رمان رویا ها ی سرگردان پارت ۱۵

4
(5)

 

 

عمه با بالابردن دستانش اشاره‌ای به من کرد و گفت:

-بیا کارت دارم.

بلند شدم و دنبالش رفتم. در تراس خانه که ایستادیم نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:

-با خودت پول داری یا…

نگذاشتم ادامه بدهد:

-دارم عمه، دیگه این‌قدر هم خودم رو خالی نکردم.

هنوز نگاهش خریدارانه بود:

-نمی‌دونم چرا تو من رو یاد خونه و کوچه‌مون تو آشتیان می‌ندازی، با اینکه خیلی از اونجا با هم خاطره‌ی مشترک نداریم. گاهی وقتی نزدیکم‌ می‌شی بوی زردآلو و هلوی نوبری باغ‌مون رو حس می‌کنم.

نفس عمیقی کشیدم:

-وای عمه اون باغ! کاش یه‌بار دیگه همه‌مون با هم جمع شیم اونجا!

دست دراز کرد و شالم را از دور گردنم کمی پایین‌تر کشید:

-خیلی خوشگل شدی؛ مثل جوونی‌های مرضی، اونم مثل تو چشماش درشت بود و ابروهاش مرتب و مشکی!

ابرویی بالا انداخت:

-اون موقع بابا‌خدابیامرز دیگه خسته شده بود از ردکردن خواستگاراش! هر سه‌تا پسرای فیض‌آبادی بند کرده بودن بهش، ولی این گیر داده بود به حمید که دو‌زار تو جیبش نبود هیچ! خرج ایل و طایفه‌ی ندارتر از خودشم ‌می‌داد. اگه بابا نبود مرضی خودش رو بدبخت کرده بود.

حوصله‌ نداشتم از عشق و عاشقی دفاع کنم، شانه بالا بدهم و با هیجان و تند‌تند بگویم هیچ‌چیز در زندگی جای عشق را نمی‌گیرد و هیچ عشقی هم در دنیا عشق اول نمی‌شود. حقیقتش کمی هم این ادعا برایم زیر سؤال رفته بود. حمید معشوق سال‌های جوانی عمه‌مرضی، چطور و کی می‌توانست موقعیتی که عمه به عنوان یک زن مستقل و مقتدر در شهری مثل بندر‌عباس داشت، به او بدهد؟ عمه در صورت ازدواج با حمید، فقط عشقی را داشت که معلوم نبود در گذر زمان بماند یا نماند؛ با بقیه‌ی آرزوهایش چه‌کار می‌کرد، به آن روح سرکشی که نمی‌توانست ماندن در چهاردیواری یک خانه را تاب بیاورد چه جوابی می‌داد؟ آن روح سرکش را می‌توانست پیشکش قیدوبند‌های زندگی با حمید کند؟ و اگر می‌کرد سرنوشت عشقش چه می‌شد؟ فقط آدم باید شانس بیاورد معشوقش همانی باشد که کنارش بتواند پر پرواز بگیرد، نه اینکه آن را به خاطرات بسپرد و من با سپهر این شانس را پیدا کرده بودم.

آقا‌کیوان که بیرون آمد، خود‌به‌خود بحث ما به همان حرف‌ آخر عمه ختم شد. او هنوز کیفور بود. کیان را صدا زد و گفت:

-بابا اون توپت رو بیار که امروز می‌خوام یه دست فوتبال مشتی با هم بزنیم.

دستی هم برای من به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد و آرام از پله‌ها پایین رفت.

عمه قدمی به عقب گذاشت:

-خب دیگه برو تا دیر نشده. به دوستتم سلام برسون.

فقط عمه می‌دانست با سپهر قرار دارم؛ آقا‌کیوان فکر می‌کرد دوستم یک دختر است. در انتهای خیابان خواب‌آلود منتهی به خانه‌ی عمه‌پری بودم که سپهر پیام داد رسیده است. در حالی که قدم‌هایم را تند‌تر برمی‌داشتم برایش پیام فرستادم من هم نزدیکم.

