پیش از شروع کار در آتلیه، انتخاب سکوت برایم سخت بود؛ من پرحرف بودم، یا همان که احسان میگفت، به جز زبان، دستان و پاهایم هم حرف میزدند؛ اما وقتی پی بردم ناشناختهبودن جذابیت میآورد، تمام سعیم را میکردم حداقل موقع کار سکوت کنم. اگر برای مشتریها توضیح میدادم که خوب جایی آمدهاند و کارمان خیلی خوب است، ژست مطلعبودن از همهچیز را به خودشان میگرفتند و در جوابم بیحوصله سر تکان میدادند. اما تمام وقتهایی که بدون نگاهکردن در چشمهایشان، برای جوابدادن به سؤالها، سرم را بالا و پایین میبردم، فاصلهشان را با میزم کمتر و خودشان را به من نزدیکتر میکردند و میخواستند بیشتر بدانند و بیشتر دانستن مساوی بود با پایبندشدنشان.
هروقت خاموشی را فراموش میکردم؛ افسانه با گرهانداختن به ابروهایش من را باز میداشت. میگفت: “الناز نمیدونی چه کاریزمایی پیدا میکنی وقتی خم میشی و به لنز دوربین زل میزنی و به حرف هیچکس گوش نمیدی! همه نگاهت میکنن و میشه از تو چشمشون دید که دوست دارن باهات حرف بزنن!”
نمایشی که قبلاً به راه میانداختم به کمکم آمد و سکوت کردم تا وقتی که بهزاد رسید و ماشین را مقابل آتلیه نگه داشت. زودتر از آقاکیوان پیاده شدم. وانت و دو کارگری که آقاکیوان فرستاده بود، کمی جلوتر از ما بودند.
آقاکیوان با درازکردن دستش خانه را به آنها نشان داد. به من هم سریع نگاه کرد، تا مطمئن شود درست آدرس میدهد. برایش که سر تکان دادم، گفت:
-بیشتر وسایل طبقه اوله، برید اونجا، تموم که شد برید سراغ آتلیه.
قدمزنان به سمتش رفتم:
-تو آتلیه چیز زیادی نیست.
با لبخند ادامه دادم:
-یعنی بود، ولی دیگه به درد نمیخوردن، همون پریروز دادم رفت.
آستین پیراهنش را کمی بالا کشید و گفت:
-خب پس ما هم بریم بالا، تا اشتباهی وسیلههای دوستت رو بار نزنن.
وقتی به سمت بهزاد چرخید، من هم چرخیدم.
-تو هم بیا بالا بهزاد!
بهزاد پیاده شده و به ماشینش تکیه داده بود. با این حرف آقاکیوان تکیهاش را گرفت، اما قدمی برنداشت:
-من میمونم!
مثل همیشه تیشرت و شلوار لی به تن نداشت. درست مثل برادرش لباس رسمی پوشیده بود. شلوار پارچهای توسیرنگ با پیراهنی به رنگ روزهای آفتابیِ آسمان! موهایش را هم بالا داده و به سمت چپ متمایل کرده بود. برای رفتن به دفتر، هرکاری برای “پسرخوب” به نظر رسیدن انجام داده؛ اما موفقیتی به دست نیاورده بود. اگر روزی دوباره آتلیه را سرپا میکردم، احتمالش زیاد بود غرورم را کنار بگذارم و به او بگویم با همین ژست و همین لباس، دستهگلی در دستش بگیرد و به ماشینش تکیه بدهد تا از او عکس بگیرم.
خیره نگاهش میکردم، با این حال نفهمیدم چرا بعد از جواب منفیاش به آقاکیوان، بلافاصله گفت:
-باشه بریم!
و دنبالمان آمد. شاید وقتی نگاهش میکردم، اتفاقی افتاد که منجر شد به تصمیم ناگهانیاش! دلخوش بودم که خانهی کوچک چهلمتریمان را نمیبیند، خانهای که در بهترین حالت میشد با اتاق کار عمه و آقاکیوان مقایسهاش کرد. وقتی از پلهها بالا میرفتم، وسط دو برادر بودم. در پاگرد اول توانستم سر بچرخانم و نیمنگاهی به بهزاد بیندازم. با سری پایین آستینش را بالا میداد. دو مرد کارگر مقابل در منتظر ما بودند. آقاکیوان کنار کشید تا من از او جلو بیفتم و در را برایشان باز کنم. حین بازکردن در، نگاهی به یکی از آنها که نزدیک من ایستاده بود و انگار خیلی عجله داشت، انداختم:
-هر چی توی اتاقخوابه ببرید پایین.
سری تکان داد و زود به داخل رفت. ایستادم تا آن یکی هم برود و بعد آقاکیوان و بهزاد. آقاکیوان مکث نکرد و رفت، اما بهزاد ایستاد. با اشاره به داخل گفت:
-برو تو، منم میآم.
بحثی نکردم و زودتر وارد خانه شدم. دم در نزدیک بود با آن کارگر عجول برخورد کنم که زود متوجهش شدم و خودم را عقب کشیدم. اصلاً نفهمیدم کی به اتاق رفته و کارتن به آن بزرگی را برداشته بود!
