چرخاندم.

– نمی خورمت….نه تاوقتی که آمادگیشو پیدا نکنی….ولی مثه آدمای بی عرضه هم نیستم که بذارم بعد فرصتی که بهت میدم جایی جز بغلم بخوابی…من با تو خوابیدم….مزت رفته زیر دندونم دنیا…پس نذار هوس مزتو بکنم…که اگه هوس کنم خر میشم…کشش نده.

و در میان نگاه حرصی من آمد از پله ها بالا رود که صدای زنگ آیفون نگاه جفتمان را به هم کشاند.

و کمی بعد شهاب میانمان ایستاده بود.

من و میثاق با تعجب نگاهش می کردیم.

روی صتدلی نشست.

بی حرف موزی از ظرف پیش رویش برداشت.

خانه را قرار بود فردا سر و سامان دهند.

میثاق – اینجا چی کار می کنی؟

شهاب – گفتم بیام بلکم ازت کمتر بترسه….دنیا خسته ای برو بالا بخواب….من و میثاق همینجا می خوابیم.

میثاق پوزخند زد و سیبی سمتش پرتاب کرد و شهاب در هوا گرفت.

و من کمی بهت داشتم.

و کمی لبخند.

میثاق – تو دیوونه ای.

شهاب – نه دیوونه تر از تو…یه غلطی کردی….باید کم کم رفع رجوعش کنی دیگه…مثه سگ ازت می ترسه…تو چشاش نگاه کن…مثلا آدم ، نگاش کن.

میثاق – تو واسه من دم از آدمیت نزن.

یعنی آشتی کرده بودند.

شهاب – برو بالا….خسته نشدی تو این لباس؟….لباس واسش خریدی مرتیکه؟….مثلا حامله است.

از کنارشان گذشتم.

این دو دیوانه بودند.

و شهاب زیادی می دانست.

انگار همه چیز را می دانست.

از پله ها بالا رفتم.

تاجم را کشیدم.

لبه تخت نشستم.

در را قفل زده بودم.

و هنوز صدای حرف هاشان می آمد.

گیره ها را از سرم می کشیدم و به آمدن شهاب فکر می کردم.

بچه خرپول جالبی بود.

از آن مدل ها که به قول مژده می خواستی درسته قورتشان دهی.

از آن ها که مرموزند.

از آن ها که…

تقه ای به در خورد.

– دنیا؟

– چیه؟

– خوبی؟….قرصاتو خوردی؟…هر کاری داشتی من پایینم…اوکی؟

– فهمیدم.

– دنیا؟

– دیگه چیه؟

– ممنون که هستی.

دستم روی گیره ام ماند.

بودم؟

زیادی بودم.

همیشه بودم.

آن شب لعنتی هم تاوان همین بودن ها را پس دادم.

دراز کشیدم.

در حالیکه چند متر آن طرف تر ، اتاق ته باغ بود.

مادرجان دیزی بار گذاشته بود.

پسرها والیبال بازی می کردند.

و ما در ایوان خانه تماشایشان می کردیم.

شهاب دیشب را مانده بود.

صبح هم نشسته بود سر میز صبحانه و در میان خوردن هایش به نخوردن های من گیر داده بود.

میثاق فحش بارش کرده بود.

و شهاب بی توجه از مضرات نخوردن در بارداری می گفت.

از اینکه دختر عمه اش هم مشکلاتی مثل من داشته.

بارداری ناخواسته…

روحیه ضعیف…

می گفت اما کودکش سالم است.

خودش سالم تر.

اگر زمانی به من می گفتند قرار است یک روز بنشینم پشت میز صبحانه و شهاب صولت ، پسر شاخ دانشکدمان درباره اثرات بارداریم حرف بزند می خندیدم.

بی شک که به قهقهه می خندیدم.

میثاق دم به دم اخم هایش با حرف شهاب درهم تر می شد.

شهاب وقعی به حالت هایش نمی گذاشت.

میثاق گفته بود تمامش کند.

شهاب اما گفته بود بهتر است او بیشتر کثافت راه انداخته اش را هم نزند.

و میثاق عصبی میز را رها کرده بود.

و شهاب با اخم هایی درهم گفته بود باید برای این بچه بجنگم.

قاطع گفته بود.

گفته بود میثاق و احساساتش بابت بچه بروند به درک.

گفته بود من مهم هستم و این جنین.

با اخم هایی درهم گفته بود.

از پنجره آشپزخانه در حالی که خیره اتاقک ته باغ بود گفته بود.

و این مرد برایم هی عجیب می شد.

و من هی سکوت می کردم.

در برابر این مردی که انگار می توانست میثاق را سر جایش بنشاند سکوت می کردم.

مادرجان برایم سیبی پوست گرفت و گفت : بخور جون بگیری.

مژده و پونه سر در گوش هم کر و کر خندیدند و من چشم غره ای مهمانشان کردم.

پرستو ، ترشی های ظرف شده را روی سفره می چید و من نگاهم دمی از روی ترشی ها برداشته نمی شد.

– پرستو یه ظرف میدی؟

پرستو – با معده خالی حتما…مگه از جونت سیر شدم؟

باز خانم دکتر بازیش گل کرد.

با اخم های درهم ، خودم از توی سفره ظرفی ترشی برداشتم و بی خیال قاشق با انگشت زیتونی از میانش را به دهان بردم و با خوشی چشم هایم را بستم.

و شهاب کمی آن طرف تر با چشم های شیطانش ابرویی برایم بالا انداخت و کسی ظرف را از میان دستم بیرون کشید و من پر حرص مردی را که دیگر زیادی داشت در زندگیم دخالت می کرد را برانداز کردم.

میثاق – با معده خالی؟

از میان دندان هایی که از زور حرص فشارشان می داد گفت.

همیشه همین بود.

به همه چیزم گیر می داد.

همه چیزم زیر ذره بینش بود.

