نمیدانست به من خیره بماند یا حواسش را به مردی بدهد که به او میگفت کجا پارک کند. بیتوجه به مرد در اولین جایی که خالی بود، پارک کرد. دستش را به در تکیه داد و گفت:
-یعنی چی الناز، یکی دو روزه چه کاری پیدا کردی؟
نمیخواستم متوجهی لرزش صدایم بشود؛ آنوقت فکر میکرد که این ترس و لرزش برای ماندن در تهران و پیداکردن کار است، نه دروغی که میخواستم به او بگویم.
-شوهرعمهم برام پیدا کرد، یعنی یه کاریه توی دفتر خودش، میدونی که تاجره، با چند تا کشور عربی…
-الناز!
محکم و کمی بلند اسمم را گفت تا ادامه ندهم.
از در فاصله گرفت و به سمت من خم شد:
-از زرنگیته الان که رسیدیم این حرف رو میزنی دیگه؟ میدونی وقت نداریم باید بریم پیش معصومه، گفتی تا نتونم هیچی بگم بهت!
دستم را روی دستش گذاشتم تا فکر نکند درست فهمیده است:
-چه ربطی داره سپهر؟ مگه تا ابد میخوایم همینجا بمونیم، رفتیم بیرون هر چی دلت میخواد بگو!
نفس کلافهای کشید و نگاهی به اطرافش انداخت:
-بریم پایین!
پیراهن و ساک را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پیاده شدم. سپهر پایش را به صندوق عقب ماشینش تکیه داده و منتظر من بود. تا رسیدم گفت:
-این چه کاریه که شوهرعمهت برات پیدا کرده یهویی؟!
پشیمان شدم که چرا بعد از دیدن معصومه و خوردن ناهار موضوع ماندنم را به او نگفتم:
-گفتم که تو دفتر خودشه. یکی رو میخواستن که یه گوشه از کارهاشون رو بگیره. عمهم گفت، منم قبول کردم.
آرامتر شده بود:
-تو که خونه نداری، کجا میخوای بمونی؟ افسانه هم دیگه نیست.
وضعیت من آنقدر برای سپهر آشکار و معلوم بود که خیلی راحت میتوانست خودش را برساند به چیزهایی که داشتم و نداشتم:
-عمهم گفت میتونم توی خونهی خودشون بمونم. میدونی کارشون حساسه، نمیتونن به غریبه اعتماد کنن. برای همین بهم این پیشنهاد رو دادن، حقوق خوبی هم میدن! منم گفتم نهایت یه سال و نیم بتونم باهاشون کار کنم. بعدش میخوام آتلیه بزنم. قبول کردن شرایطم رو.
دستانش را از هم باز کرد و به مسیر تونل شکل اشاره کرد:
-بریم…
همین که دستم را در دستش گرفت، با لحنی که خیلی آرام نبود گفت:
-من نمیفهمم تو که برای چند روز موندن تو خونهی عمهت معذب بودی و کلی غرغر میکردی، الان چطور شده که میخوای این همه مدت بمونی اونجا؟ اصلاً یهو چی شد که عمهت و شوهرش اینقدر مهم شدن؟ تا دیروز که حرفی ازشون نبود!
اولین قدم را که برداشتیم، گفتم:
-ببین سپهر هنوزم برام سخته بمونم پیششون، ولی تو ببین من اگه برگردم اراک، دو روز دیگه باید بلند شم بیام تهران، دنبال کار بگردم. نه خونه دارم و نه اصلاً جای مطمئنی رو برای کار میشناسم، کی مطمئنتر از عمهم؟
روشنایی که از دهانهی ورودی پارکینگ پیدا شد و کمی نور به داخل آمد، سپهر برگشت و توانست من را بهتر ببیند. قبل از اینکه حرفی بزند، گفتم:
-این کار خیلی برام خوبه، لازم نیست بگردم دنبال خونه، یا دست و دلم بلرزه که نکنه محیط کارم خوب نباشه، حالا تو بگو ایرادش چیه؟
دستی به موهای جلوی سرش کشید و همه را به عقب هل داد:
-نمیشه بمونی اراک، حتماً باید بری سرکار؟ تحمل کن تا با هم بیایم تهران. اصلاً صبر نداری!
کمی چرخیدم و راهش را سد کردم:
-سپهر من قسط دارم، میتونم نرم سرکار؟
دهانش را که خواست باز کند، کف دستم را بالا بردم و نزدیک لبانش نگه داشتم:
-فقط نگو من قسطت رو میدم که عصبانی میشم.
لبخند زد، از سر کلافگی:
-تو بیا بمون اراک، من میرم رو مخ بابا و مامانم که زودتر عقد کنیم.
