رمان روشنایی مثل آیدین پارت 6

4.1
(9)
 اینکه….
  آخ ای خدا.
  عینک را که از روی چشم هایم برداشتم تقه ای به در خورد.
  دخترها بودند.
  در این چند وقت یا آن ها مشغول درس بودند یا من.
  زیاد با هم صمیمی نشده بودیم.
  روبرویم نشستند و مادام پس از آنها با ظرف بیسکوییت های خوش طعم و نسکافه های فوق العاده اش از راه رسید.
  مادام – داروهات رو خوردی عزیزم؟
  – بله مادام….والا به خدا من اینقدرا هم سوسول نیستم.
  دخترها با هم خندیدند و سمانه پس از خنده اش گفت : راست میگه مادام….زیادی نگرانی قربونت برم.
  مادام – امانته دخترم….امانت دوتا پسرم.
  لبخندی زدم و فنجان نسکافه را به سمت لب هایم بردم.
  سمانه – با همسرت فامیلی؟
  نگاهم لحظه ای مات ماند و بعد لبخندی روی لب هایم کشیدم و گفتم : آره….پسرخالمه.
  سوگل – حتما عاشقش بودی.
  فنجان را میان دست هایم فشردم و گفتم : از چه بابت اینجوری میگی؟
  سمانه – ازدواجای فامیلی اصولا اینجوریه.
  لبخندی زدم و سر پایین انداختم.
  سوگل –مادام گفت فعلا با هم زندگی نمی کنین چندماهی.
  – آره خب…خونش رو فروخته…و اینکه یه سری مشکلات مالی.
  سمانه دستم را نرم فشرد و گفت : دقیقا مثل من و نامزدم.
  لبخندی زدم و مادام با چشم هایی که انگار خیلی چیزها می دانست نگاهم می کرد.
  تلفنم که زنگ خورد همگی برخاستند.
  تعارف زدم اما دخترها درس داشتند.
  مادام هم می خواست شام خوش طعمی مهمانمان کند.
  این زن بی شک فرشته بود.
  نام شهاب روی اسکرین گوشیم خط انداخته بود.
  جواب دادم.
  – الو…
  – چرا این همه دیر جواب میدی؟
  – مادام و دخترا اینجا بودن….در ضمن سلام.
  – سلام….پس مجلس غیبت راه انداخته بودین.
  – شهاب الان سرم شلوغه….کارتو بگو.
  – یعنی خوشم میاد اهل تعارف نیستی هیچ رقمه.
  خندیدم و صدای خنده ام انگار به گوشش رسید که گفت : آهان….اینه دختر….بخند…بذار اون شوهر بیچارت هم از قبل تو یه بار بخنده.
  – دقیقا واسه چی این همه سنگشو به سینه میزنی؟
  – چون خیلی وقتا سنگمو به سینه زده.
  لحظه ای سکوت شد و من گفتم :نگفتی چی کار داری؟
  – دیشب نشستم یه کمی فکر کردم.
  از لحنش خنده ام گرفت.
  این پسر زیادی جالب بود.
  – خب؟
  با تمسخر گفتم.
  – بی شوخی میگم دنیا.
  جدی شده بود.
  – خب بی شوخی بگو به چی فکر کردی.
  – به اینکه تو و میثاق از هم جدایین میخوای به دوستات بگی این بچه رو دسته لک لکای آواره واسه شانس گذاشتن تو دامنت؟
  – داری چی میگی؟
  – دوستات…به دوستات چه توضیحی میتونی بدی دنیا؟
  – خب….
  – بهش فکر نکرده بودی؟
  – نه.
  تازه داشتم عمق ماجرا را درک می کردم.
  عمقی که لحظه به لحظه اتگار حفاری می شد.
  – ولی من فکر کردم.
  – چی؟
  – تو زودتر از موعد از ایران میری.
  – چی میگی؟….من هنوز یه ترم دیگه درس دارم.
  – داری ول وقتی شوهرت میثاق موحده خیلی جاده ها واست صافه….تازه ما داریم از این موضوع که تو سوگلی دکتر میرجلیلی هستی فاکتور می گیریم…تو از ایران میری…غیر حضوری امتحاناتتو میدی…با بابا هماهنگ کردم….یه کم بروکراسی داره که بابای من و دکتر میرجلیلی حلش میکنن…تو فقط برای دفاع پابان نامت یه هفته بر می گردی ایران.
  – بریدی و دوختی؟
  – باید بگم واقعا به عکس العملت احسنت میگم….چون با میثاق که درمیون گذاشتم فحش ناموسی نبود که که بارم نکرده باشه….کصافط نمیتونه ازت دور بمونه…ویزاتو جور میکنم… چندماه تفریحی بقیش هم که ویزا تحصیلیشو بابا واست جور میکنه….البته اینا خیلی خرج داره که اون شوهرت الدنگت گفته حجره رو می فروشین.
  – من باید فکر کنم.
  – دنیا این آینده بچته…تو بعد از چهار پنج ماهگی عملا نمی تونی سوار هواپیما بشی…و اینکه اون بچه باید مقیم اون کشور تلقی بشه یا نه؟
  – من….
  – با میثاق حرف بزن….خیلی داغونه….ولی واسه خاطر تو قبول کرده….نمیخواد اذیت بشی.
  – ممنون.
  – دنیا من فقط واسه تو این کارو نمی کنم….میثاق خیلی بیشتر از اینا لیاقت داره….یه عمر عذاب کشیده حالا بهتره بهش کمک کنم تا کم کم حس کنه خوشبخته.
  – زیادی بهش وفاداری.
  – جونمو مدیونشم….یه روز شاید برات تعریف کردم.
  – باشه.
  – می بینمت.
  – می بینمت.
  تلفن را قطع کردم.
  از پنجره به بیرون خیره شدم.
  آسمان شهر داشت تاریک می شد.
  میثاق می دانست از تاریکی می ترسم.
  می دانسنت و وقتی تا ده سالگی اغلب شب ها در اتاقش می خوابیدم چراغ خواب را روشن می گذاشت.
  دستم را در خواب می گرفت.
  و گاهی می نشست بالای سرم تا به خواب روم.
  بابا اما هیچ وقت نفهمید دخترش از تاریکی بیزار است.
  مامان هم نفهمید.
  خیلی ها خیلی چیزها از من نمی دانستند اما میثاق می دانست.
  لعنتی خیلی چیزها می دانست.
  پله ای بالا رفتم و یادم است میثاق می گفت ما باید خودمان آیندمان را بسازیم.
  بی پشتوانه خانوادمان.
  گرچه خانوادمان هم نمی توانستند زیاد پشتمان باشند .
  معمولی بودند.
  وضعشان آنقدرها هم خوب نبود ، البته به جز دایی و باباحاجی که اسم و رسم بازار شهرمان بودند.
  میثاق همیشه می گفت ما لیاقتمان خیلی بیشتر است.
  از همان نوجوانی خوره پول داشت.
  از همان نوجوانی دو دو تا چهارتایش محشر بود.
  از همان نوجوانی مرا هم مثل خودش کرده بود.