و چرا هیچ خصوصی از او نداشتم؟

چرا جز یک راز ، حرف مگویی بینمان نبود؟

واقعا چرا؟

مادام بی حرف گوشه ای ایستاده بود و شهاب برایش حرف می زد.

میثاق هم در کاناپه سالن فرورفته بود و ریتم کف پایش روی موکت کف نشان از عصبی بودنش داشت.

لبخندی به مادام زدم و مادام از شهاب جدا شد و گفت : چای میل دارین یا قهوه؟

نگاهش من و میثاق را نشانه رفته بود.

میثاق از جایش برخاست و گفت : مادام من واقعا نمی دونم چی بگم.

میثاق هم مادام را می شناخت.

از همان لحظه اول که مادام در را گشوده بود ، میثاق خم شده بود و خیلی نرم گونه اش را بوسه گذاشته بود و در گوشش گفته بود که می داند بی معرفت است.

مادام – نیازی نیست چیزی بگی پسرم…همسر عزیزت دست من چند مدتی امانته….مطمئن باش مواظبشم.

دسته مویی که از شالم بیرون ریخته بود را از بازی شال پشت گوشم گذاشتم و نگاهم را دادم به پیانوی گوشه سالن.

میثاق – شهاب از شرایطش گفته؟

مادام دست میثاق را میان دستش گرفت و با لبخند گفت : نگرانشون نباش.

مثاق – به نظرت میشه مادام؟….این زن با من لج کرده.

مادام لبخندی مهمانم کرد و گفت : من مراقبشم پسرجان…برو خیالت راحت.

شهاب تکیه اش را از دیوار گرفت و گفت : جمعش کن پسر.

میثاق – تو ساکت….این نونیه که تو گذاشتی تو دامنم.

شهاب خیلی تخس شانه بالا داد و من از بابت این حرکتش لبخند زدم.

مادام – میثاق جان…دنیا هم مثل دختر من….چند ماهی مهمونمه….روی چشمام جا داره.

میثاق – ممنون…فقط مراقبش باشین…کمی ضعیفه…معده و رحمش انگار سر ناسازگاری دارن.

مادام – می فهمم پسرجان…شهاب گفته…حالا بشینین یه عصرانه دور هم بخوریم.

معده ام با شنیدن این کلمه ضعف رفت.

قدم برداشتم و در مبل تک نفره جای گرفتم.

مادام از آشپرخانه صدا بلند کرد و گفت : شهاب جان از شمیمَم چه خبر؟

شهاب – خوبه….دیشب برام ایمیل فرستاده بود….خوشگل شده مادام.

مادام – دخترم همیشه خوشگل بوده.

شهاب خندید و سری تکان داد و میثاق گفت : چرا برنمی گرده؟….باورم نمی شد بذاری بره.

شهاب – می موند که چی بشه؟…بشه پاسوز بابا؟….بشه پاسوز من؟….بسش بود…داشت اینجا له می شد طفلی…صداش هم در نمی اومد.

مادام با سینی عصرانه اش سر رسید و من بی شک عاشق شیرینی کشمشی هایش می شدم.

مادام – هیچ خبری نداشت؟….نمیخواد منو داماددار کنه؟

شهاب لبخندی زد و گفت : مادام دلت میاد؟….تو به این عروسی بشی مادرزن؟….اصن حقه؟

مادام – مسخره بازی درنیار پسر…هنوز هم گوشه گیره؟

شهاب – والا من نمی تونم اسم یه ساعت پیاده روی روزانه تو منطقه مسکونی و یه بار تو هفته خرید از سوپرمارکتو بذارم اجتماعی شدن…بیا ولش کنیم….هرچی بیشتر نصیحتش کنیم بدتره…خواهر من هم ذاتش خره….تا خودش نخواد از این خریت بیرون نمیاد.

مادام توبیخ گرانه شهاب را نگاه کرد.

و انگار کمی از شهاب دانستم.

اسم خواهرش شمیم بود.

ایمیل می زد.

خوشگل شده بود.

و بی شک ایران زندگی نمی کرد.

میثاق – پیش رکساناست؟

شهاب فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و دستی به صورتش کشید و گفت : آره اونجاست….من و دنیا هم میریم اونجا…خیالت جمع….زنت خوابگاه نمیره.

میثاق – نگرانم کردی پسر.

با استهزاء گفت.

شهاب – پیش شمیم و رکساناییم دیگه….چه نگرانی بابت دنیا میتونی داشته باشی؟

میثاق – کلا واسه اون که خیالمو از بابت دنیا راحت کردی….فقط نگران تو شدم…تو خیابون نخوابی صلوات.

شهاب فحشی زیرلب داد و میثاق خندید و من نگاهم را میانشان گرداندم.

رکسانا که بود؟

مادام ظرف شیرینی را برابرم گذاشت و گفت : بخور جان دل.

با این محبتش خم شدم و گونه اش را لطیف بوسیدم.

– ممنون.

سر که برداشتم.

مادام لبخند می زد.

شهاب هم مهربان بود.

و میثاق…

چیزی میان چشم هایش می درخشید.

چیزی مثل حسرت.

در آینه لابی دانشکده تیپ جدیدم را از نظر گذراندم.

مانتو عبایی طوسیم زیبا بود.

و بافت آفریقایی موهایم به دل خودم نشسته بود.

یک ربع تاخیر داشتم.

زیاد هم مهم نبود.

به توصیه مدیر گروه عمرا استادی مرا حذف می کرد.

من چشم و چراغ دانشکده بودم.

گاهی هم از فرصت ها سوء استفاده می کردم طوری نمی شد.

تقه ای به در زدم و در را گشودم.

به تریبون تکیه داده بود.

پیراهن جذب شکلاتیش عضله هایی که این چند سال رویشان کار کرده بود را به نمایش می گذاشت.

با ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد.

همه دانشجوها می دانستند از دیر کردن دانشجو بیزار است.

نیشخندی روی لب هایش شکل گرفته بود.