اخم کردم:
-تو فکر میکنی اگه عقد کنیم و من از تو برای قسطام پول بگیرم دیگه حسی بدی از این کار نمیگیرم؟
زمزمه کرد:
-به مامان و بابات گفتی، اونا چی میگن؟ من که در هر حال فعلاً کارهای توی زندگیت نیستم!
پچپچ کردم:
-کی گفته نیستی، تو همه چیز منی! مامان و بابام هیچی نمیدونن، از جریان آتلیه هنوزم خبر ندارن.
چشمانش که کمی درشت شد، ادامه دادم:
-نمیخوام هم بگم. معلومه راضی نمیشن خونهی عمهم بمونم. فقط به تو گفتم! باید بین خودمون بمونه!
دیگر جا نداشت ابروهایش به هم نزدیکتر شوند:
-شوخی میکنی دیگه؟
-نه سپهر!
دستم را رها کرد:
-الناز چی میگی تو؟ مگه میشه ندونن و فکر کنن تو هنوز آتلیه رو داری و خوب و خوش داری به کارت ادامه میدی؟ میشه همچین چیزی؟
دستش را کشیدم:
-فعلاً بریم، بعد حرف میزنیم.
قدمی به عقب برداشت:
-الناز نمیشه، باید به اونا بگی!
-بدونن چی میشه؟ چی کار می تونن برام بکنن، چرا باید ناراحتشون کنم؟ من که کار بدی نمی کنم، میخوام ضرر و زیانی رو که بابای افسانه زده، جبران کنم. الان وقت آرامششونه، نمیخوام برم با کوه مشکلاتم سربارشون بشم.
دستش مشت شد:
-چرا من نمیفهمم تو چی میگی، آخه ناراحتشون نکنی به چه قیمتی؟
جلو آمد و من را به کناری کشید تا در مسیر راه نباشیم. دو طرف بازوهایم را گرفت:
-ببین الناز آره تو دوست نداری بهشون فشار بیاری و ناراحتشون کنی، برای همین هم نمیتونی یه تصمیم درست بگیری، به حرف کسی که منطقیتر از تو داره به این قضیه نگاه میکنه گوش کن، برو بهشون بگو!
یک لحظه تصمیم گرفتم خودم را از حصار دستانش خارج کنم و بلندبلند حرفم را بزنم، اما زود پشیمان شدم، نزدیکش ایستادم و بلندبلند حرفم را زدم:
-تو منطقیتر از من به قضیه نگاه نمیکنی سپهر. تو فقط میخوای تمام مشکلات من رو با پولت حل کنی، من نمیخوام!
گوشهی شالم را با ملایمت روی شانهام مرتب کرد:
-باشه الان جاش نیست، بریم پیش معصومه، بعدش مفصل در موردش حرف میزنیم.
همانطور خیرهخیره نگاهش کردم؛ تمام قاطعیتش داشت رنگ میباخت. خدا نکند آدم بفهمد چطور میتواند دیگران را، حتی مخالفترینشان را تحت تأثیر قرار دهد، آنوقت است که دست از نقطهی قوت خودش و ضعف دیگری برنمیدارد. سپهر آدم کوتاهآمدن نبود، مگر اینکه من صدایم را بالا می بردم و عصبانی میشدم. آرام رو گرفتم و گفتم:
-بریم. خودم از اول نگفتم الان وقتش نیست، گیر دادی!
دستش را به طرفم دراز کرد تا آن را بگیرد. خودم را عقب کشیدم. نزدیکتر آمد تا هر طور شده این کار را بکند. دستم را به پشت بردم:
-قهر که نیستم دیوونه. خوب نیست دستتودست هم بریم، خواهرت چی میگه؟
و یکدفعه هر دو خندهمان گرفت. غرغر کرد:
-اینم زندگی ماست!
دوشادوش هم به سمت رستوران رفتیم. نرسیده به در رستوران یک قدم عقب افتادم تا نگاهی به سر تا پایش بیندازم. پیراهن یشمیرنگ، کاملاً به تنش چسبیده بود و اندازهاش فقط کمی از کمربندش پایینتر بود. اگر دستش را به سمت بالا میگرفت، پیراهنش بالا میرفت و بخشی از کمر و شکمش معلوم میشد. راضی از لباسی که پوشیده بود، یکقدم مانده را پر کردم. درِ رستوران را در حالی که با لبخند و اخم خیره نگاهم میکرد، برایم نگه داشت تا وارد بشوم. سالن رستوران دو بخش داشت که با دیواری پر از تابلوهای نقاشی از هم جدا شده بودند. یک بخش پر از گلوگیاه و بخش دیگر پر از مجسمهها و گلدانهای بزرگ طلایی بود. انگار دو نفر با دو سلیقهی متفاوت رستوران را دکور کرده بودند. سرمایی که به صورتم خورد باعث شد به طرف سپهر برگردم:
-چه باد خنکی! آدم میآد اینجا تازه متوجه میشه چهقدر بیرون گرم بوده.
