استکان به دست نشستم؛ اما در دم مجبور شدم بلند شوم. از حیاط سروصدا میآمد. استکان را روی میز گذاشتم و پرده را کنار زدم. خواهر آقاکیوان در حالی که با یک دست کمر مادرش و با دست دیگر آرنج او را محکم گرفته بود، به سمت خانه میآمد. در را هم باز گذاشته بود، شاید برای آمدن کسی. استکان چای را سریع به آشپزخانه بردم و بعد به سمت در دویدم تا به استقبالشان بروم. مادرآقاکیوان زودتر از دخترش متوجهام شد. مامان از عمهمرضی شنیده بود که هر چه پارکینسون اوج گرفته، این زن ملایمتر شده بود. لرزشی که از انگشتان شست و اشارهی دست راستش شروع شده و دوسالی بود که هر دو دستش را درگیر کرده بود.
به دنبال نگاه مادر، کتایون هم من را دید. لبخندی روی لبش نشاند و به سلام من جواب داد، مادرش هم سرش را تکان داد. از پلهها پایین رفتم تا کمکش کنم. پا روی آخرین پله که گذاشتم، تازه یادم آمد عمه گفته بود این کار را نکنم. پشیمان نبودم، پیرزنی به کمک نیاز داشت و اینکه عمه چه گفته بود، در این لحظه مهم نبود. در باز خانه را همسر کتایون محکم بست و از صدای بلندی که ایجاد شد کتایون به عقب برگشت و زل زد به همسرش.
کنارشان ایستادم:
-بذارید منم کمکتون کنم.
کتایون حرفم را روی هوا گرفت:
-ممنون النازجان، اگه میشه لطف کن مامان رو ببر بالا، منم الان میآم تو!
مادرش خیلی مایل به این کار نبود، اما نمیتواست مخالفتی هم بکند. کتایون او را به من سپرده و مسیر آمده را باز میگشت. زمانی که مثل کتایون دستانم را به پشتش بردم، زیر لب گفت:
-دستت درد نکنه، پلهها رو برم بالا بقیهش رو خودم میتونم؛ زحمتت نمیدم.
در حالی که دستش را محکم گرفته بودم و قدمهایم را با قدمهایش هماهنگ میکردم، گفتم:
-چه زحمتی حاجخانوم!
در این خانه همه به او حاجخانم میگفتند، حتی کیان. وقتی به تراس خانه رسید خودش را از من جدا کرد و آرام به پشت سرش چرخید:
-کتایون، ابراهیم ، بیاین بالا. شام بخورید بعد برید.
کتایون روبهروی همسرش ایستاده بود و با او حرف میزد. قد بلندش نمیگذاشت صورت همسرش را ببینم، تا اینکه برگشت جواب مادرش را بدهد:
-کو تا شام مامان، برو تو الان میآم.
باز دستم را جلو بردم و دودل بودم برای کمککردن لبخند بزنم یا نه. من در دانشگاه برای خنده و لبخندهایم هیچ ترسی از هیچ استادی نداشتم، از مامان و اخمهایش حساب نمیبردم، حتی نگاهِ بازدارندهی بابا هم نمیتوانست جلویم را بگیرد؛ اما نمیدانستم چرا در مقابل حاجخانم اینقدر احتیاط میکردم. بالاخره تصمیمم را گرفتم؛ با لبخند آرنجش را گرفتم و در را برایش باز کردم. کفشش را که درآورد و دمپاییاش را پوشید، رهایش کردم تا اقتدارش را خدشهدار نکنم. پشتش راه افتادم و حس کردم لرزش دستانش از دو روز پیشی که این خانه را ترک کرده، بیشتر شده بود. روی مبل خودش، همان که نزدیک پنجره بود و هر وقت دلش میخواست میتوانست پردهاش را کنار بزند و حیاط را ببیند، نشست. پرده را با همان دست لرزانش کنار زد و پرسید:
-کیان کجاست؟
بلاتکلیف ایستاده بودم که با این سؤالش نجاتم داد:
-خوابیده، بیدارش کنم؟
نگاه از حیاط گرفت و پرده را رها کرد:
-نه نه، بذار بخوابه بچهم.