دست به سینه ایستاده بودم.

– به نظر خودتون یه ربع از وقت کلاس نگذشته خانومِ….شافع؟

سامان با لودگی دست بالا برد و گفت : رخصت استاد؟

میثاق نگاه جدیش را داد به چشم های شوخ سامان و سامان گفت : این خانوم شافع ما مثه اینکه تومنی دوزار فرقشونه با بقیه…البت ما نگفتیما….دکتر جلیلی گفتن.

یک وری به قاب در تکیه داده بودم.

کلاس نرم نرمک می خندید.

نگاهش را از سامان گرفت و گفت : تکرار نشه….چون من مثه بقیه استادا نیستم….بی شک بی نطمی باشه….حذف میشی.

پوزخندی زدم و قدم های موزونم را روی موزاییک کلاس بر می داشتم.

سامان با صدای مثلا پایینش داشت دم به دم می خواند که….

– چه خوشگل شدی امروز….چه خشگل شدی امروز.

همیشه حال و هوای کلاس هامان همین بود.

دختر و پسرها کنار هم می نشستیم.

حراست هم نتوانسته بود کاری کند.

مدلمان بود.

و من عاشق مدلمان بودم.

با بچه ها سرسری سلام احوالپرسی راه انداختم و روی تک صندلی خالی میان پونه و سعید نشستم.

سعید آرام سری خم کرد و گفت : خوبی؟

– تو خوبی؟

چشم هایش را به تایید تکان داد ولی می دانستم که خوب نیست.

این روزها هر لحظه می ترسد.

از نداشتن مژده.

مژده ای که می گفت عشقشان منطقی نیست.

می گفت خانواده ساده و شهرستانیشان را چه به سعیدی که پول تو جیبی سالانه اش از قیمت خانه کارگریشان بیشتر است.

این روزها حال خیلی هامان خوب نبود.

پونه از راضی نشدن پدرش می ترسید.

سعید هم که این مدلی.

مژده هم که دم به دم خون می گریست.

من هم که قوز بالا قوز.

فقط سامان عالی بود.

همچنان امیدوار.

میثاق خیلی روان تدریس می کرد.

همه هم عاشق تیپش بودند هم عاشق معلوماتش.

آن اوایل همه جا پز می دادم که پسرخاله ام است.

ذوق می کردم از بابت هر موفقیتش.

تاسیس شرکتش سه بار با شکست مواجه شد.

دست رد زد به کمک باباحاجی.

دست رد زد به کمک سبحان.

یک تنه خواست بسازد.

و ساخت.

دکتر جلیلی می گفت همان اوایل که میثاق دانشجویش شده در دلش می گفته این پسر سری در سرها در می آورد.

کاغذی روی دسته صندلیم نشست.

نگاهم را دادم به پونه و او اشاره زد به صندلیش.

” بابا گفته ازت بپرسم پروژه مسکونی قبول می کنی؟ ”

پروژه های پدر پونه سراسر سود بود.

سراسر پول.

و سراسر اسم و رسم.

دو سالی بود که دورادور گاهی برایش پروژه ای کار می کردم.

پونه از اینکه زیر دست پدرش کار کند بیزار بود.

مژده اما چندی بود برای پدر پونه کار می کرد.

و من هیچگاه برای کار به میثاق رو نینداختم.

میثاق هم با کار در هنگام تحصیل من بسی مخالف بود.

” تا چه پروژه ای باشه… ”

نگاهش را از روی میثاق برداشت و نوشت…

” شب برات اطلاعات پروژه رو ایمیل می کنم ”

سری به تایید تکان دادم و او باز نوشت.

” اونقدر سوددهی داره که بابا گفته پنجاه تا رو جیرینگی میریزه به حسابت اگه قبول کنی ”

رقم چشم نوازی بود.

برای منی که به هر بهانه ای می خواستم بروم.

کاش این تعهد لعنتی بورسیه نبود.

کاش می شد ماندگار شد.

رویای خیلی از سال های زندگیم ماندن آن ور آب بود.

البته نه تنها.

” به بابات بگو دنیا پایه هر مدل پروژه ایه ”

پونه لبخند زد و چشمکی نثارم کرد.

بعد از کلاس جزوه را شوت کردم داخل کیفم و سامان گفت : پایه چایی کیا هستن؟

مژده – هفت ترمه داریم درس می خونیم….این هنوز از چایی کیسه ای خسته نشده.

پونه لبخندی زد و گفت : من هم دوس دارم خب.

سامان دست به هم کوبید و گفت : به این میگن تفاهم.

خندیدم و میثاق گفت : خانوم شافع؟

سامان سر میانمان پایین آورد و گفت : اوخ اوخ صاحبشو….چه اخمی هم کرده کصافط.

شانه به شانه سامان کوبیدم و او خندید و من هم به خنده اش لبخند زدم.

سمت میثاق گام برداشتم و دست به سینه روبرویش ایستادم.

برگه هایش را در کیف چرمی که سال پیش برای تولد خریده بودم می گذاشت.

– چیه؟

– تا هشت با مولوی کلاس داری…بعد چجور میخوای بری خونه؟

برنامه هایم را از خودم بهتر از بر بود.

– مثه همیشه.

بی حوصله جوابش را می دادم.

– میس بنداز میام دنبالت…تا هفت بیشتر شرکت نیستم.

سر خم کردم و به چشم هایش خیره شدم.

– من گفتم راننده میخوام؟

کمی سکوت کرد و گفت : بافت مو بهت میاد.

– من چی میگم تو چی میگی.

– هشت اینجام.

– باشه باش….به من ربطی نداره.

و سمت بچه ها قدم تند کردم.

آن وقت ها آرزویم بود بیاید دنبالم.

سعید و سامان گیر داده بودند بروم کافه.

حس و حالش را نداشتم.

تنها خیابان دانشکده را بالا می رفتم.