  و حالا روبروی در اتاق پدر پونه ایستاده بودم برای عرض اندام.
  پدر پونه عجیب به من احترام می گذاشت.
  و به قول پونه زیاد از من می پرسید.
  با لبخند و چهره دلنشینش تعارف زد بنشینم.
  و من کمی مات میثاقی بودم که با ابروهای بالا رفته براندازم می کرد.
  روبروی میثاق آن سوی میز کنفرانس نشستم و مهندس سرمدی یا همان پدر پونه گفت : ازدواجتونو تبریک میگم…لایق هم هستین.
  میثاق لبخندی به اجبار زد و نمی دانستم دقیقا اینجا چه می کند.
  مهندس سرمدی – واقعا باعث افتخار منه که میثاق جان از فردا توی شرکت ما مشغوله.
  نگاه ماتم دست از صورت غم گرفته و عصبی میثاق بر نمی داشت.
  داشت خراب می شد.
  می دانستم که افکارش دارند یک به یک رگ های عصبی اش را می کشند.
  کسر شان داشت.
  اما میثاق هم آدم پا پس کشیدن نبود.
  می ایستاد حتی اگر تمام این رگ های عصبی به تاراج می رفت.
  حتی اگر قرار بود شان و منزلتش پایین بیاید.
  ولی از نو می ساخت.
  تمام آنچه را که با سخت جانی به دست آورده بود.
  میثاق باز هم شروع می کرد.
  مهندس سرمدی – پونه گفت تا چندماه آینده راهی هستی….مثل اینکه قراره زودتر برای یه سری مشکلات از ایران بری.
  – بله.
  مهندس سرمدی یک وری روی میز نشست و با چشم های خیره اش روی من گفت : حتما برای همسرت خیلی سخته.
  میثاق اینبار با همان صدای رسای همیشگی اش گفت : بی شک سخته ولی آینده و پیشرفت دنیا برام از همه چی مهمتره.
  مهندس سرمدی لبخندی زد که نمی دانم چرا پردازش گر های ذهن من آن را پوزخند خواندند.
  پس از چند لحظه که چک دستمزدم روبرویم بود گفت : اگه کمه بهم بگو.
  سری تکان دادم و میثاق برخاست و به دنیالش من هم بلند شدم و با خداحافظی از مهندس سرمدی از اتاق بیرون زدیم.
  بیرون از اتاق نفس گرفت.
  سر بالا برد.
  انگار دلش داد کشیدن می خواست.
  دست به بازویش گرفتم و نگاه او روی من چرخید.
  نگاهش زیاد غبار داشت.
  – بریم؟
  – بریم.
  همراه هم از پله ها پایین رفتیم.
  در ماشین جدیدش نشستیم.
  حرکت نکرد.
  پیشانیش را به فرمان تکیه داد.
  سکوت بدی میانمان جریان داشت و من نمی دانستم واقعا چه بگویم.
  دلم عجیب گرفته بود.
  و اشک دم به دم تا پشت پلک هایم می آمد و می رفت.
  انگار نه انگار که باید از این مرد متنفر باشم.
  – نو عرض دوماه زندگیم خراب شد…زندگیم ، دنیام ازم بدش اومد…یه جنین واسه همه زندگی من ، مهمتر از من شد…ورشکست شدم….مناقصه ها رو باختم…شرکتم از دستم رفت….شدم زیردست مردی که از اولش آرزوم بود ازش بالا بزنم….خیلی بدختم….مگه نه؟
  – نه.
  – نه؟
  – نه.
  – چرا نه؟
  – خیلی ناشکریا…تو هنوز وضعت از خیلیا بهتره
  – آره وضعم عالیه…خیلی عالیه وقتی فکر میکنم سه ماه دیگه ندارمت…بدترین مشکلم همینه.
  نگاهم را از پشت شیشه به بیرون دوختم.
  نم نم باران می بارید.
  – مگه بار اولته میثاق ؟ …تو تا حالا خیلی زمین خوردی….خوب هم از جات بلند شدی.
  – آره….خوب بود….چون هنوز دل شکسته تو بدرقه راهم نبود.
  سری به تاسف تکان دادم و او خیره ام شد.
  و من خیره اش شدم.
  دستم را گرفت.
  به سمت لب هایش برد.
  چشم هایش بسته شد.
  و من خودم را کشتم تا اشک نریزم.
  – دلم تنگ شد؟
  – واسه چی؟
  – واسه تو.
  – چی؟
  – دلم واسه دنیا تنگ شده….دنیای من خیلی خوب بود…اذیتش می کردم….خیلی اذیتش می کردم….ولی اون می خندید…دنیای من اون وقتا خیلی بخشنده بود.
  – میثاق میشه بی خیال شی؟
  – نه….بی خیالت نمیشم…دیگه نمیذارم از دستم بری…تو همه زندگی منی….تنها داشتم…بمون….برای من بمون…بعد از برگشتنت فقط با من بمون…باشه؟
  – ترسیدی؟
  – خیلی وقته می ترسم.
  – میثاق…
  – شهاب راست میگه….باید یه مدت از هم جدا بشیم…من و تو خیلی همو داشتیم….زیاد پیش هم بودیم….این پیش هم نبودنمون واجبه…ولی بعد از برگشتت دیگه نمیتونم نداشته باشمت.
  چیزی تا پشت پلک هایم آمد.
  نداشتنش واجب بود؟
  نبودنم واجب بود؟
  مگر کنار هم باشیم چه می شد؟
  اصلا من امروز چه مرگم شده بود؟
  شده بودم مثل همان روزها.
  من امروز باید باز هم با خودم کار می کردم.
  کار می کردم و یادم می افتاد بین من و او چه گذشته.
  شاید شهاب راست می گفت.
  من و او زیاد هم را داشتیم.
  این جدایی واجب بود.
  کمی کمرم درد گرفته بود از نشستن یک ساعت و نیمه سر کلاس.
  این شهاب را هم جو استادی گرفته بود ول کن درس مذخرفش نمی شد.
  عصبی به موهای پیشانیم چنگ زدم و مژده با چشم و ابرو اشاره زد که چه مرگم است و من فقط زیرلب شهاب را به فحشی مهمان کردم.
  پونه روی کاغذی نوشت…
  ” راسته میثاق شرکتو فروخته؟”
  چشم هایم سوخت و دستم به کار افتاد.
  ” آره.”
  ” خب خره می گفت سامان براش یه کاری می کرد.”
  پوزخندم تنها جوابش بود.
  خودش فهمید.
  می دانست میثاق آدم زیر دین رفتن نیست.
  به قول خودش بزرگترین دینی که به گردنش بود من بودم و چشم های غمگینم.
  سامان که سمت دیگرم نشسته بود کمی به سمتم متمایل شد و آرام گفت : تو لکی خوشگله.
  – چرا اینقده این فک میزنه؟
  سامان نیشی چاکاند و می دانستم که اگر پونه نبود نیمی از کلاس هایش را بی شک غیبت می کرد.
  برایم عجیب بود.
  اینکه اینقدر راحت به هم رسیدند.
  اینکه سامان اینقدر پونه را دوست داشت.