همیشه کیان را که میدید با چشم دنبالش میکرد و بیهوده به تمام کارهای او لبخند میزد و “بمیرم بمیرم” میگفت. آنقدر او را دوست داشت که گفتنی نبود.
کتایون با همسرش به داخل آمدند. خودش کفشش را درآورد، اما همسرش، فقط برای درآوردن جعبهی سیگار از داخل جیب کتش، مقابل جاکفشی مکث کرد. وقتی به او سلام کردم داشت در جعبه اش را باز میکرد. آرام سر بلند کرد:
-سلام النازخانوم، بیخیال تو هم نشدن، ازت کار کشیدن؟
با نگاه به کتایون گفت:
-بابا مهمانی گفتن، میزبانی گفتن!
مطمئن نبودم چه واکنشی باید در جواب این حرف داشته باشم، حتی مطمئن نبودم که منظورش را درست فهمیده باشم. راحتترین کار را کردم. فقط لبخند زدم و او هم با کفشهایش به سالن آمد، از سرسرا گذشت و به انتهای آن رفت. به نگاه همسر و مادرزنش هم توجهی نکرد. سیگاری روشن کرد و پشت به ما رو به پنجره ایستاد. من فقط به کف سالن نگاه میکردم؛ به تمیزی آن که خیلی آسان از بین رفته بود و به پولی که کف دست زن کارگر گذاشته بودم، فکر میکردم. روی مبل نشستم. میشد بروم و یک سینی چای برایشان بیاورم، اما من مهمان بودم و بهتر بود از آنها پذیرایی نکنم؛ خودشان صاحبخانه بودند. در این خانه هر رفتار طبیعی میتوانست معنای بدی داشته باشد که من از آن بیخبر بودم. عمه هم حتماً خوشش نمیآمد. کتایون دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما حرفی نزد و به جایش دستی به پیشانیاش کشید. همان حس زیادیبودن دوباره به سراغم آمد، اما خیلی پاگیر نشد. به محض آمدن صدای باز و بستهشدن درِ حیاط، همسر کتایون دود سیگارش را در هوا داد و به سمت کتایون برگشت و با نیشخندی گفت:
-بهزاد اومد.
حاجخانم دوباره پرده را با دستش کنار زد. با حرکت سرش میشد فهمید بهزاد به کجای حیاط رسیده است. سریع به سمت دامادش چرخید:
-ابراهیم سرت تو کار خودت باشه.
و ابراهیم هیچچیز نگفت؛ به طرف پنجره چرخید و سیگارش را دود کرد. چرا از میان تمام زنها، این زن با ابهت باید دچار پارکینسون میشد؟ در خانه که باز شد، کتایون از جا برخاست و به استقبال برادرش رفت. من هم با دیدن حرکت او بلند شدم. بهزاد سرسری جواب سلام او را داد و کتایون هنوز حرفی نزده بود که دستانش را بالا آورد:
-کتی… جان، هر چی میخوای بگی بذار برای بعد.
بلافاصله بعد از این حرف من را دید و به نظرم رسید کمی جا خورده است. یکدفعه مات شد، اما نگذاشت این حالت خیلی روی صورتش باقی بماند:
-سلام… خوبی الناز؟
با لبخند، با تکان سر، با دستان در هم گرهخورده، قدمی به جلو برداشتم و جوابش را دادم:
-سلام، ممنون خوبم.
امروز عقد شادی بود و نمیدانستم حس بهزاد نسبت به این موضوع چگونه است. اگر همانی بود که عمه میگفت، پس احتمالاً خیالش راحت شده بود.
فضا طوری برای یک جمع خواهر و برادر و مادر و داماد غریبه و سنگین بود که من واکنشهای عادیام را تقریباً فراموش کرده بودم.