دستش را با فاصله پشتم نگه داشت و گفت:
-اگه گفتی معصومه کدومه؟
سمتی که گلوگیاه داشت خلوت بود، بهخاطر خلوتیاش فکر کردم نباید آنطرف نشسته باشد، اما همین که خواستم برگردم طرف دیگر، سپهر مانع شد:
-همین طرفه… نگاه کنی میفهمی.
کسی که از روی صندلی بلند شده و به ما لبخند میزد، زحمتم را کم کرد. زمین تا آسمان با آن معصومهای که من در ذهن خودم ساخته بودم، فرق داشت. سپهر گفته بود فقط خودش در خانوادهشان قدبلند است؛ اما هرگز تصور نمیکردم فاصله قدیشان اینقدر زیاد باشد. علاوه بر آن چهره و ظاهرش هم متفاوت از آنچه بود که من از سپهر و خانوادهاش تصور میکردم. روسریاش را طوری بسته بود که تمام موهای جلوی سرش را پوشانده و سایهای هم بر پیشانیاش انداخته بود. با گیرهی مدل انگشتریِ پر از نگین، آن را زیر گلو بسته بود. مانتواش هم مدل دکمهدارِ سادهای تا زانو بود. هر چه به او نزدیکتر شدیم، فهمیدم آرایشی هم روی صورتش ندارد و همین باعث شد کمی از رو در رو شدن با او واهمه داشته باشم. فکر میکردم آدمی مثل او نمیتواند مدل رابطهی من و برادرش را بپذیرد و حتی از من خوشش بیاد؛ اما لبخندش همه چیز را عوض کرد؛ لبخندی کاملاً به موقع:
-سلام عروسخانوم! وقتی دم در دیدمت خداخدا کردم نامزد سپهر باشی!
“نامزد سپهر”ی که گفت، لبخند بر لبم آورد.
سپهر دستانش را به سمت خواهرش گرفت:
-اینم یه دونه آباجی من!
سلامش را جواب دادم و برای دستدادن با او جلو رفتم، اما در آغوشم گرفت و باز غافلگیرم کرد. با لبخند دستش را در دستم نگه داشتم:
-ببخشید که معطل ما شدین؛ تقصیر من شد.
ابرویی بالا انداخت و با اشاره به صندلی که سپهر برایم عقب کشیده بود، گفت:
-بشین عزیزم؛ اینقدر ذوق داشتم ببینمت که اگه تا فردا صبح هم معطل میشدم عین خیالم نبود!
با این حرفش از خودم شرمنده شدم. ماهها زندگی در تهران و سروکلهزدن با کسانی که خیلی در رفتار و گفتار همجنس من نبودند، باعث شده بود یادم برود آدمها میتوانند ساده و بیآلایش هم باشند.
وقتی روبهرویم نشست متوجه شدم چشم و ابرویش خیلی شبیه سپهر است، برعکس قد کوتاه و اندام برجستهاش!
معصومه به من خیره شده بود و من مجبور بودم برای خلاصشدن از شرمی که داشتم، رو بگیرم و مدام نگاهم را با او و سپهر تقسیم کنم. با ضربهای که معصومه به میز زد، هر دو به سمتش برگشتیم.
-بزنم به تخته خیلی به هم میآین!
من فقط لبخند زدم، اما سپهر با کجکردن سرش قیافهی مغروری به خودش گرفت و گفت:
-پس چی! فکر کردی این همه سال یالغوز موندم الکی بوده، دنبال یکی بودم که تک باشه.
خواهرش رو به من خندید:
-این سپهر ما حق سعید رو هم خورده، هر چی اون بچه آرومه، این شروشیطون و زبوندار.
و بعد به سمت سپهر برگشت:
-همچین میگی این همه سال یالغوز موندم انگار چهل سالته. بیستوهفت سال که دیگه این حرفا رو نداره.
من نمیدانستم چه بگویم، فقط به کلکل خواهر و برادر لبخند میزدم. خواهرش کمی عقب رفت و به صندلی تکیه داد:
-النازجان این سپهر که درستحسابی تعریف نمیکنه چطوری تونسته قاپ شما رو بدزده، خودت برام بگو.