مهم بود که میثاق گفته بود می آید؟

بی جنبه بازی بود اگر دلم می خواست بروم چند تکه لباس بچه بخرم؟

لبخندی روی لب هایم آمد.

لباس بچه.

از آن ها که با پونه برایشان غش و ضعف می رفتیم و مژده هر بار برای کودک خواهرش می خرید.

لباس بچه.

بچه.

بچه من…

بچه من و ….

بچه من و….

بچه من و میثاق.

ترمز ماشینی کنار پایم نگاهم را به آذورای جدید میثاق رساند.

باید می فروختش.

قسط هایش زیاد بود.

نمی توانست همه را پرداخت کند.

– مگه قرار نبود صبر کنی؟

– نه….قراری نبود…تو یه چی گفتی…اسم اینو نمیذارن قرار.

– بیا بالا کم واسم رجز بخون.

– نمیرم خونه.

– من هم نمیرم خونه…بگی کجا میری باهم میریم.

راننده مجانی زیاد هم بد نبود دیگر.

مگر نه؟

کنارش نشستم.

کمربندم را بستم.

و او کمی با لبخند لعنتیش نگاهم می کرد.

– فریبا اگه از این لبخندت خوشش می اومد دلیلی نداره بقیه هم خوششون بیاد.

نمی گفتم سر دلم می ماند خب.

دکتر هم که گفته بود به خودم فشار نیاورم.

مگر نه؟

لبخندش روی لب هایش ماسیده بود.

خیلی ها می گفتند آدم جذابی است.

ولی خیلی ها هم مثل من می گفتند ساده است اما گیرا.

فکش اما از قائله سادگی مستثنی بود.

محکم بود.

عجیب بود.

– تا کی دوس داری بزنی تو سرم؟….بگو پیش زمینه داشته باشم.

بی خیالش دست بردم به پخش و صدای دوست داشتنی هنر خاندان کامکارها در ماشین پیچید.

با لبخند سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و خیره شدم به بیرون.

– دیگه به سبحان فکر می کنی؟

پوزخند زدم.

سرم را چرخاندم.

به نیمرخی که ابروهای پر اخمش را به نمایش می گذاشت خیره شدم.

– من مثه تو….به مال مردم چشم ندارم.

نیشخند زد.

نیشخندش هم لعنتی بود.

– مال مردم….جالبه….وقتی همه شهر می دونن فریبا دوس دختر سه ساله منه….کی به مال کسی چشم داره؟….وقتی تو دخترخالمی….وقتی همه دنیا میدونن دنیا خط قرمز منه…وقتی همه میدونن….میاد خواستگاری این خط قرمز…چشمش ناموس منو می گیره…کی به مال کسی چشم داره؟….وقتی دوس دخترم واسه خاطر پول وعده داده بابابزرگش میره میشه زن اون عوضی کی به مال کسی چشم داره؟….وقتی اون نسناس دوهفته بعد نامزدی حلقه خط قرمز منو پس می فرسته کی به مال کسی چشم داره؟….هان دنیا؟….قضاوت کن.

– تو….مگه سبحان نگفت من نفسشم؟….مگه سبحان نگفت این فقط یه قرارداده؟…مگه نگفت سر سال تموم میشه؟….مگه نگفت؟….مگه فریبا نگفت تو عشقشی؟….مگه نگفت؟

– هه….خیلی باحاله….خیلی باحاله…مرتیکه غلط کرد گفت….غلط کرد وقتی شرط اون بابابزرگ حرومزادش اینه که تو تولد بچه این دوتا پول میر یزه تو دست و بالشون….غلط کرد گفت…گوه خورد….به هفت پشتش خندید که به زن من…خط قرمز من….دنیای من گفت نفسشه… غلط کرد واسه خودش قرارمدار گذاشت….مگه من آشعال خورم که پس مونده سبحانو دندون بزنم؟….هان؟

به جلز و ولز افتاده بود.

داغ کرده بود.

سوخته بود.

دلش…

آری انگار دلش بد سوخته بود.

می شناختمش.

بیشتر از دلش غرورش سوخته بود.

– فریبا چه زود واست آشغال شد؟

– آره آشغاله….وقتی ارث بابابزرگش ارزشش بیشتر ازمنه آشغاله….این آشغال بهتره بره توله اون مرتیکه پدرسگو پس بندازه.

دلم نیامد…

به والله که دلم نیامد وگرنه تا نوک زبانم آمد که بگویم من هم دارم توله توی ناکس را پس می اندازم.

ولی….

کودک من…

توله نبود.

بود؟

کودکم بود.

کودک من.

کودک من و….

کودک من و…

کودک من و من.

– منو ببر خونه.

نیم نگاهی به سمتم انداخت.

دست به موهایش برد.

جلوی خانه مادام نگه داشت.

ازماشین ، بی حرف خواستم پیاده شوم که گفت.

– مِن بعد من فقط تو رو دارم.

فقط مرا داشت.

این فقط انگار خار بود.

این کوزه گر درد چنین جام لطیف

می سازد و باز بر زمین می زندش

فضای خانه ساکت بود.

ساکت بود و مادام روی عسلی تختم یک لیوان شیر و چندخرما و گردو گذاشته بود.

از پنجره نم بارانی که به شیشه می خورد را نگاه می کردم.

در شهر کویری ما باران آنقدرها هم به این زودی خود نشان نمی داد.

یادم است خانواده خاله که برای ماموریت چندساله عمو به تهران آمدند خودم را به در و دیوار زدم که بیاییم تهران.

یادم است همه کار کردم تا ما هم یک جوری بیاییم.

دوری برایم سخت بود.

عادت نداشتم به چند ماه ندیدن.

سال بعدش خاله برگشت.

عمو برگشت.

میعاد برگشت.

اما میثاق…

ماند.

شد دانشجو.

و هدف من باز هم شد تهران.

به قول پرستو دلم می خواست بیایم پیش یار غارم.

همایون هم از خر خوانی هایم کفری می شد.