بهزاد مرتب بود، مثل همیشه. این ارثیهی خانوادگیشان بود، لباسهای اتوکشیده، موهای حالتدار و کفش واکسخورده. آرام به جلو قدم برمیداشت و وقتی میخواست به سمت مادرش که برایش آغوش باز کرده بود، برود با اخم به هالههای دود بالای سر دامادشان نگاه کرد. او همانطور پشت به ما مشغول کشیدن سیگار بود. با هم احوالپرسی نکردند و همسر کتایون حتی برنگشت تا نیمنگاهی به او بیندازد. قطعاً نمیتوانست مربوط به رابطهی او با شادی باشد. در این مورد مادر و خواهرش محقتر بودند که شاکی باشند. بهزاد خم شد تا صورت مادرش را ببوسد؛ وقتی قامت راست کرد تیشرتش را کمی پایین کشید و به سمت همسر کتایون چرخید:
-داخل خونه سیگار نکش.
همسر کتایون بدون اینکه حرکتی به پاهایش بدهد، همانطور که ایستاده بود دستانش را کمی بالا آورد:
-آخراشه!
بهزاد از مادرش فاصله گرفت:
-اول و آخر نداره… برو بیرون بکش.
همسر کتایون با حرکتی سریع پنجره را باز و سیگارش را به بیرون پرت کرد. بهزاد هم پرده را کشید و پنجره را تا به آخر باز کرد و با نگاه به بالای سرش منتظر بیرون رفتن آخرین اثرات دود سیگار ماند. با گفتن زمزمهوارِ “دیگه تکرار نشه” طاقت او را به طاق رساند. همسر کتایون با نگاهی پر از خطونشان به بهزاد از کنار همهی ما رد شد و بلند گفت:
-کتایون اگه میآی، بیا بریم.
کتایون نگاهی به مادرش و بعد به بهزاد انداخت. نمیتوانست آن خمِ هر چند محو ابروهایش را از من پنهان نگه دارد:
-پیش مامان بمون تا نیمساعت دیگه کیوان و پروین میآن خونه، اگه زحمتی برات نیست.
بهزاد با نگاه به مادرش جوابش را داد:
-میمونم پیش مامان.
“مامان” را رساتر از کلمات دیگرش گفت.
بلافاصله به حاجخانم نگاه کردم که با جواب بهزاد اخمی به کتایون کرد و هیچ نگفت؛ اما همان نگاه کتایون را وادار کرد بگوید: “ببخشید مامان!”
آدمهای این خانه با نگاه بهتر میتوانستند با هم حرف بزنند. میخواستم به بهانهی سرزدن به کیان تنهایشان بگذارم که قدمبرداشتن بهزاد و آمدنش به سمت من، باعث شد روی مبل بنشینم. حین گذشتن از کنارم و رفتن به آشپزخانه پرسید:
-کیان کجاست؟
به طرفش سر چرخاندم:
-مشقاش رو که نوشت خوابید.
دستش روی یخچال بود که چشم در چشم شدیم و پرسید:
-کارت به کجا کشید؟
-جمعه برمیگردم اراک.
جوابی نداد و من هم به سمت سالن برگشتم. صدای ریختن آب در لیوان را شنیدم و بعد جوابش به من:
-نگفتم کی برمیگردی اراک، پرسیدم حل شد مشکلت؟
دوباره به سمتش چرخیدم:
-مشکلی نیست که بشه حلش کرد!
فقط ابرویی بالا داد و لیوان را داخل سینک گذاشت. به سمت پلهها که میرفت سری برای مادرش کج کرد و گفت:
-میرم پیش کیان.
این دومینبار بود که از من سؤالی میپرسید؛ گفتوگویی ترتیب میداد و بعد نیمهکاره رها میکرد. انگار همان سؤال اول را هم محض خالینبودن عریضه پرسیده باشد.