  برایم عجیب بودند.
  زیاد حسرتشان را خوردم.
  و زیاد کوبیدم بر سر دلم.
  – پونه راس میگه زودتر راهی هستی؟
  – اوهوم.
  – عجیب شدی…نمی دونم یه حالی هستی….مثه همیشه نیستی.
  فقط نگاهش کردم و شهاب بالاخره ختم جلسه را اعلام کرد.
  عصبی از جا برخاستم و خواستم از کلاس بیرون بزنم که شهاب گفت : خانوم شافع بمونین لطفا.
  دخترها چشم و ابرویی آمدند و شهاب داشت وسایلش را جمع و جور می کرد.
  کنار تریبون ایستادم همانجایی که خودمان می گفتیم استاددونی و منتظر به شهاب نگاه کردم.
  – باید بریم یه جایی….میثاق هم میاد…هنوز شرکته.
  – کجا؟
  – پیش وکیل.
  – آهان…خب مدارک من….
  – دست میثاق مگه نی؟….میاره واست.
  کلافه بود.
  اخم داشت.
  سرش را بی حواس برده بود در کیفش.
  کلا امروز به قول بچه ها فقط پاچه هامان را بالا رفته بود.
  – خوبی؟
  نگاهم کرد.
  چشم هایش رگه های خون داشت.
  – نه.
  – چی شده؟
  نگاهش را گریز داد و راه افتاد و من هم پِیش راه افتادم.
  – میگم چی شده؟
  – خسته ام فقط.
  – دروغ نگو.
  – دنیا حوصله ندارم.
  – چرا؟
  – دنیا جان…خواهش می کنم.
  دیگر چیزی نگفتم.
  انگاری واقعا یک چیزیش می شد.
  کنارش در ماشین نشستم و او بی حرف راه افتاد.
  نه از حرف های دکترم پرسید.
  نه از تغذیه ام.
  عجیب شده بود.
  زیاد در خودش بود.
  موزیک اسپانیایی هم وحشتناک غمگین بود.
  – شهاب؟
  – اگه میخوای بپرسی چمه نپرس.
  – چرا؟
  – چون داغونم.
  – واسه چی؟
  – یه روز بهت میگم….امروز هم یه روز عزیزه برام هم یه روز وحشتناک.
  – نمی فهمم.
  – بی خیال….فکرتو درگیر نکن….فعلا رفتن ما از همه چی مهم تره.
  حرفی نزدم و او جلوی ساختمانی لوکس و زیبا ایستاد.
  نگاهی به بلندی ساختمان انداختم و گفتم : وکیلاتون چه جاهای باکلاسی دفتر دارن.
  – بچه پولداره….کارش هم فقط وکالت نی…وکالت شغل اصلیشه.
  – عادت ندارم این همه بی حال ببینمت.
  – تازه این حال خوبمه…باید منو دو سال پیش می دیدی.
  و از ماشین پیاده شد.
  همراهش سوار آسانسور شدم.
  از آینه به خودش خیره شده بود.
  دست به بازویش بردم و او نگاهم کرد.
  لبخندی مهمانش کردم.
  عادت نداشتم این گونه ببینمش.
  شهاب برایم همان علی بی غم خرپولی بود که همه دانشکده حسرتش را می کشیدند.
  – بی خیال….درست میشه…درست هم نشد ، نشد…عوضش می گذره.
  لبخندی زد.
  لبخندش هم غم داشت.
  جلوی در دفتر ، میثاق انتظارمان را می کشید.
  بیشتر از من این بار نگران شهاب بود.
  این را از دستی که روی شانه شهاب گذاشت فهمیدم.
  میثاق – بی خیال…اوکی؟
  شهاب باز هم لبخند زد.
  این بار هم پر غم.
  تقه ای به در زد و نگاه من روی تابلو ماند.
  “نامدار نصیب….وکیل پایه یک دادگستری.”
  چه اسم با ابهتی.
  خوشمان آمد.
  فضای دفتر زیبا بود.
  پر از نور و رنگ های روشن.
  منشی خیلی شهاب را تحویل گرفت.
  و ما کمی بعد روبرویی مردی ایستاده بودیم که شاید سی و پنج سال هم نداشت.
  مردی جذاب.
  حتی از شهاب جذاب تر.
  به رویم لبخندی زده بود.
  شهاب هم خیلی صمیمی روی کاناپه درون اتاق لم داده بود و چشم هایش را بسته بود.
  میثاق – شرمنده واقعا….زحمتای من همیشه گردنته.
  شهاب – وظیفشه.
  نامدار لبخندی به این پسری که امروز عجیب لجباز شده بود ، زد و گفت : این چه حرفیه؟…و باید بگم خیلی انتخاب خوبی داشتی.
  شهاب – خرشانس به این آدما میگن دیگه.
  نامدار خندید و سری تکان داد و برایمان قهوه سرو کرد و من نگاهم را به قد و قامتش انداختم.
  خوش تیپ بود.
  عجیب نشسته بود وسط این دل لاکردار ما.
  بی شک موقعیت خوبی بود برای مخ زنی.
  مخصوصا که با این همه پرستیژ و کلاس حلقه هم به انگشتش نبود.
  سنگینی نگاه میثاق را که حس کردم از نظربازیم دست برداشتم و میثاق اخمی مَشت مهمانم کرد.
  و من پوزخندی به رویش زدم.
  اصلا اون را سننه؟
  مگر وقتی دم به دم جلوی من فریبا آویزانش می شد و آن گردن لعنتی و نفرت انگیزش را می بوسید من چیزی می گفتم که برایم اخم و تخم ردیف می کند؟
  نامدار – بابات چطوره شهاب؟
  شهاب – از من و تو تن و بدنش سالم تره.
  نامدار- از شمیم چه خبر؟…چند روز پیش بهش ایمیل زدم جواب نداده هنوز.
  شهاب – تازه داره نفس می کشه…عملا داره حالیمون می کنه نمیخواد تو دست و پاش باشیم…رفته خوش بگذرونه دیگه…پسر اروپایی ببینه و حالشو ببره.
  و لبخندی مضحک زد.
  گرچه حالش زیاد تعریفی نداشت.
  نامدار بعد از اخمی که به سمت شهاب نشانه رفت روبروی من نشست و گفت : شهاب در مورد شرایطت با من حرف زده….پیشنهاد من بود…خوبی بابای شهاب هرچی نباشه اینه که به واسطه موقعیتش راه در رو واسه دور و بریاش زیاده…من حداکثر تا سه ماه آینده تو رو می فرستم اونور… شهاب هم که کلا قرار بود واسه تعطیلات کریسمس استکهلم باشه…پس مانعی وجود نداره….فقط مساله مدارکت مطرحه و اجازه همسرت.
  شهاب فنجان قهوه اش را با همان چشمان غم گرفته به لب برد و رو به میثاق با نیشخندی که ذره ای نمی توانست طنز همیشه را داشته باشد گفت : نمردی و یه جا آدم حسابت کردن.
  میثاق جای ناراحت شدن به این حرف لبخندی زد و من نفسی عمیق کشیدم و به مرد جذاب روبرویم گفتم : ممنون.