می دانست می خواهم بیایم.

و نمی خواست بیایم.

ولی من آمدم.

و کاش نمی آمدم.

آمدم و میثاق بود.

آمدم و فریبا آمد.

آمدم و سبحان آمد.

میثاق از لوندی های فریبا خوشش می آمد.

نه که از همان اول عاشقش باشد.

نه.

اهل عاشقی نبود.

منطقش می چربید.

می گفت فریبا خوشگل است.

همه چیز تمام است.

می گفت پدرش پولدار است.

آینده خوبی می توانست با او داشته باشد.

و من نمی دانستم چه بگویم.

سبحان که آمد خواستگاری….

پدربزرگش نیامد.

بله بران هم نیامد.

و میثاق حرف خواستگاری که شد ، شد اسپند روی آتش.

به جلز و ولز افتاد.

نعره می زد.

فحش می داد.

با سبحان گلاویز شده بود و سه بخیه کنار شقیقه اش به یادگار گذاشته بود.

آمده بود دم خانه ما و داد و بیداد که این پسر وصله تن ما نیست.

بابا اما از این داماد همه چیز تمام خوشش آمده بود.

مامان هم.

لبخند به لیشان بود از این اتفاق.

می گفتند بهتر از سبحان گیر نمی آید.

و من لج کردم.

با خودم لج کردم.

با میثاقی لج کردم که محق بود.

حق نداشت و محق بود.

و دو هفته بعد…

در میان غیرتی شدن های سبحان بابت نزدیکی من و میثاق….

در میان لبخندهای خانواده …

سبحان کشاندم کافی شاپ.

از تصمیم پدربزرگش گفت.

از تصمیم خودش و فریبا.

از بچه چیزی نگفت اما.

و حلقه را گذاشت کف دستم به امانت.

و رفت.

شبش اما میثاق با دنیا به دنیا آبرو ریزی برگشت.

نعره می زد.

فحش می داد.

به فریبا.

یه میثاق.

می گفت این دو دیوانه اند.

بابا فهمید.

کمرش خم شد.

باباحاجیم آبرویش ریخت از این وصلت به سرانجام نرسیده.

فردایش فریبا خواست ببینتم.

از بچه گفت.

از اینکه بهتر است میثاق چیزی نداند.

گفت میثاق غیرتی است.

به باکرگی حساس است.

گفت این ثروت آینده میثاق را تامین می کند.

گفت از ایران می روند.

و من فقط نگاهش کردم.

به حرف هایش فکر نکردم.

ولی به کودکش چرا.

به کودکی که می آمد.

و نمی خواستندش.

خبر اما به گوش میثاق رسید.

خبر بچه ای که شرط ارث بود.

داغان شد.

شد مار زخمی شب عروسی آن دو.

کم چیزی نبود.

فریبا چندسال با او می خوابید.

بدون از دست دادن دخترانگی.

میثاق دیوانه شد.

و من شدم طعمه.

و حالا تهران نم داشت.

حال من هم نم داشت.

اگر نمی آمدم.

اگر تهران قبول نمی شدم….

اگر اینقدر دوستش…

تقه ای به در خورد.

به مادام لبخند زدم.

– نخوابیدی دخترم؟

– دارم میرم می خوابم.

– خواستم بگم شیر فراموشت نشه.

– چشم حتما.

– کاری داشتی من بیدارم.

– فدای شما من بشم.

– شب بخیر.

– شب بخیر.

آری شب بخیر.

شب بخیر تهران.

شب بخیر شهری که به مرا به اینجا کشاندی.

دکتر از وضعیتم راضی بود.

و به لب های من کمی لبخند نشسته بود.

کیفم را روی شانه جابه جا کردم و شهاب از روبرو دستی برایم تکان داد و قدم هایش را سرعت بخشید و در دورقدمیم ایستاد.

– احوال شما؟

– سلام.

– آخ…ببخشید….سلام…خوبی؟

– سلام….ممنون….تو خوبی؟

– خوبم.

و هر دو هم قدم سمت در خروجی گام برداشتیم.

– میثاق می گفت بدون اون باز امروز رفتی دکتر؟

– قرار نیست هیچ وقت با اون برم دکتر.

– دنیا…

– شهاب…نمی دونم برای چی داری خودتو به در ودیوار می زنی…ولی باید بهت بگم….این قبری که بالاش نشستی داری فاتحه میخونی مرده نداره….من و میثاق ،من و میثاق می مونیم ، ما نمیشیم…چه تو بری بالا چه بیای پایین…آب ریخته رو نمیشه جمعش کرد.

– دنیا…

– میشه در موردش حرف نزنیم؟

– آره هر چی تو بخوای…پایه یه لیوان آب انار هستی؟

– بهترین پیشنهادی بود که تو این مدت اخیر داشتم فکر کنم.

از حالت صورتم به خنده می افتد.

سوار ماشینش می شوم.

کمربندم را که می بندم نگاهم می کند.

– تو خونه مادام راحتی؟

– آره….خیلی.

– همه زنای زندگی من با مادام راحتن….دخترا از سفر برگشتن؟

– نه….باهاشون آشنایی؟

– جذابیته دیگه…همه رو طرف آدم می کشونه.

چشم هایم را در کاسه چشمم چرخاندم و او گفت : امروز خوشحالی.

لبخندم بیشتر شد.

– آره.

– خوشحالم از خوشحالیت.

کمی نگاهش کردم و او حواسش را داد به رانندگیش.

– اولین بار که سوار ماشینم نشدی تو دلم گفتم حقا که دخترخاله اون میثاق ناکسی.

– دلیلی نداشت سوار ماشینت بشم.

– الان دلیل داره؟

خیره نیمرخ خونسردش شدم.

– نه.

– میثاق می گفت آدم رکی نیستی…حرفات تو دلت می مونن…اهل گله و شکایت نیستی….ولی انگاری هستی.