اشارهای با سر به سپهر کردم:
-نمیدونم به شما چی گفته، اما راستش رو میتونید از من بشنوید؛ اولین بار توی مغازهش همدیگه رو…
سپهر مهلت نداد حرفم را تمام کنم:
-هر چی بهش میگم من قاپ کسی رو ندزدیم و قاپم دزدیده شده، باورش نمیشه.
در حالی که خندهاش را کنترل میکرد از زیر میز دستانش را جلو آورد و دستم را گرفت و محکم فشار داد. احساس خوبی داشتم از گرمی دستانش. سکوت کردم تا خودش ادامه بدهد:
-یکی از مهمترین دلایلی که باعث شد الناز من رو بپسنده این بود که داماد خوشتیپی میشم. از اینا که میشه عکساش رو زد به در و دیوار!
خواهرش که اخم کرد، پشت دستم را نوازش کرد:
-اخم میکنی؟ جدی میگم، چون داماد خوشتیپی برای عکس و فیلما بودم، قبول کرد. تازه همیشه بهم میگفت کتوشلوار بپوش بیا ازت عکس بندازم بچسبونم به در و دیوار آتلیهم.
خواهرش خندید:
-بذار خود الناز بگه.
تصور میکرد سپهر این حرفها را از خودش درآورده است و شوخی میکند، اما اینها حرفهایی بود که همان ابتدای آشناییمان به او گفته بودم.
معصومه منتظر به من نگاه کرد تا ادامه بدهم. گیرهی انگشتریِ روسریاش مانع از این بود که بگویم سومین دفعهای که با سوسن به مغازهی سپهر رفتیم، او شماره داد و من هم گرفتم، آن هم در روزهایی که تازه از یک رابطهی آزاردهندهی چندماهه با همکلاسی دانشگاهم خلاص شده بودم و رابطه با سپهر را به منزلهی تفریح و مسکنی میدیدم که هر چه ادامه دادم برایم جدیتر شد و سپهر من را پایبند خودش کرد.
میترسیدم با گفتن دربارهی شمارهگرفتن، اثری بدی از خودم در ذهن او به جا بگذارم، اما ابروهای بالارفته و لبخندش باعث شد راستش را بگویم:
-من یه دخترخاله دارم خیلی وسواسیه تو خریدکردن. یه چیز میخواد بخره باید چندینبار بره و بیاد.
معصومه به تایید سر تکان داد، گویی چنین آدمی را میشناسد.
-میخواست شیرآلات خونهای که تازه گرفته بود رو عوض کنه…
با نگاهی کوتاه به سپهر ادامه دادم:
-تو مغازهی سپهر یه مدل دیده بود و هی دستدست میکرد. دو سهبار رفتیم و بار آخر که مطمئن شد و خرید، سپهر هم شماره داد به من و دیگه از اونجا آشنا شدیم.
سپهر انگشتانش را داخل انگشتانم قفل کرد و دستم را تا روی پایش کشید:
-تصمیم داشتم اگه شماره رو نگرفت تا خود خونه دنبالش کنم.
خواهرش کمی گرهی روسریاش را شل کرد:
-حق داشتی! عروسمون ماشاءالله خیلی خوشگله.
رابطهی من و سپهر برای خانوادهاش خیلی جدیتر از آن بود که فکر میکردم. این باعث شد با خیال راحتتری غذا بخورم و حتی برای کار در خانهی عمه مصممتر بشوم. در طول غذاخوردن معصومه از خانوادهی خودش هم گفت؛ از همسر و دوتا بچهاش و از اخلاقهای پدر و مادرش. در نهایت بعد از خوردن ناهار وقتی بلند شدیم تا برویم، با حرفی که زد، باعث شد نتوانم قدم از قدم بردارم:
-النازجان چند وقت دیگه عقد سعیده، حتماً بیا!
سرش را کوتاه حرکت داد:
-میتونیم زنگ بزنیم از خانوادهت اجازه بگیریم، بالاخره عروس خودمونی دیگه، خوبه تو عقد برادرشوهرت باشی؛ یادگاری میمونه!
من هاجوواج مانده بودم، سپهر ضربهای آرام به پشتش زد:
-معصومه تو بیشتر از من عجله داریا! حالا تا اون موقع بشه، یه کاریش میکنیم، شاید همون روز ما هم عقد کردیم تا دوبارهکاری نشه.
و به حرف خودش خندید.
وقتی موقع رفتن، معصومه قبول نکرد سپهر او را برساند و آژانس گرفت و خودش رفت تا من و سپهر وقت بیشتری برای با هم بودن داشته باشیم، روی همهی تصورات غلط من دربارهی خواهرشوهر خط کشید.