  و کاش می شد کوبید بر دهان این دل لامروت که از حالا یکهو دلش برای همه چیز تنگ نشود.
  لبخندی زد و خیلی شیک به مبل تکیه داد و فنجان را به لبش برد.
  شهاب – من میرم خونه…بعدا می بینمتون.
  به این قیام یک دفعه ایش با چشم های وق زده نگاه کردم و او چشمکی غمگین مهمانم کرد و گفت : به مادام بگو امشب حسش نبود شام پیشش باشم.
  و از در بیرون زد.
  نامدار – باز چش بود؟
  میثاق به تاسف سری تکان داد و گفت : دییونه که شاخ و دم نداره.
  و درادامه برخاست.
  میثاق – ما هم دیگه میریم….ممنون از اینکه دلمونو قرص کردی.
  نامدار تعارفات معمول را به جا آورد و ما هر دو از در بیرون زدیم.
  – چه آدم خاصی بود.
  – خوشت اومده؟
  – عجیب.
  – نه بابا.
  شانه بالا انداختم و از کنار لحن پر حرصش بی تفاوت گذشتم.
  سمانه و سوگل برای چند روزی برگشته بودند خانه هایشان و من و مادام تنها بودیم.
  مادام ظرف کتلت هایی که عجیب برای من چشمک می زد را روی میز گذاشت و من با ذوق دانه ای برداشتم و خالی خالی به دندان گرفتم و مادام تشر زد که…
  – نخور اینجور دهنت می سوزه دختر.
  با شیطنت خندیدم و ابرو بالا دادم و این روزها نمی دانم چه مرگم بود که دم به دم خوشحال بودم.
  انگار تمام حس های قبلیم برمی گشت.
  حس های قبل از آن شب لعنتی.
  و حس های جدیدی هم افزده می شد.
  حس هایی مثل هوس دم به دمم برای خرید عروسک و لباس کودک.
  مثل غش و ضعف رفتن برای ست های نوزادی.
  مثل خوش آمدن از دویست و شش معمولی میثاق.
  – شهابم امروز خوب بود؟
  – خوب که اگه منظورتون به جسمشه آره…عالی ولی…یه کم….مثه همیشه نبود…یعنی نمی دونم.
  – می دونم…هرسال این روز همین جوریه…تازه خوب شده…نبودی دوسال پیششو ببینی…جنازشو انگار تحویلم دادن…دعوا کرده…سر و بدنش خونی بود….بسکه هم الکل خورده بود رو پا بند نبود…یه بار اشتباه کرد این همه سال داره تاوان می خوره…سرنوشت بچه های من هم اینجوره دیگه.
  – مگه چه اتفاقی افتاده؟
  – شهاب اگه گذاشته اینقدر به زندگیش نفوذ کنی بدون شک یه روز خودش از همه گذشتش برات میگه.
  – می فهمم…مبحث رازداریه…فقط میشه بگین شمیم برای چی از ایران رفته؟…کوچیک تر از شهابه یا بزرگتر؟….و یا اینکه آشنایی شما با این خونواده از کجاست.
  – مادرشون دوست من بود….وقتی فوت شد چون من و همسرم زیاد به خونشون رفت و آمد داشتیم بچه ها بخاطر وابستگی زیاد پیشم می اومدن…یه جورایی معلم پیانوشون هم بودم…مخصوصا شمیم….شمیمم موسیقی خونده…دخترم خیلی زیباست…شهاب بچه اوله…شمیم هم دومی…هر چقدر شهاب تخس و شیطونه…شمیمم آرومه…حقشو بلد نیست بگیره…بلد نبود حقشو بگیره که از ایران رفت.
  – و رکسانا؟
  لبخند تلخی زد.
  – به اندازه اون دو برام عزیزه….عمه شهاب بعد از ازدواج دومش نمی تونست از رکسانا مراقبت کنه…اینه که رکسانا مهمون خونه داییش شد…پزشکی می خونه…شمیم هم پیش اون زندگی می کنه.
  و نمی دانم که چرا حرف زدن از رکسانا مردمک چشمش هایش را می لرزاند.
  دست روی دستش گذاشتم و گفتم : حتما دلتون خیلی براشون تنگ شده.
  سری تکان داد و قطره اشکش را زدود.
  – تو هم دخترمی…حسی که روی تو دارم مثل حسم روی اون دوتاست.
  – قربونتون برم من.
  – غذاتو بخور تا این میثاق شاکی نشده که امانت دار خوبی نبودم.
  خندیدم و لقمه ای به دهان گذاشتم و صدای زنگ در نگاه هردومان را متعجب به صورت هم داد.
  – کسی قرار بود بیاد اینجا؟
  – نه.
  از جا برخاست و به علت خرابی آیفون تا دم در رفت.
  و کمی بعد صدای هق های ریز و ناله های مادام و خنده ها و گریه هایی مرا به دم در کشاند.
  سوز پاییزی داشت خود نشان می داد.
  متعجب به میثاقی که زیر بغل شهاب را گرفته بود و شهابِ مست و پاتیل را به زور به داخل می کشاند خیره شدم.
  مادام گریه می کرد.
  به خودم آمدم و از سر راهشان کنار رفتم.
  – چی شده؟
  میثاق – برنامه داریم هر سال هرسال.
  مادام – آخه بهتر که شده بود.
  میثاق عصبی دست به موهایش کشید و شهاب خواست از جایش برخیزد که میثاق روی شانه اش کوبید و او باز پخش کاناپه شد.
  شهاب – می…میخوام…برم…پیـــشش…ت ولدشه.
  و خندید.
  گریه کرد.
  هق مردانه اش چشم هایم را گشاد کرده بود.
  مردها که گریه می کنند جدای از اینکه انگار رگ های تن آدمی کشیده می شود به آدم این حس را می دهند که خدا زشت ترین حالت بشریت را در این موقعیت مردها نشانده است.
  کنار مادام نشستم و مادامی که اشک می ریخت را بغل زدم.
  – برو تو اتاق من بخوابونش.
  میثاق – میخواستم ببرمش خونه خودم ولی دیدم مادام بیشتر قلق این دستشه.
  میثاق که برخاست مادام هم راهی آشپزخانه شد برای ساختن شربت عسلی و من پی میثاق رفتم و به چارچوب در تکیه زدم و میثاق گفت : قرصاتو خوردی؟
  – آره…تو هم تو این موقعیت به چه چیزایی فکر می کنی؟….چرا اینجوری شده؟
  – حاضرم نصف عمرمو بدم نصف این نگرانی که تو صداته رو یه بار در مورد خودم حس کنم.
  – بچه نشو میثاق.
  – واقعیته…این پسر فردا خوب میشه…خودش خراب کرده باید خودش هم درست کنه.
  – عاشقه؟
  خندید و سری تکان داد.
  – از وسط مهمونی با یه مکافاتی بیرون کشیدمش….دیوانه است مرتیکه…اگه هوشیار بود تا جایی که جا داشت می زدمش.