– میثاق از من هم پیشت حرف زده؟

– میثاق همه سالای رفاقتمون فقط از تو حرف زده.

و بی خیال نگاه کنجکاو من روبروی آب انار فروشی ایستاد.

لیوان آب انار را که به دستم داد گفت : برای اقامت بچه یه سری تحقیق کردم…شرایطت هم نرمال نیست…سخته یه کم…با میثاق که هماهنگ کردم کلا مخالف بودن این بچه بود…ما هم کلا میثاقو آدم حساب نمی کنیم با اون نظرش….پس به یه کم پارتی بازی نیاز داریم.

– یعنی چی؟

– چندتا کارو باید اوکی کنم….اوکی شد باهات هماهنگ میکنم.

– ممنون.

– بی خیال دختر….از ا اول قرار بود با خط قرمز میثاق برم اونور…حالا هم با خط قرمزش به علاوه یه فسقله میرم….رفیق نیمه راه نیستم.

لبخندی زدم و اولین بار که دیده بودمش حسابی از قیافه و تیپش خوشم آمده بود.

خیلی ها خوششان آمده بود.

از همان دو سال پیش که شد دانشجوی کارشناسی ارشد کشته مرده داشت.

حداقل پنج تا از دخترهای سال ورودی ما پا پیش گذاشته بودند برای رفاقت.

اما…

اما داشت.

یک جای کار این پسری که هفت خطی از سر و رویش می بارید می لنگید.

خیلی ها از حرص می گفتند این پسر مردی ندارد.

خیلی های دیگر هم می گفتند لابد پای یکی در میان است.

– به چی فکر می کنی؟

– به تو.

– میگم که همون مبحث جذابیت و ایناست.

خندیدم و گوشیش که زنگ خورد با نگاه به ال ای دی گوشیش گفت : جون به جونش کنن حسوده.

– می شنوم….آره اینجاست…داریم آب انار می خوریم ، جات هم خالی نی….آره…قراره صحبت کنم…مگه تو امروز نگفتی جلسه داری؟…اوکی…میایم….فعلا.

نگاهم کرد و گفت : شام دعوتیم.

سوال نگاهم را خواند و گفت : آق شوهرت دعوتمون کرده.

– من میخوام برم خونه.

– آره….تو گفتی و من هم باورم شد…اصن هم دلت نمیخواد میثاقو ببینی.

– میخوای به چی برسی؟

– به چیزای خوب.

– تو از من هیچی نمی دونی.

– چیز زیادی نمی دونم به جز اینکه عاشق اینی که شیرینی ناپلئونی بخوری و اینکه از ترکیب رنگی مشکی و قرمز خیلی خوشت میاد و اینکه عاشق قدم زدن تو انقلابی و نوشیدینی موردعلاقت با همه بی کلاسی از این پودرای کافی میکسه و غذایی هم که جونت واسش درمیره کشک و بادمجونه ، دیزی هم البته دوس داری….چیز زیادی نمی دونم واقعا…فقط اینو می دونم که همه خاطرات شما دوتا همدیگه رو داره…من چیز زیادی نمیدونم دنیا…ولی نمیخوام میثاق هم مثه من بشه….مثه من بودن خیلی وحشتناکه دختر.

– حرفاتو نمی فهمم.

– من هم واقعا نمی فهمم آدم چطور میتونه کشک و بادمجون دوست داشته باشه….میثاق هم نمی فهمه…بزرگترین اختلافتون هم فکر کنم همینه.

– خیلی هم خوشمزه است….خیلی هم عالیه…بعدش هم من دیگه میثاقو آدم حساب نمی کنم که باهاش اختلافی داشته باشم.

– باوووشه.

– خودتو مسخره کن.

از گوشه چشم نگاهم کرد و شانه بالا انداخت و فرمان را چرخاند.

شهاب آدم جالبی است.

از آن هاست که یکهو دلت می خواهد با آنها رفاقت کنی.

از آنها که یک دفعه می بینی با چند جلسه آشنایی درست وسط زندگیت هستند.

از آنهایی که دوست داری دم به دم بنشینی از همه چیز برایشان بگویی.

شهاب آدم جالبی است.

رفیق شفیق سال های نبود من در تهران برای میثاق است.

از شهاب عجیب خوشم می آید.

دست زیر چانه برده بودم و زوجی که چند میز آن طرف تر باهم می خندیدند و حرف می زدند را نگاه می کردم.

شهاب با گوشیش درگیر بود و میثاق ساکت به من خیره شده بود.

عادتش بود.

همیشه نگاهم می کرد.

می گفت خوشم می آید.

زیر نگاه خیره عصبی می شوی.

آری دیگر.

از عصبی بودن من خوشش می آمد.

نگاهم را به چشم هایش دادم و خیره خیره براندازش کردم.

شهاب – الان دقیقا دلیل اینکه عین دیونه ها زل زدین به هم چیه؟

میثاق – به تو هیچ ربطی نداره.

شهاب – دلیل قانع کنندتو قربون.

میثاق نگاهش را کند و به شهاب داد و گفت : گیر کردم.

شهاب – کجا؟

میثاق – پونه رفیق دنیا رو که می شناسی؟

شهاب – دوس دختر سامان؟

میثاق – آره…باباش یه شرکت توپ داره.

شهاب – خب…به من و تو چه؟…مبارکش باشه.

میثاق – اون هم تو مناقصه جدید شرکت کرده…گروهش محشرن…ایده هاشون محشره…قیمت های پیشنهادی و زمان بندیشون هم محشره…من رو این پروژه حساب کرده بودم…به احتمال زیاد مناقصه رو نمی برم.

شهاب – خب این که چیز تازه ای واست نیست.

میثاق – نیست ولی…

– ولی بدهی بالا آوردی…سر آخرین پروژت…گفتم زمان بندیت اشتباهه…فکر کردی سود بیشتر داره.

میثاق – خودم بهتر می دونم…آره به حرفت گوش ندادم.