در اطراف چشم می‌گرداندم و همین بین ماشین‌ها دنبال ماشین سپهر گشتن، شوقی که فکر می‌کردم ندارم را در من بیدار کرد. قلبم هم با تپش‌هایش این شوق را همراهی کرد. سپهر بود که من را پیدا کرد. روبه‌‌روی من، کمی دورتر، حین پیاده‌شدن از ماشینش برایم دست تکان داد. به پیاده‌روی خیابان رفتم تا او هم مسیرش را به همان‌ سمت کج کند. نمی‌خواستم وقتی می‌‌خواهد مثل همیشه بدون آنکه سینه‌ام را به سینه‌اش بچسباند و با گذاشتن دستش پشت گردنم، سرم را روی شانه‌هایش بگذارد، کنار خیابان و در شلوغی رفت‌وآمد‌ها باشیم. این‌بار دلتنگ‌تر بودم، اصلاً طبیعت آدم‌ است؛ گرفتاری و غم که به سراغش می‌آید، دلش حضور آدم‌هایی را می‌خواهد که دوست‌شان دارد‌. برای همین بود که وقتی سپهر به من دست داد، دستش را محکم فشردم و وقتی خواست با همان احتیاط همیشگی سرم را روی شانه‌اش جا بدهد گذاشتم پیشانی‌ام بیشتر آن‌جا بماند. آغوشی که داشت این‌بار متفاوت از هر بار پیش می‌رفت و من و سپهر خودمان را رها کرده بودیم. با شنیدن صدای خنده‌ی آرام دخترانی که پشت درخت‌ها قدم می‌زدند، از هم فاصله گرفتیم. سپهر دستانش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت:

-چه‌ قشنگ‌تر شدی امروز، عزمت رو بدجوری جزم کردی که دل معصومه رو ببریا!

و من نگفتم اصلاً معصومه را فراموش کرده بودم. فقط لبخند زدم و سر تکان دادم. دستم را محکم گرفت تا برویم و در ماشینش بنشینیم. همین که از پشت درخت‌ بیرون آمدیم، ماشین قرمزرنگی که از کمی پایین‌تر داشت مستقیم به سمت بالا می‌آمد باعث شد دست سپهر را بگیرم و کمی او را به عقب بکشانم.

 

 

 

سپهر سکندری خورد و به شانه‌هایم برخورد کرد، با نگاهی به دست سفت شده‌ام دور دستش، گفت:

-چی‌کار می‌کنی الناز؟

سری تکان دادم:

-بیا بهت می‌گم؛ بیا!

آرام‌تر او را به پشت درخت‌ کشیدم و کاملاً پنهان شدیم. ماشین قرمز رنگ رد شد. صدای غرش سبکش که هیچ شباهتی به صدای ماشین‌های دیگر وقتی که سرعت می‌گرفتند نداشت، من را از تشخیصی که داده بودم مطمئن کرد. راننده را ندیدم، اما می‌توانستم بگویم که ماشین بهزاد بود. وقتی به سمت خیابان منتهی به خانه‌شان راند، نفس عمیقی کشیدم و خوشحال بودم که درست و به‌موقع عمل کردم و پنهان شدیم. سپهر رد نگاه من را گرفت و نگاهش تا آن طرف خیابان رفت و برگشت؛ نتوانست بفهمد چرا باید پناه بگیریم:

-چه شده؟

به سمتش چرخیدم:

-ماشین قرمزه که رد شد، فکر کنم برادر‌شوهر عمه‌م بود، نمی‌خواستم ما رو با هم ببینه؛ بد می‌شد.

“اوف”ی گفت و کادو را از دستم قاپید:

-همین مونده بود وسط تهرانم با یکی آشنا دربیایم و از ترسش بریم قایم بشیم. ما از اونایی هستیم که موقع دریا رفتنم باید با خودمون یه آفتابه آب ببریم.

و با لبخند ادامه داد:

-چی گرفتی برام؟

اشاره‌ای به ماشینش کردم:

-بریم بشینیم بعد بازش کن.

ابرویی بالا انداخت:

-راست می‌گی؛ بریم تا بقیه‌ی فک‌وفامیل عمه‌ت سروکله‌شون پیدا نشده.

وقتی می‌خواستم به سمت ماشینش قدم بردارم هنوز نگران بودم بهزاد ما رو ببیند؛ اگر چه حتی یک نقطه‌ی قرمز هم در خیابان نبود و او کاملاً دور شده بود. حین نشستن در ماشین با دیدن ساکِ اکلیلیِ آبی‌رنگی که کنارش چند شاخه گل رز ‌قرمز بود، دست سپهر را رها کردم:

-وای مال منه؟

چشم‌‌هایش را در حدقه گرداند:

-نه پس، مال برادر‌شوهر عمه‌ته! فکر کردی فقط خودت بلدی کادو بگیری؟ منم خیلی خوب بلدم.