  روی صندلی اتاقم نشستم و گفتم : این مست کردن مثه اینکه اپیدمیه میونتون.
  با کنایه گفتم و نیشخندی هم ضمیمه ماجرا شد.
  لبه پنجره ام نشست و گفت : امشب تکمیلم….تو زخم نزن.
  – چشه آخه؟…چرا نمیگین؟
  – چون زندگی خودشه…اگه دلش خواست خودش میگه.
  – نمیری خونه؟
  – نه می مونم همین جا ، شاید باز خل شد…تو هم امشب اتاق مادام بخواب.
  – پس بیا شام….مادام کتلت پخته.
  مادام که وارد اتاق شد ما بیرون زدیم.
  کنار هم و در سکوتی جالب کتلت خوردیم.
  سکوتمان واقعا جالب بود.
  سکوتمان نه مثل این چند وقت گیرهای اعصاب خرد کن میثاق را داشت.
  نه کنایه های مرا.
  انگار سقف خانه مادام و حرمتش آرام نگهمان داشته بود.
  و آیا واقعا جدایی لازم بود؟
  من هم که هی یک مرگم می شود.
  کاش اصلا حس های قبل از آن شب لعنتی بروند به درک.
  نمی خواهمشان.
  اصلا کاش فراموشی بگیرم من.
  پرده اتاق را کشیدم و شهاب پاهایش را از تخت پایین گذاشت.
  – خوبی؟
  – بد نیستم….میثاق کو؟
  – رفت نون بگیره.
  چشم هایش را با دست مالید و گفت : دیشبو فراموش کن.
  کنارش لبه تخت نشستم و گفتم : میشه؟
  – باید بشه.
  – چته تو؟
  – خوبم…از امروز شهاب همیشه ام.
  – امیدوارم.
  کمی سکوت شد و او گفت : بیا برو بیرون میخوام سیگار بکشم واست خوب نیست.
  برخاستم تا کمی تنها باشد.
  جلوی در برگشتم و گفتم : رکسانا…همون دخترعمته که گفتی حاملگی سختی داشته؟
  چشم هایش خیره ام شد.
  غمی عجیب چشم هایش را زینت داد.
  عمیق دم گرفت.
  با حسرت دم گرفت.
  و گفت : نه…یه عمه دیگه دارم…دختر اون حاملگیش دچار بحران بود…دکتر قدغن کرده بود…ولی تونست حاملگیشو موفق سپری کنه.
  – یه سوال دیگه بپرسم؟
  – دنیا ظرفیتم پره…خواهش میکنم.
  – باشه…باشه…ببخش…کمی فوضولم.
  سری تکان داد و من بیرون زدم.
  مادام – حالش چطوره؟
  – بهتره.
  مادام سری تکان داد و ظرف مربا آلبالو را روبروی من گذاشت.
  و من و معده بی آبرویم باز به جان ظرف افتادیم.
  میثاق هم آمد.
  با لبخند به خوردن و اشتهای بی حدم نگاه می کرد.
  شهاب که به جمعمان آمد به خنده گفت : این زنت دو روز دیگه می پکه بس که می خوره.
  مادام اخمی کرد و شهاب لقمه ای برابرم گرفت و من پررو پررو از دستش گرفتم و چپاندم در دهانم.
  ولی انگار فقط همان مربا آلبالو را می شد خورد.
  بوی به که در دهانم پیچید پریدم و راهی دستشویی شدم.
  تمام معده ام را بالا آوردم.
  نفس نفس می زدم.
  میثاق عصبی به در دستشویی تکیه داده بود.
  نزدیکم شد.
  در آغوشم گرفت.
  و صورتم را آب زد.
  شقیقه ام را بوسید.
  لب هایش را همانجا نگه داشت.
  و آه کشید.
  – بمیره میثاق…عزیزم…لج می کنی همین میشه دیگه.
  – خوبم.
  – نیستی.
  – میثاق…
  – اینقدری که این بچه لعنتی برات مهمه حرف من برات مهم نیست.
  میثاق همیشه حسود بود.
  محبت را فقط برای خودش می خواست.
  این را پرستو هم می گفت.
  می گفت تا به همابون و میعاد توجه می کنم چشم های میثاق دلخور می شوند.
  می گفت میثاق عادت دارد تمام توجه مرا داشته باشد.
  شهاب – خوبه حالش؟
  میثاق پر حرص نگاهش کرد.
  انگار شهاب مسبب این اتفاق است.
  یکی نیست بزند در گوشش و واقعیت را به رویش آورد.
  شهاب – اینجور منو نگاه نکن…من و تو جفتمون عین همیم…کثافت کثافت.
  میثاق مرا بیرون کشید و بردم در اتاق.
  مجبورم کرد دراز بکشم.
  – به نظر تو هم من کثافتم؟
  فقط نگاهش کردم.
  – کثافتم دیگه…کثافت نبودم که تو این همه چشات غم نداشت.
  باز هم نگاهش کردم و او برخاست.
  دیگر رئیس خودش نبود.
  باید می رفت شرکت سرمدی.
  خم شد و شقیقه ام را باز بوسید.
  و سمت در قدم برداشت.
  – من کثافتم….ولی تو این کثافتو ببخش.
  قاشقی پر و یپمان از بستنی وانیلی را به دهان گذاشتم و گفتم : حالا واقعا بابات خر شد؟
  سامان تک خندی زد و پونه چشم غره ای مهمانش کرد.
  پونه – کوفت…خر یعنی چی؟…آره راضی شد…بابام به تصمیمات من احترام میذاره.
  ریلکس شانه بالا انداختم و قاشقی دیگر از بستنی وانیلی را بالا دادم و گفتم : داره بهت باج میده…نه که دختر خوبی بودی سر قضیه تجدید فراشش…اینه که…
  پونه – همچین چپ و راستت می کنم نفهی از کجا خوردیا…هی هیچی نمیگم بهش واسه خودش دور برداشته.
  سامان باز هم خندید و رفت تا سفارش مشتری را بگیرد.
  – حالا بی شوخی راضی راضیه؟
  – آره فقط میگه که باید تا تموم شدن درسمون صبر کنیم.
  – خوبه…مژده و سعید کجان؟
  – اوضاشون شدید خرابه…سعید مژده رو برده یه گوشه بشینن حرف بزنن…مثه اینکه واسه مژده خواستگار اومده…نپرس یارو کیه که خجالتم میشه ازش حرف بزنم.
  – چرا؟….چی شده؟….یه مدت ازتون غافل بودما.
  – بابا یه مهندس تو شرکتش داره…سی و هشت سالشه….زن مرده است…وضعش خوبه…مثه اینکه مژده رو دیده…ازش خواستگاری کرده…خونواده مژده راضین…مخصوصا باباش.
  – چی؟….مژده که قرار نی باز با دل خونوادش راه بیاد؟
  – کی به کی میگه؟….تو هیچی از سر به راهی نگو که دلم ازت خونه…شما دوتا سلطان اینین که فقط خودتونو بدبخت کنین….والا اگه زن میثاق نمی شدی تا آخر عمرم باید نگرانت میشدم….حداقل خیالم از تو یکی راحت شد….میدونم اون میثاق بدبخت نشده باشه…تو یکی خوشبخت شدی.