– لج کردی خب.

میثاق – تو هم لج کردی و خواستی بشی زن اون مرتیکه بی پدر.

– تصمیمات شخصی زندگی من به خودم مربوطه….می فهمی که؟

شهاب – اوووووووی….اومدیم شام بخوریم نه حرص.

میثاق به معنی سکوت دست جلوی شهاب بالا برد و گفت : تو سر کلاس من با پونه در مورد چی حرف می زدی راستی؟

– به تو مربوطه؟

میثاق – آره مربوطه….سامان چی میگه؟…پروژه از بابای پونه قبول کردی؟

شهاب – بی خیال پسر….زندگی خودشه.

میثاق – زندگی اون زندگی منه.

شهاب – میشه بذارین شاممونو کوفت کنیم؟

– مشکل اینه که واقعا با این مرد غذاخوردن ، یعنی کوفت کردن.

میثاق نیشخندی زد و دست میان موهایش فرستاد.

عادت داشت از همه چیزم خبر داشته باشد.

عادت داشت.

تلاش ترک عادت هم انگار مرضش داده بود.

یک بک آپ جهت اطمینان از فایل گرفتم و پونه سرش را از لپ تاپ بیرون آورد.

پونه – مثه همیشه محشر بودی دخی.

مژده – آره خدایی….دنیا واسه طرحت چه برنامه ای داری؟

– یه فکرایی دارم….باس ازش اسکیس بزنم….خیلی مونده تا برسه به اون مرحله.

پونه – بچه ها…

صدای خفه اش نگاهمان را مسیر نگاهش داد.

مژده – بریم کلاس….داره دیر میشه.

هل از جایش برخاست.

قدم های موزونی که سمتم می آمد نگذاشت توجهی به حرف مژده داشته باشم.

روبرویم ایستاد.

نگاهم را به چشم های خمار و زیبایش دادم.

– سلام.

– سلام.

– می تونیم حرف بزنیم؟

مژده و پونه اخم کردند.

با چشم هایشان خط و نشان کشیدند که قبول نکنم.

و من…

– اوکی….می تونیم.

پونه با همان صدای خفه گفت : دنیا…

چشم هایم را برای اطمینانش به هم زدم.

هیچ اتفاقی می افتاد.

دیگر هیچ اتفاقی نمی افتاد.

اصلا مگر اتفاقی بالاتر از اتفاق درون رحم من بود؟

کمی بعد هر دو روبروی هم درون کافی شاپی همان حوالی داشتیم به میلک شیک هامان نگاه می کردیم.

– خب؟….گفتی میخوای حرف بزنی.

– آره میخوام.

– خب بگو.

روی میز خم شد.

دست هایش را جلوی صورتش به هم گره زد.

زیادی جدی به نظر می رسید.

و البته زیادی محق.

و بی شک نفرت چشم هایش را هر کسی می توانست بفهمد.

– چرا؟

– چی چرا؟

– چرا باهاش ازدواج کردی؟

– باید دلیل بیارم؟

– مگه من همه چیزو نگفتم؟…مگه من…

– گفتی ولی من قبول نکردم.

– تو حق نداشتی.

– کی تعیین میکنه درجه حق منو؟

– میثاق همه زندگی منه.

– واقعا؟

– شک داشتی؟….من همه زندگیمو به پای میثاق میریزم.

– میریزی؟…دیر نیست؟….اون الازن داره….زنش هم جلوت نشسته.

– دنیا چرا؟…واقعا درک نمی کنم….لجبازی تا کجا؟

– لجبازی؟

– آره لجبازی….شما واسه لجبازی با ما دوتا رفتین یه اسم بیخود زدین تو شناسنامه هم؟

کمی روی میز خم شدم.

دست هایم را به بدنه جعبه دستمال کاغذی کشیدم و کمی صورت زیبایش را نگاه کردم.

– شاید هم فقط یه اسم بیخود تو شناسنومه نباشه….مگه نه؟

انگار مشتش زدند.

عقب رفت.

کوبیده شد به تن پشتی صندلی.

و من بی هیچ حسی نگاهش می کردم.

– این…این حرفت یعنی چی؟….مگه بیشتر از یه اسم تو شناسنومه هم هست؟

– فکر نمی کنم دلیلی داشته باشه از مسائل شخصی خودم و همسرم حرفی بزنم.

– اولا میثاق هیج وقت همسر تو نمیتونه باشه….دوما داری دروغ میگی.

– چرا باید دروغ بگم؟

– میثاق طرف تو هم نمیاد…اصن چطور میتونه….تو….تو هیچ وقت به چشم میثاق نمیای.

بی خیال نی را به سمت دهانم کشاندم و گذاشتم خوب جز هایش را بزند.

– شما چطور تونستین؟

– همونجور که شما تونستین.

– من میتونم آینده میثاقتو تامین کنم….حالیته؟….حالیته چقدر بدهی بالا آورده؟….میدونی بودن تو تو زندگیش هیچ ثمری نداره….منم که میتونم میثاقو بلند کنم.

با حرص حرف می زد.

با صدایی که بغض به جانش خش انداخته بود.

– فریبا چرا نمیخوای قبول کنی که همه چی تموم شده؟

– نشده….نمیذارم بشه…من میثاقو آسون به دست نیاوردم….دوسال بیخود زیر پاش ننشستم تا گوشه چشم بهم بندازه….نمیذارم دنیا…نمیدونستم اینقدر نامردی دنیا…..من بهت اعتماد داشتم.

– حرفاتو زدی؟

– نمیذارم دنیا.

– من باید برم.

باید می رفتم تا نفهمد حرف هایش چقدر داغانم کرده است.

باید می رفتم تا صدای خش برداشته از شدت بغضم را نفهمد.

باید می رفتم.

پونه یک ریز زیر گوشم حرف زده بود.

مژده مثل همیشه آرام نگاهم کرده بود.

و من هیچ یک از حرف های فریبا را نگفته بودم.