با به یادآوردن حالت شق‌ورق بهزاد، بلند خندیدم. سپهر نمی‌دانست بهزاد امروز چه بلایی سر دو مرد عرب آورده است، او را نمی‌شناخت و گر نه حتی نزدیک شوخی‌کردن با او هم نمی‌شد.

با خم‌شدن به سمت صندلی عقب ساک و گل را برداشتم. گل‌ها را نزدیک بینی‌ام بردم و بو کشیدم. بویش عاریه‌ای بود، از همان اسپری‌هایی که روی تن و جانِ گل‌ها خالی می‌کردند. سپهر نشسته بود و با لبخند به من خیره نگاه می‌کرد که دست داخل ساک کرده بودم‌.

جعبه‌ی کوچک داخل ساک را برداشتم و باز کردم. با دیدن گوشواری میخیِ مثلثی‌شکل، جیغ آرامی کشیدم:

-وای سپهر اینا، کی گرفتیشون، چه خوب شکلشون یادت مونده بود!

دستش را روی شانه‌ام گذاشت:

-همون روز وقتی رسوندمت خونه، بعدش برگشتم همون‌جا و گرفتم برات. نگه داشتم تا دوباره دیدمت بهت بدم.

دست دراز کردم و دستش را روی شانه‌ام محکم فشردم، اما با اشاره‌ای که به سینه‌اش کرد، با اخم عقب کشیدم:

-بشین سر جات آقای محترم.

خندید:

-به‌خدا مردم با کمتر از اینا هم دوست‌دخترشون رو از راه به در می‌کنن.

 

 

 

 

گوشواره‌ها را که یکی مثلث توپُر و دیگری مثلث توخالی بود، بالا آوردم و گفتم:

-این‌قدر دوستشون دارم، چه‌قدر نازن.

به طرفش که داشت کادویش را باز می‌کرد، برگشتم:

-ولی خیلی نامردی، باید زودتر بهم می‌گفتی!

پیراهنی را که برایش گرفته بودم بالا آورد و گفت:

-به‌به خوش‌سلیقه‌ خانم چه کرده!

کمی به او نزدیک‌تر شدم:

-از اوناست که خیلی‌خیلی بهت می‌آد.

سری تکان داد و گفت:

-بابام تازگیا گیر داده که سپهر چرا این‌قدر پیراهنای تنگ و کوتاه می‌پوشی!

با چشمکی ادامه داد:

-منم روم نشد بگم یکی هست که از بر و بازوی من خوشش می‌آد، به‌خاطر گل روی اون می‌پوشم.

لبخندم را کنترل کردم:

-برو دیر شد! الان باید بریم خونه‌ی آبجیت دنبالش، یا خودش می‌آد؟

سر بالا انداخت:

-نه بابا آوردمش، توی رستوران منتظرمونه.

-پس زودتر بریم.

سرش را نزدیکم آورد:

-چند روز پیش سعید به بهانه‌ی خریدن کفش دست بابام رو گرفت و برد مغازه‌ی پدرزن آینده‌ش! ساناز دوست‌دخترشم همون‌جا بوده، بابام خیلی ازشون خوشش اومد…

مستقیم به چشمانش نگاه کردم. نگاهش را از موهایم گرفت و به چشمانم دوخت:

-نمی‌دونی چه‌قدر دلم می‌خواد این اتفاق برای من و تو هم بیفته‌. بابام بیاد تو رو ببینه و بعد قرار‌مدار بذاریم‌. دیگه واقعاً اینجوری دوست ندارم الناز!

کمی گردنم را کج کردم:

-تو اینجوری می‌گی من چی بگم؟ به‌خدا منم سختمه و دوست ندارم؛ خیلی بیشتر از تو! مخصوصاً الان که توی این وضع گیر افتادم.

وقتی در سکوت به هم خیره ماندیم این من بودم که محکم گفتم:

-بریم دیگه، زشته خواهرت منتظر بمونه.

گل‌ها را که دوباره به بینی‌ام نزدیک کردم سپهر هم راه افتاد. با نگاه به اطراف گفت:

-چرا همه‌تون یهو با هم بنفش پوشیدین؟ هر چی بالاتر اومدم، بیشترم شد.