  – بچه پررو.
  – راست میگم دیگه…دیگه از خدا چی میخوای؟…شوهر به این توپی.
  ابروهایم بالا پرید.
  میثاق توپ بود؟
  نه واقعا می خواستم بدانم میثاق توپ بود؟
  باز شدن در کافه نگاهمان را به سعید کلافه کشاند.
  به سمتمان آمد.
  کنارمان پشت پیشخوان ایستاد.
  – سلام.
  سعید – سلام.
  – مژده کو پس؟
  سعید – اصلا حرفشو نزن…اعصاب جا نذاشته واسم دختره خیره سر.
  پونه – اوهوکی آقا رو…داری در مورد دوست ما حرف میزنیا.
  سعید – دوست شما فعلا خر شیطونو دو دستی چسبیده ول کنش نیست…سعید نیستم اگه بذارم آخر هفته پا خواستگار برسه به خونشون.
  و از در آشپرخانه داخل شد.
  من و پونه نگاهی رد و بدل کردیم.
  سعید آرام و متین هم از این قبیل کارها بلد بود مثل اینکه.
  میثاق هم می خواست خواستگاریم را به هم بریزد.
  تا دم خانمان هم آمده بود اما میعاد جلویش را گرفته بود.
  خاله آمده بود و قسمش داده بود.
  و من تنها از پنجره اتاقم نگاهش کرده بودم.
  و قطره اشکی ریخته بودم.
  – مژده رو درک نمی کنم.
  – چون جای مژده نیستی…مژده حق داره از آیندش با سعید بترسه…سعید و اون از دوتا دنیای جدان.
  – دنیا…حرفای مذخرف نزن…خونواده ی سعید همشون بافرهنگن…درک و شعور و انسانیتشون بالاست.
  – نمیدونم واقعا.
  – بی خیال این دوتا دیوونه ….حالا واقعا آخر هفته برمی گردین شهرتون؟
  – اوهوم.
  – خداحافظی آخره.
  – آره دیگه…دو هفته بعدش عازمیم….بعد اونا می خواستن بیان گفتم چه کاریه اونا از زندگی بیوفتن من میرم که با همه خداحافظی کنم.
  – میثاق هم میاد؟
  – آره اولشو میاد…یه چند هفته ای هست و برمی گرده.
  – یعنی میگم از شوهر شانس آوردی ، شانس آوردیا.
  پوزخند زدم و قاشقی دیگر از بستنی وانیلی که می رفت آب شود خوردم.
  از مطب دکتر که بیرون زدم میثاق منتظرم بود.
  لبخندی به رویم پاشید.
  این روزها لاغرتر شده بود.
  این روزها کمتر بی محلیش می کردم.
  این روزها کمتر با هم بحث می کردیم.
  این روزها حتی میثاق با تمام بی اعصابی هایش پی من مغازه های لباس نوزاد را بالا پایین می کرد.
  این روزها هر دوی ما ساکت بودیم.
  من هنوز هم از گاهی تماس ها وحشت داشتم ولی او توجهی نمی کرد.
  انگار تمام عزمش عادت دادنم بود.
  من هنوز هم حالت تهوع های وحشتناک داشتم.
  گاهی درد در زیر دلم می پیچید.
  هنوز هم دکتر می گفت کمتر جنب و جوش داشته باشم.
  اما نمی شد.
  باید ارائه پروژه ها رو زودتر انجام می دادم.
  حتی تز ترم بعدم را هم حالا نیم بند میخواستم ارائه دهم تا وقتی نبودم مشکلی پیش نیاید.
  استاد راهنمایم میثاق بود.
  مثلا آشنایم بود اما…
  از همه چیز ایراد می گرفت.
  جای پنجره های پلانم را هم زیر سوال می برد.
  برای هر تکه از فضاهایم اسکیس می خواست.
  خونم را در شیشه کرده بود.
  بیچاره شهاب.
  نیمی از پروژه ام را داده بودم در تری دی مکس سه بعدی کند.
  عاشق رندرهایی بودم که می گرفت.
  – دکتر چی گفت…مشکلی نداری؟
  – من خوبم.
  – نیستی…تا این لعنتی دنیا نیاد خوب نیستی.
  – میثاق خیلی پررویی…توئه لعنتی این نونو تو دامن من گذاشتیا.
  – مگه من بی بته نگفتم بریم بندازش…بریم تا راحت شیم…که بشه راحت نفس کشید.
  – من دارم راحت نفس می کشم…ازت هم کمک نمیخوام…میفهمی؟
  – نه نمی فهمم…چون همه چیز منی…همه زندگی منی….چون وصل منی…یه ماه دیگه هم که دور از هم باشیم باز هم بی خیالت نمیشم….می فهمی؟
  – نه نمی فهمم….چون اولین حرکتم بعد از برگشت به ایران تقاضا واسه طلاقه…می فهمی که؟….نمی تونم تحملت کنم….نگاه کردن بهت هم اعصابمو مشت میزنه…داغون میشم وقتی کنارمی…برو پی فریبا…برو پی هر کسی که دوس داری…مختاری…من که پامو از ایران بیرون گذاشتم تو مجرد حساب میشی…برو پی خوشیات…تو که خوشی کردنو خوب بلدی… مگه نه؟
  چشم هایش را لایه ای تیره کرد.
  در ماشین را برایم بی حرف گشود.
  در ماشین نشستم و او هم نشست.
  نگاهش را گریز می داد.
  مسیری که می رفت خانه مادام نبود.
  هزارتا کار داشتم و او دیوانه بازیش گرفته بود باز.
  – میـ…
  دست بالا آورد به معنای سکوتم.
  زیادی آرام شده بود و این عذابم می داد.
  ماشین را که نگه داشت.
  به تهران در شب نگاه کردم.
  سوسوی چراغ ها تصویر زیبایی را نشان می داد.
  دست که به پخش برد به نیمرخش نگاه کردم.
  تلاطمش را بو کشیدم.
  این مرد عصبانی بود و مراعاتم را می کرد شدیدا.
  شکنجه کن منو ، چون عاشق شکستنم
  خودت بکش منو ، بذار جدا شم از تنم
  من شکنجه اش می کردم؟
  شنجه گر من بودم؟
  منی که تاوان ندانم کاری های فریبا و طمعش را داده بودم؟
  شکنجه کن منو ، شهید آخرت منم
  فدای عشق تو ، تمام عمر بودنم
  حقته شکنجه کردنم
  وقتی فریبا را انتخاب کرد و خبر به همایون رسید همایون برابرم پوزخند زد.
  نمی دانم چرا ولی انگار همایون همه چیزم را می دانست.
  انگار ذهنم را می خواند.
  و من چقدر خودم را زدم به کوچه علی چپ.
  چقدر بیخودی لبخند زدم.
  چقدر با زجر گونه فریبا را بابت تبریک این رابطه بوسیدم.
  من بی تو عاشق شکستنم
  واقعا؟
  دستم را گرفت.
  انگشت هایم را نوازش داد.