کلید را خواستم در قفل در خانه مادام بیندازم که صدای میثاق نگهم داشت.

این یکی را کم داشتم.

روی پاشنه پا چرخیدم.

روبرویم دست به جیب ایستاده بود.

از آذورایش خبری نبود.

تنها دویست و ششی سفید رنگ پشت سرش پارک شده بود.

– سلام.

– سلام.

بی حوصله جوابش را دادم.

– باید با هم حرف بزنیم.

– حتما درباره فریبا….بی شک پونه باید جای معماری خبرنگاری می خوند.

– دنیا خواهش می کنم سوار شو….اعصاب ندارم.

روی صندلی ماشین نشستم و او عصبی دنده را جا زد و گفت : محبور شدم ماشینو بفروشم…می خرمش باز.

– نیومدم اینجا درباره ماشین حرف بزنم.

سکوت میانمان جریان پیدا کرد کمی.

– بدهی بالا آوردم….خیلی…خونه رو هم فروختم…یه جا کوچیکو رهن کردم.

به نیمرخش خیره شدم و گفتم : حجره باباحاجی پس…

– هدیه واسه توئه.

– واسه من و توئه…من هم حالا نیازی بهش ندارم…اصلا چقدر بدهیه؟

– نمیخواد….بی خیال…جورش کردم…یه هفت هشت تا دیگه مونده از شهاب قرض می گیرم اون ماه میدم بهش.

– سبحان اعتبارتو خراب کرده؟

– آره….مهم نیست….بی خیال.

ماشین را زیر درختی پارک کرد.

هوا رو به خنک شدن می رفت.

خستگی از سر و رویش می بارید.

عزت نفسش هم کمی لگدمال شده بود.

می شناختمش.

همین که به شهاب قرار بود رو بیندازد هم می کشتش.

– اومده بود که چی بگه؟

– به نظرت چه می گفت؟

– دنیا بگو…نپیچون.

– می گفت چرا سر لجبازی اسم زدیم تو شناسنومه هم؟….می گفت تو فقط با پولای اون خوشبخت میشی…می گفت تو قرار نیست هیچ وقت به من نگاه هم بندازی…میدونی میثاق دلم اون لحظه چی می خواست؟

دستم را گرفته بود و با انگشت شست پشتش را نوازش می کرد.

– می خواستم بتونم اون شبو نشونش بدم….لجبازیو نشونش بدم…می خواستم بگم خیلی بیشتر از یه شناسنومه است….خیلی بیشتر….اندازه یه جنین.

– دنیا…

کشاندم سمت خودش.

سرم که به سینه اش رسید بویی زیر بینیم زد.

از همان بوها که بدم می آمد.

از همان بوهای مارکدار.

از همان بوهای عطرهای مارکدار اهدایی فریبا.

سرم را عقب کشیم.

در ماشین را به آنی گشودم.

هرچه در معده ام بود درجوی بالا آوردم.

نفس نفس می زدم.

حس بدی میان تنم جریان داشت.

– خوبی؟…دنیایی خوبی؟….عزیز میثاق خوبی؟….فدات شم خوبی؟

دست که روی شانه ام گذاشت دستش را پس زدم.

– دست بهم نزن.

– چی شدی یهو؟….خوبی؟

– نه….تا وقتی نزدیکمی خوب نیستم.

– آخه چرا؟….خوب بودی که.

با زانوهایی که می لرزید از جا برخاستم.

سمت ماشین گام برداشتم و او بازویم را کشید.

– دنیا چی شد؟….چت شده یه دفعه؟….مگه من این بچه رو خواستم که اخم و تخش مال منه؟

– دست بهم نزن….می فهمی؟….دست نزن…بو ادوکلونت حالمو بد میکنه.

در جایش میخ شد.

سر میان سینه اش فرو برد.

سرش بالا آمد.

شوکه بود.

چشم هایش برق می زد.

عصبی شده بود.

دست میان موهایش فرستاد.

و من به بدنه ماشین تکیه زدم.

– حواسم نبود…به خدا نبود…من…دنیا من…

– مهم نیست…اصلا برام مهم نیست….فقط منو برگردون خونه.

– دنیا….

– گفتم منو برگردون….خستم.

سوار شد.

اما ماشین را روشن نکرد.

روی صندلی عقب خم شد.

ساک ورزشی اش را باز کرد.

دکمه های پیراهنش را جای باز کردن می کند.

و من نگاهش می کرم.

شیشه را پایین داد و پیراهن را پرت کرد بیرون.

سینه اش از شدت نفس هایش بالا پایین می شد.

نور فضا کم بود و من فقط زنجیر و پلاکی که خودم برایش خریده بودم را می دیدم.

از ساک ورزشی اش تی شرت برداشت و من نگاهم را به زور از سینه ای که یادآور شبی دردناک بود کندم.

تی شرت را تن زد.

بوی تن خودش را می داد.

ماشین را این بار روشن کرد.

راه افتاد.

ساکت بود و اخم داشت.

و می فهمیدم خسته تر شده است.

ذله تر شده است.

جلوی خانه مادام که نگه داشت خواستم پیاده شوم.

– از این به بعد هر وقت یه چی اذیتت کرد بگو…از بین می برمش….تا جاییکه بتونم از بین می برمش…از این به بعد فقط بخواه…فقط بخواه…من هستم….هستم تا نذارم اذیت بشی… پات وایسادم دنیا….پام وایسا…پا منی که پا درهوام وایسا.

بی حرف از ماشین پیاده شدم.

شاید کمی حرف زدن با مادام می توانست آرامم کند.

با مامان و خاله تلفنی حرف زده بودم.

گفته بودند شاید در ماه آینده بیایند تهران و من از حالا عذا گرفته بودم.

آمدنشان یعنی نقش بازی کردن ما.

اینکه من یعنی باید خانم خانه می شدم.

اینکه یعنی باید با میثاق در یک اتاق می خوابیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x