برگشت و گوشه‌ی شالم را گرفت:

-مد شده ما خبر نداریم النازجون؟

“الناز جون” آخرش به تقلید از فاطمه بود. با خنده گفتم:

-نه بابا، به‌خاطر انتخاباته!

 

 

 

 

 

با چشمانی ریز شده پرسیدم:

-تو اراک مردم اوضاعشون چطوره؟ طرفدار کی‌ن بیشتر، لباس و روبان و کیف بنفش دارن؟

شانه بالا انداخت:

-نه بابا از این خبرا نیست، همه آرومن. منتظرن جمعه بیاد و برن رایشون رو بدن. دادار دودور نداره که!

-همیشه آرومن، یادمه اون سال که از کرج اومدیم اراک زندگی کنیم، همه‌ش به بابا می‌گفتم چرا هیچ‌کس بیرون نمی‌آد، چرا اینجا مثل کرج شلوغ نیست. بابا و مامان دوست داشتن، اما به من و احسان خیلی سخت می‌گذشت. ما دوست داشتیم همه جا پر از آدم باشه!

وقتی دیدم گوش به حرف من دارد ادامه دادم:

-دیدی یه وقتی حاشیه مهم‌تر از متن می‌شه، یا نون زیر کباب خوشمزه‌تر از خود کباب؟ این شور و هیجانا و کل‌کلا و بنفش پوشیدنا برای مردم تهران همینه، مهم‌تر از خود انتخاباته. از اینجا به قول خودشون روشنفکری رو به کل ایران صادر می‌کنن.

مسیر مستقیم باعث شد سپهر با اعتماد به‌نفس بیشتری براند. به این بحث‌ها هم علاقه‌ای نداشت، سپهر آدم خانه و چهارچوب خودش بود و من ایرادی نمی‌دیدم کسی این‌طور باشد. آدم بی‌دردسر خیلی بهتر از یک آدم پردردسر بود. سرعتش را بیشتر کرد و در حالی که خیلی جدی بود، گفت:

-اون‌موقع چه می‌دونستی پرنده‌ی خوشبختی توی همون شهر آروم قراره بشینه روی شونه‌ت! اگه می‌دونستی دیگه به بابا و مامانت ایرادی نمی‌گرفتی‌!

-حیف که گل‌هام رو خیلی دوست دارم و گر نه باهاشون به حسابت می‌رسیدم.

اضطراب داشتم و این اضطراب برای دیدن خواهر سپهر نبود، برای حرفی بود که باید به سپهر می‌‌گفتم؛ اینکه به اراک برنمی‌گردم و سخت‌تر از همه، گفتن از کار‌کردن در خانه‌ی عمه بود.

گوشواره را از جعبه درآوردم. شالم را کنار زدم و آرام آن را با فشار به داخل گوشم هل دادم. سپهر متوجه شد و منتظر ماند تا کارم را تمام کنم و نتیجه‌ی آن را ببیند. سرش را آرام تکان داد:

-خیلی بهت می‌آد! گوش‌هات کوچولوئه، گوشواره‌م ریز، خوب کنار هم چفت شدن!

شالم را کمی جلوتر کشیدم تا جلوی بقیه‌ی حرف‌هایش را بگیرم. به خیابان سمت چپ‌مان که پیچید، گفت:

-همین رستوران سر این خیابونه، اگه می‌خوای خودت رو جمع‌وجور کنی عجله کن.

از آینه نگاهی گذرا به خودم انداختم؛ نمی‌خواستم بیشتر از این وقت را تلف کنم. نمی‌خواستم وقتی با خواهرش روبه‌رو می‌شویم تمام مدت حواسم پی چیز دیگری باشد. آرام صدایش زدم:

-سپهر؟

گمان کرد می‌خواهم بدانم قیافه‌‌ام خوب است یا نه:

-عالی هستی و زیبا! نگران نباش؛ این رو من دارم بهت می‌‌گم که خیلی سخت‌گیرم.

این جمله‌اش مصمم‌ترم کرد. وقتی خواست به سمت پارکینگ برود و در حالی که تمام حواسش درگیر کارش بود، گفتم:

-سپهر من امروز باهات نمی‌آم اراک.

با دستش فرمان را سفت گرفته بود تا از راهروی تونل‌شکل راحت بگذرد:

-نمی‌آی؟! پس کی می‌آی؟

-منظورم اینه کلاً دیگه نمی‌آم اراک، کار پیدا کردم؛ می‌مونم همین‌جا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x