  به نبودن من فکر هم می کرد مگر؟
  خودت نگاه کن ، چرا تو دنیا
  کسی که باید از عشقت بمیره ، منم
  همین یه دنیاست
  برای یک عمر ، به پای تو نشستنم
  به پای من بشیند؟
  محال است؟
  مگر دنیا چه ارزشی دارد؟
  دنیا اصلا به چشم نمی آید.
  دنیا همانیست که حتی رژ قرمز زدنش هم به چشم نمی آمد.
  بمون کنار من ، تقاصتو ازم بگیر
  بمون کنار من ، به یاد آخرین اسیر
  منو بکش ، ولی برای عشقمون بمیر
  عشقمان؟
  مگر چیزی هم به این تعریف میانمان بود؟
  ما همه چیز بودیم الا عشق هم.
  – اینکه میگی بعد از رفتنت من هر غلطی دلم بخواد میتونم بکنم…نه درست نی…موافق هم نیستم باهاش…من الان زن دارم…متاهلم…منتظر زنم می مونم…به برگشتنش امید دارم…زن من بعد از برگشتنش دیگه مال منه…دیگه نمیشه دوریشو تحمل کرد…طلاق میخواد؟… نمیشه… نمیذارم …دلیلی نداره واسه طلاق…و البته زن من هم متاهله…اونجا که میره حلقش انگشتشه…آسه میره آسه میاد…بیخود نیست که دلم قرصه…چون شهاب باهاته…شهاب هست…دقیقه به دقیقه رو گزارش میده…چون زن من مال منه.
  نگاهم مات نیمرخ خونسردش بود.
  این خونسردی هایش را زیاد دیده بودم.
  تا فیها خالدون آدم را می سوزاند چون دهان آدم را چفت می زد.
  فدای عشق تو ، تمام عمر بودنم
  حقته شکنجه کردنم
  من شکنچه گرم؟
  یا او؟
  مژده شانه به شانه ام کوبید و گفت : کجایی؟
  – تو کجایی؟
  – من که همین جا.
  – نیستی.
  – پونه باز خبرکشی کرده؟
  – من نباید می دونستم؟
  – فعلا که این پسره بی کله اومده آبرو ما رو جلو بابا ریخته…آخه من و اونو چه به هم؟…دوست دختر دوست پسر بودیم ، تموم شد دیگه…چرا گیر داده بیاد خواستگاری من؟
  – باید باورم بشه تو دلت قیلی ویلی نمیره؟
  – دنیا من و اون…
  – مژده من از آینده چیزی نمی دونم…دوسال پیش حتی فکرش هم نمی کردم زن میثاق باشم… از آینده تو هم خبر ندارم…فقط اینو می دونم سعید اگه بهت پیشنهادی هم داده فکر بعدشو کرده…تازه پونه میگه که خونوادش مشکلی ندارن.
  – من دارم…نمیخوام شوهرم ازم سر باشه.
  – مژده خل شدی؟…تو ارزش آدما رو دقیقا تو چی می بینی؟
  – دنیا شعار نده خواهشا…جای من نیستی…تو و میثاق مثل همین…از یه خونواده…از یه فرهنگ….تو منو درک نمی کنی.
  – مژده تو درس خوندی…یکی از بهترینای دانشکده ای….واسه خودت کار می کنی…درآمد ماهیانت از اون کافی شاپ سعید خیلی بیشتره…سعید فقط خونواده پولدار داره…ولی تو خودتو داری….رو پا خودتی…می تونی تضمین بدی که سعیدو دوس نداری؟…آره؟…اگه تصمین بدی رای سعیدو برات می زنم.
  – دنیا…
  – کوفت و دنیا…هی واسه من حرف اضافه می زنه…تو معلوم نی با خودت چند چندی.
  – دنیا اگه بعدا بزنه تو سرم چی؟
  – سعیدو اینجور شناختی؟…والا بی زبون تر از سعید خودشه…یعنی کولی میده در حد خر…حالا که خودش راضیه تو چرا ناز می کنی سوارش نمیشی؟
  خندید و من هم به خنده اش لبخند زدم.
  – ولی سعید هم قبول بشه جاری شدن با پونه هیچ مدله تو کتم نمیره.
  باز هم خندیدم و قلپی رانی بالا رفتم.
  – اینقده نخور چند وقته چاق شدی.
  خنده روی لب هایم ماسید.
  خب چاق شده بودم.
  کمی شکمم در لباس های راحتی جلوه داشت.
  حامله بودم خب.
  – مگه حق تو رو می خورم؟
  – واسه خودت میگم.
  شانه بالا انداختم و قلپ بعدی را هم بالا رفتم و کمی بغض کردم.
  بینیم هم باد می کرد؟
  ایستادن یک جفت کفش چرم مشکی روبرویم نگاهم را بالا کشید.
  خیره شدم در صاحب چشم ها.
  او هم خیره ام بود.
  صورتم را وجب می کرد.
  او هم می فهمید چاق شده ام؟
  – سلام.
  مژده – دنیا دیرمون شده.
  بهانه ای دم دستی تر پیدا نکرد؟
  – شما دیرتون شده می تونین برین…من با دنیا حرف دارم.
  مژده – فکر نمی کنم دنیا با شما حرفی داشته باشه…و مطمئنا هم شوهرش دوست نداره شما با همسرش مراوده ای داشته باشین.
  شوهر و همسر را زیرلب با نیشخند تلفظ کرد.
  و من نگاهش می کردم.
  نه ته ریش داشت.
  نه لاغر شده بود.
  نه لب هایش از زور سیگاری شدن کبود می زد.
  مثل همیشه شیک و اتوکشیده برابرم ایستاده بود.
  – میخوام باهات حرف بزنم.
  می خواست مژده را حساب نکند.
  – می تونی حرفتو همین جا بزنی.
  – خواهش می کنم دنیا.
  – شافع…باید بگی خانوم شافع….یا نه….باید بگی موحد…دیگه همسر میثاقم خب…موحد حساب میشم.
  برابر پاهایم در این پارک خلوت زانو زد و مژده عصبی دستی به چتری هایش کشید.
  – دنیا من که می دونم…چرا لج می کنی؟…نگاه کن منو….ببین چی میگم…
  با استهزائی کامل براندازش کردم.
  واقعا به این مرد می خواستم بله بگویم؟
  – دنیا دوتامون طلاق می گیریم…میریم یه جایی راحت زندگیمونو می کنیم…به خدا راحته…من که می دونم دلت با منه…اصن میثاق چی داره که تو رو بتونه جذب کنه…
  خیلی چیزها.
  مثلا یک رگ برآمده جالب نزدیک سینه اش دارد.
  یا موهای خوش رنگ.
  صدای زخمیش هم زیباست.
  اصلا میثاق کلا وجودش…
  مهم نیست.
  دیگر ذره ای مهم نیست.
  – اصن با هم میریم سوئد…همیشه پشتتم….دنیا دست رد به سینه من نزن …من واسه زندگی و آیندمون همه کار می کنم….تو فقط یه قدم واسم بردار.
  بچه بود.
