زیرچشمی به بالارفتنش نگاه میکردم تا لحظهای که کامل از مقابل چشمانم دور شد. دفعهی دیگر نمیگذاشتم کار را به اینجا بکشاند. من بمانم و یک ابرویی که بالا فرستاده و نفهمم جوابی که دادهام خوب بوده است یا بد! بهزاد شبیهترین آدم به خیابان روبهروی خانه بود!
با صدای زمینخوردن چیزی گرهی دستانم از هم باز شد و از جا پریدم. کنترل تلویزیون از دست حاجخانم رها شده بود و هر کدام از باتریهایش به طرفی رفته بودند. بلند شدم و به سمتش رفتم. بیتوجه به من میخواست خم شود و آن را بردارد. زودتر از او کنترل را برداشتم و باتریهایش را جا زدم:
-الان براتون روشنش میکنم.
خیلی سریع گفت:
-یهدفعه رها شد از دستم، بده خودم روشنش میکنم!
نزدیکتر رفتم تا مجبور نشود دستان لرزانش را بیشتر دراز کند. دودستی کنترل را از من گرفت:
-الان یوسف داره!
دوطرف گونههایش کمی سرخ شده بود. عقب رفتم و دعا کردم بتواند دکمهی کنترل را فشار بدهد و تلویزیون را روشن کند. همین که صدای فریاد زلیخا در سالن پیچید، لبخند زدم و نقش مهمان و میزبان را کنار گذاشتم و گفتم:
-الان براتون چایی میریزم حاجخانوم.
نگاهش را از تلویزیون گرفت و کنترل را هم روی میز کناریاش گذاشت:
-نمیخواد، بشین. میگم بهزاد بیاد بریزه.
به آشپزخانه فرار کردم:
-صداش نزنیدا، نگاه کنید، دیگه تو آشپزخونهم.
لبخند روی لبش به هر دلیلی که بود، حتی به خاطر دیدن یک دختر ساده وسط خانهاش، مهم نبود. همین که دیگر آن سرخی گونهها را در صورتش نمیدیدم، برایم کافی بود. دو استکان چای ریختم و به سالن رفتم. میزش را جلوتر کشیدم و همزمان نگاهی به صورتش انداختم. در چهرهاش نارضایتی ندیدم. دو دستش را برای گرفتن استکان جلو آورده بود. موقع ریختن چای حواسم بود استکان را تا نیمه پر کنم که اگر دستش لرزید، چای از آن به بیرون نریزد. همین که استکان را از دستم گرفت، لب باز کرد:
-خیلی زحمت کشیدی، بهزاد میاومد میریخت!
پیشدستی را هم برداشتم و روی پاهایش گذاشتم؛ از آقاکیوان یاد گرفته بودم:
-حالا یه بارم چایی که من آوردم بخورید!
کنارش نشستم و استکان چای خودم را هم برداشتم. نگهداشتن استکان و نوشیدن چای برایش سخت بود، این را بدون نگاهکردن به او هم متوجه میشدم. همان چای نصفه را هم تا آخر ننوشید و آن را روی میز گذاشت و باز تشکر کرد:
-انشاءالله عروسیت، دستت درد نکنه.
سری تکان دادم:
-کاری نکردم.
به جایی زل زدم که او زل زده بود؛ درها باز میشد، یوسف میدوید و زلیخا به دنبالش! پیراهن یوسف که در چنگال زلیخا مشت شد، حاجخانم نیمنگاهی به من انداخت و زود به سمت تلویزیون برگشت. غرغر کرد:
-این زن از خدا نترسید؟ آخه شوهرت عزیزِ یه مملکته، تو یوسف رو بزرگ کردی!
به چشمان خستهی زلیخا نگاه کردم؛ به ترسش، به بیتابیاش، به عذابش … زلیخا تقصیری نداشت؛ خدا باید سرزنش میشد، برای خلق یوسف!
طاقت به حرفآمدن کودک و روشنشدن یکبهیک دلایل گناهکاربودن زلیخا را نداشتم. بلند شدم و به حیاط رفتم. گربهای که تا قبل از این فقط شبها سروکلهاش در این خانه پیدا میشد، حیا را کنار گذاشته بود و داشت از بالای حصار پایین میآمد. به زمین که رسید سرش را بالا گرفت و آرامآرام جلو آمد. یکدفعه منصرف شد و ایستاد. به طرفش رفتم، اما با شنیدن صدای بهزاد از پشت سرم، ایستادم:
-الناز… یه لحظه کارت دارم.