  جنون گاوی هم داشت انگار.
  هذیان هم می گفت.
  اصلا سبحان می فهمید چقدر احمق است؟
  این حرف ها را پسران نوزده ساله عاشق پیشه هم با تمام مسخرگی هاشان نمی زدند.
  این حرف ها از شانش به دور بود.
  مردی که برابرم نشسته بود یک مهندس نبود.
  انگار یک جوانک خرفت و بی عقل بود که جز هذیان چیزی برای گفتن نداشت.
  فکر می کرد باید با من مثل بچه ها برخورد کند.
  خرم کند.
  و من عین گاو قبول کنم حرف هایش را.
  به خدا که این مرد یک احمق بالفطره بود.
  – دیوونه ای…فهمیدم…خیلی دیوونه ای…دیگه نیازی نی ثابت کنی.
  کوله ام را روی دوشم انداختم و برخاستم و دست مژده را کشیدم تا پیم بیاید.
  – دنیا…
  پوزخند زدم.
  صدایش هم آزاردهنده بود.
  مژده گفت : خدایی کم عقله…عین بچه ها…اصن از همون اولش به دلم نمی نشست…یه جو عقل نداره….وعده سر خرمن میده.
  – بی خیال….در موردش حرف نزنیم.
  – دنیا شر نشه برات…این دیوونه است.
  – جراتشو نداره.
  – امیدوارم
  مادام را بوسیدم و او برایمان آرزوی سلامت کرد.
  کنار میثاق در ماشین نشستم و میثاق برای مادام بوقی زد و ماشین را به راه انداخت.
  داشتیم برمی گشتیم پیش خانوادمان.
  تا من خداحافظی کنم.
  هنوز هم بابا و مامان با رفتن من مخالف بودند.
  باباحاجی اما می گفت کسی حق ندارد در زندگیمان دخالت کند.
  می گفت اگر میثاق صلاح در رفتن من دیده حتما درست است.
  همیشه میثاق را قبول داشت.
  – ساکتی.
  – چی بگم؟
  – مژده گفت…
  – آره سبحان اومده بود پیم…خودم هم جوابشو دادم.
  – فریبا هم امروز صبح اومده بود سراغ من.
  نگاهش کردم.
  لب هایم جمع شده بود و چشم هایم باریک.
  فریبا خیلی هم غلط کرده است.
  – چرا این جوری نگاه می کنی؟
  صاف نشستم و نگاهم را دادم به جاده های تاریک.
  – من که طوری نگاه نمی کنم.
  – آره مشخصه.
  حرصم گرفت.
  می خواست مچ مرا بگیرد؟
  عمرا.
  – خودت هم می دونی واسم مهم نیست.
  – هست.
  – نیست.
  – گیرم که نیست ولی خب من واسه کودک درون فضولت میگم که فریبا تموم شد.
  ابرو بالا انداختم و پوزخند زدم.
  – می دونی دنیا ؟…اصن از اولش هم فریبایی نبود….فریبا یه شانس بود که من بتونم امتحانش کنم…نمیخوام مقصر بدونمش…ولی من با اون اشتباه زیاد داشتم…به خاطر اون اشتباه زیاد کردم…ولی تموم شد.
  – بد تموم شد…تو بد تموم کردی…می دونی میثاق؟…هی دلم میخواد ببخشمت…هی میگم… بابا بی خیال ، زندگیو به خودت تلخ نکن…ولی می دونی؟…نمیشه…خیلی سخته.
  – من اون خاطره رو پاک می کنم دنیا…قول میدم اون خاطره رو از ذهنت پاک کنم.
  – چطور میخوای پاک کنی وقتی لحظه به لحظش ، شده آینه دقم؟
  دستم را گرفت.
  به لب برد و بوسید.
  و انگار دل من جایی مبان گرمای لب هایش تپش زد.
  – پاکش می کنم…همشو…همشو پاک می کنم…پاک می کنم تا بعدش زندگیمون قشنگ بشه… دنیا من ناامید نمیشم…حالا که برای منی دیگه برای من می مونی…دنیا من واقعا ناامید نمیشم…حالا دیگه هیچی نیستم…خودمم….حالا همه چی از دستم رفته….ولی دلم به تو که قرص باشه همه چی حله.
  – میثاق بحث تکراری نکنیم.
  – چه بحثی دوس داری؟
  – شرکت سرمدی چطوره؟
  – افتضاح…ولی گروه حرفه ای داره…حقوقش هم خوبه…ولی خب سخته واسم…سر وقت رفتن…سر وقت اومدن…شدم یه پا کارمند وظیفه شناس.
  خندیدم و گفت : راحتی؟…خسته میشی همش نشسته…صندلیو درس کن دراز بکش.
  حرفش را گوش دادم دراز کشیدم و او گوشه ای نگه داشت و پتویی از صندلی عقب روی تنم انداخت.
  – خوشگل شدی.
  بی مقدمه و بعد از چند لحظه سکوت گفت.
  پس از چند لحظه سکوتی که من در میانش به نیمرخش خیره بودم.
  – چی؟
  – خوشگل شدی…تپل تر شدی خوشگل تر شدی.
  نیم خیز شدم یک دفعه.
  – تو هم فهمیدی؟
  – چی؟
  – تو هم فهمیدی چاق شدم؟
  نمی دانست توجهش را به صورت ماتم زده من بدهد یا به رانندگیش.
  – خب معلومه تپل شدی…از اون تپل با نمکا…لپات بیرون زدن.
  – همه می فهمن تپل شدم؟
  – نه بابا…فقط وقتی بهت توجه بشه.
  یعنی به من توجه می کرد؟
  خب مژده هم که گفته بود.
  البته که مژه از آن قسم آدم ها بود که تغییرات را زود به زود حس می کرد.
  پس میثاق به من توجه می کرد؟
  نه بابا…
  – یعنی میگی مامان اینا می فهمن؟
  – نه فکر نکنم…بفهمن هم خب بعضی تازه عروسا تپل میشن دیگه.
  هینی کشیدم.
  این هم برای من وقت شوخی پیدا کرده بود.
  – بی ادب.
  – تو ذهنت منحرفه به من ربطی نداره.
  پر حرص مشت به بازویش کوبیدم و او ابرو بالا انداخت.
  دلم تنگ شد.
  یکهو دلم برای خودمان قبل از آن شب تنگ شد.
  چقدر خوب بودیم.
  چقدر همدیگر را می خنداندیم.
  چقدر با هم فلافل خوردیم.
  چقدر با هم بندری پختیم.
  چقدر به هم نزدیک بودیم.
  – چی شد؟
  – دلم هوس بندری کرد.
  – دکترت میگه خوب نی.
  – آره راس میگه واسه بچه خوب نیس.
  – بچه…
  با پوزخند گفت.
  – میثاق من دوسش دارم…خیلی این بچه ای که با تمسخر میگیو دوس دارم…پس تو خلوتت حستو به این بچه ابراز کن.
  – تو منو دوس نداری…بعد بچه ای که از منه رو دوس داری؟
  حرفش یک لحظه ماتم کرد.
  واقعا چرا؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x