به سمتش برگشتم؛ داشت از پلهها پایین میآمد؛ آرام و بدون عجله. نمیپرید. به نوبت پای چپ و راستش را برای قدمبرداشتن به کار میگرفت. براندازش کردم، داماد خوشتیپی میشد. نیازی نبود در تمام عکسها عروس هم کنارش باشد تا به عنوان نمونهکار به مشتری نشان بدهیم. موهای جلوی سرش را اگر کمی کوتاه میکرد و ته ریشش را هم میتراشید، آنوقت در یک نمای بسته از صورتش، وقتی سرش را کمی کج کرده بود تا با نگاه به لنز دوربین لبخند بزند… دیگر تصورم را ادامه ندادم؛ همینقدرش هم هیجانزدهام کرده بود. با دیدن عکسش بر در و دیوار آتلیه، هر عروس و دامادی فریب میخوردند که خودشان هم میتوانند چنین عکسی داشته باشند و نیازی نیست ذاتاً زیبا و جذاب باشند؛ گمان میکردند ما میتوانیم با ترکیب نور و رنگ، معجزه کنیم!
نگاهش مستقیم به صورتم بود، وقتی روبهرویم ایستاد و پرسید:
-با گربه بازی میکنی الناز؟
گرفتگی صدایش گاهی مثل تازه از خواب بیدار شدهها میشد. او هم انگار نازِ الناز را کمی میکشید. لبخندی برای این کشف زدم. برای توجیه آن، کمی کج شدم و نگاهی گذرا به گربه انداختم و به موضع خودم بازگشتم. لجبازانه میخواستم وقتی روبهرویش قرار میگرفتم، لبخندی هم روی لبم داشته باشم:
-آره، خیلی بامزهست!
چشمانش به سمت راستم چرخید و روی گربه ماند:
-بامزه؟! همین رو میگن، نمیگن ملوسه؟
شانهای بالا دادم و طبق عادت کمی آن را بالا نگه داشتم:
-آره ملوس خیلی بهتره.
سری تکان داد و از گربه دل کَند و اینبار چشمانش روی شانه و بعد صورتم مکث کرد. میخواستم از فاصلهی کم بینمان استفاده کنم و نگاهی به زنجیر دور گردنش بیندازم، که کمی خودش را جلوتر کشید:
-ببین الناز…
لبخندم انگار تمرکزش را برای حرفزدن میگرفت. لحظهای چشمانش تا لبهایم پایین آمد و بعد ادامه داد:
-یه سؤال ازت دارم… دیروز کسی اومد اینجا!
دروغگفتن سخت نیست، اما دروغگفتن وقتی که زل بزنی در چشمان طرف مقابلت و نه صدایت بلرزد، نه رنگ صورتت بپرد، نه تنت گر بگیرد و حتی حرکات بدنت هم دنبالهرو همان عادات همیشگیات باشد، قطعاً هنر است. لبخندهایی که مامان دوستشان نداشت چه راحت به کار من میآمدند تا لرزش صدایم زیر پوستهی آنها پنهان بماند:
-دیروز؟!
با چپوراستکردن چشمانم برای دروغگفتن به او جان تازهای گرفتم:
-راستش دیروز من کار داشتم، خیلی دیر برگشتم خونه، تقریباً شب شده بود، قبلش رو خبر ندارم، اما بعد اون کسی نیومد.
اگر فقط یکساعت دیرتر آمده بودم، الان مجبور نبودم دروغ بگویم. تازه میفهمیدم چرا آقاکیوان خطاب به عمهپری بلند گفته بود از آمدن شادی، بهزاد چیزی نفهمد. به در گفته بود، تا دیوار بشنود!
فکر میکردم نگاهش به گربه است و داشتم نفس راحتی میکشیدم که یکباره چشمدرچشم شدیم:
-پس… کسی رو ندیدی؟
محکم گفتم:
-نه ندیدم، حالا شما از عمه بپرسید، اون بهتر میدونه.
سری تکان داد:
-مرسی، میپرسم حتماً!
فقط ابرو بالا دادم. نمیخواستم حرف آخر را من بزنم و بعد او برود. خیلی زود با یک نگاه کوتاه براندازم کرد و رفت. وقتی در خانه را باز کرد و بعد چرخید تا آن را ببندد، بیش از حد این کار را طول داد و تمام مدت نگاهش روی من بود. همین نگاه کافی بود که متوجه شوم ماندن و تماشاکردنش، تا زمانی که به در برسد، چه اشتباه ناشیانهای بوده است. همهی اضطراب این لحظات با یک نفس عمیق، نگاه به آسمان و زمزمهکردنِ: “برم از اینجا راحت شم” تمام شد. گربه نشسته بود و طوری با چشمان منتظرش نگاهم میکرد، گویی قول یک غذای چربونرم را به او داده و به آن عمل نکرده بودم. روبهرویش نشستم. پشتش را نوازش کردم و گفتم:
-دیدی چطوری گولش زدم؟! خوشت اومد؟
چشمانش را بست و خودش را جمع کرد. نوازش دستانم را تندتر کردم:
-میخوای بگی فهمیده بهش دروغ گفتم؟
سرم را پایینتر بردم:
-نه؛ نفهمیده. شاید فقط یه کوچولو شک کرده باشه.
با آمدن کیان و دویدن پرسروصدایش، گربه از جا پرید و به سمت استخر دوید. پشت بوتههای شمشاد پنهان شد و کیان هم مسیرش را به همان سمت کج کرد. صدایش زد:
-پیشی، پیشی، وایسا کاریت ندارم.
گربه که یکبار مزهی اذیت و آزار او را چشیده بود، از روی شمشادها پرید و به بالای حصار رفت. کیان از دویدن باز ایستاد و نومیدانه به من خیره شد تا کاری برایش بکنم.
تا هنگام آمدن عمه و آقا کیوان با کیان در حیاط ماندیم. با آمدن صدای ماشین از پشت در دستش را رها کردم تا به سمت پدر و مادرش برود. عمه پشت فرمان نشسته بود و قبل از اینکه ماشین را پارک کند، آقاکیوان از آن پیاده شد. بعد از دستی که به سر کیان کشید و جواب سرسری که به سلام من داد، با قدمهایی تند به داخل خانه رفت. عمه حتی پشت فرمان ماشین هم چشم به حرکات او داشت. پیاده که شد به جای رفتن به سمت خانه، به طرف من آمد. عینکش را از روی چشمش برداشت و به همراه کیفش به دست گرفت. مانتوی مشکی کوتاهی که پوشیده بود، پاهایش را کشیدهتر نشان میداد. قدش از عمهمرضی بلندتر بود، حتی از عمومرتضی هم و فقط چند سانتی از بابا کوتاهتر بود. همیشه رژ پررنگی میزد که روی لبهای گوشتیاش خوشرنگتر از خود واقعیاش دیده میشد. دستش را دور شانهی کیان انداخت و او را به خودش فشرد. در جواب سلامم سر تکان داد و با نیمنگاهی به خانه گفت:
-چرا تو حیاطین؟
زل زده بود به عمق چشمهای من؛ فراموش کرده بودم برای چه در حیاطم! وقتی با دستش خانه را نشان داد، تصویر درماندگی زلیخا در ذهنم جان گرفت:
-هیچی، همینطوری؛ با کیان داشتیم دور میزدیم تو حیاط.
همان تکقدمی را هم که به سمت خانه برداشته بود، برگشت و با گرهانداختن به ابروهایش پرسید:
-شوهر کتی و بهزاد بحثی، چیزی نکردن، دادوبیداد راه ننداختن؟
سریع سر و شانهام به تکاپو افتاد:
-نه… بحثی نکردن.
گرهی اخمش کورتر شد و چشمانش ناباورانه نگاهم میکرد. با لبخند کمی عقبتر رفتم:
-بحث نه، فقط داشت سیگار میکشید، بهزاد گفت بره بیرون بکشه؛ اونم بهش برخورد.
کیان دماغش را با دو انگشت گرفت:
-اوف اوف مامان… خونه بوی سیگار میداد!
عمه با نگاه به او غرغر کرد:
-بهزادم بند کنه به یکی، دیگه ولش نمیکنه.
با سر به خانه اشاره کرد:
-بریم خونه، نمونین دیگه تو حیاط.
“چشم” بلندی گفتم و همراهش شدم. قدم به قد عمه نمیرسید، او بلندتر بود، من کمی پُرتر، تندتر از من قدم برمیداشت اما سعی کردم عقب نمانم و همراه او حرکت کنم. از پلهها که بالا میرفتیم جرئت به خرج دادم دربارهی شادی از او بپرسم اما مطمئن نبودم عمه جوابی بدهد:
-از شادی چه خبر عمه، عقد کردن؟
-عقد کردن تموم شد رفت. فردام قراره با شوهرش بره کیش!
ابرویی بالا دادم:
-پس دیگه خیالتون راحت شده!
روی تراس ورودی خانه ایستاد:
-نه هنوز، بعید میدونم شادی به این راحتیا ول کنه.
-یعنی اینقدر احمقه این دختر؟
شانهای بالا انداخت و به سمت خانه رفت. کیان جلوتر رفته و در را برایمان باز کرده بود. هر قدمی که به سالن خانه نزدیک میشدیم، صدای حاجخانم هم واضحتر میشد:
-دوتا برادری بزنین ابراهیم رو بکشین؛ شاید دلتون آروم گرفت!