آقاکیوان وسط سالن ایستاده و به کاغذ دیواری روبهرویش که از پائین تا میانهی دیوار پاره شده، چشم دوخته بود. غرغر کرد:
-به دیوار چیکار داشت مردک؟ اون همه وسیله رو درب و داغون کرد، آروم نگرفت؟
بهزاد به همان سمت برگشت. مثل برادرش نبود که از دیدن وضعیت دیوار دادش دربیاید؛ در سکوت دوری در سالن زد. آقاکیوان هم به سمت اتاق خواب رفت. خانه را با فاطمه و افسانه تمیز کرده بودیم. خردهشیشهها را جمع کرده و وسیلههای آشپزخانه که پدر افسانه همه را از داخل کابینت بیرون کشیده و کف آشپزخانه رها کرده بود، سروسامان داده بودیم. با صدای ترکبرداشتن تکهشیشهای زیر کفشم، کمی عقب رفتم. خم شدم و آن را برداشتم. دنبال کیسهزبالهای بودم تا آن را به داخلش بیندازم که بهزاد با سؤالش من را از گشتن بازداشت:
-بیماریِ اعصاب و روانش مقطعی بروز میکنه، یا همیشه اینطوره؟
تکهشیشه را روی کانتر رها کردم. با اینکه از من سؤال پرسیده بود، اما نگاهش به درِ کندهشدهی کابینت بود یا شاید هم کوچکی آشپزخانه! گویی آنها باید دهان باز کنند و جوابش را بدهند.
سکوت من باعث شد به طرفم برگردد. خیره به هم نگاه میکردیم که گفت:
-بابای دوستت رو میگم!
لبخند زدم:
-نه همیشه اینطور نیست بیچاره! گاهی اینقدر خوب و آرومه که هر کس این خونه رو ببینه هرگز باور نمیکنه کار اون باشه!
دستانم را بالا آوردم:
-یه لحظه گیج شدم، هر کی میخواد در موردش حرف بزنه میگه چرا این دیوونه رو یهجا بستریش نمیکنن، یا این دیوونه چرا این کار رو کرده! گفتین بیماری اعصاب و روان، داشتم فکر میکردم کی رو میگین.
ابرویی بالا داد:
-خب حالا همون سؤال تکراری رو میپرسم که همه ازت میپرسن، چرا بستریش نمیکنن؟
-یکیدوبار بستریش کردن، ولی تا یهخرده حالش بهتر میشه مرخصش میکنن.
کارگر دومی داشت از اتاق خواب بیرون میآمد که بهزاد به سمت در خانه قدم برداشت تا آن را برایش باز نگه دارد. آقاکیوان هم از اتاق بیرون آمد و رو به من گفت:
-میرم پیش صاحبخونهتون! ببینم میشه حرف زد باهاش تا کمتر دندونگردی کنه.
قدمی به سمتش برداشتم:
-نه آقاکیوان نرید، خیلی عصبانیه، به هیچ صراطی هم مستقیم نیست.
سرش را کج کرد و با اخم گفت:
-حالا من میرم، شاید فرجی شد.
دیگر منتظر نماندم و به طرفش رفتم:
-پس منم باهاتون میآم.
یکدفعه چرخید و دستانش را بالا آورد:
-نه لازم نیست تو بیای؛ بمون بالا سر کارگرا!
همین که به سمت پلهها قدم برداشت بهزاد گفت:
-من بیام؟
آقاکیوان بدون اینکه برگردد، دستی بالا انداخت:
-بمون پیش الناز!
هردو کارگر پایین رفته بودند. نمیتوانستم وسط سالن بمانم و نگاههای خیرهی بهزاد به اطراف خانه را ببینم و به این فکر نکنم که الان در دلش چه میگذرد! شاید با خودش میگفت چطور میشود در چنین جایی زندگی کرد؛ مگر میشود سالن خانه بدون پنجره باشد؟ یا آشپزخانه چرا اندازهی یکنفر است و یا چطور نیمی از دیوار مشترک آشپزخانه و سالن نم دارد و با این بوی نم آدم اگر مریض نشود جای تعجب دارد.
به اتاق رفتم تا پوستر محبوبم را که بابای افسانه به آن رحم کرده بود، از روی دیوار بِکنم. پوستری که ابتدا به خاطر لجبازی با افسانه که به فوتبال علاقهای نداشت به دیوار چسبانده بودم ولی بعدتر شد عامل کمنیاوردن و حرکت رو به جلوی من برای رسیدن به موفقیت.
روی پنجهی پا بلند شدم تا با احتیاط چسب دوطرفهی بالایی پوستر را جدا کنم که بهزاد به داخل اتاق آمد:
-بذار من بکنم چسبش رو.
کمی عقب رفتم تا جا برایش باز شود. دستش را بالا برد و نیمنگاهی به پوستر انداخت:
-اینکیه؟
غیر ارادی قدمی به سمتش برداشتم:
-نمیشناسینش؟! مورینیوئه!
چسب بالایی را که جدا کرد، به طرفم سر چرخاند:
-نمیشناسمش!
ابرویی بالا بردم:
-سرمربی فوتباله، رئال مادرید بوده، الان رفته چلسی! بهش میگن آقای خاص!
پوستر تا خورد و روی دستش افتاد:
-فوتبالی نیستم، فقط علی دایی رو میشناسم.
قبل از اینکه چسب پایینی را هم جدا کند، دو طرف عکس را بالا برد و زل زد به پوستر:
-این چیش خاصه؟!
روی “مورینیو”ی عزیزم حساس بودم. به طرفش رفتم تا خودم چسب پایینی را جدا کنم:
-بهخاطر قیافهش که نمیگن آقای خاص، هر چند که اونم عالیه! برای قهرمانیهایی که آورد به خودش گفت آقای خاص و این اسم روش موند.
دستانمان را که روی پوستر گذاشته بودیم، لحظهای بیفاصله کنار هم جفت شد.
تصور اینکه یکروز او در اتاق خواب مشترک من و افسانه، دوشبهدوشم بایستد و پوستری را از دیوار بِکند که فاطمه با نصب آن مخالف بود و میگفت در اتاقی که لخت میشوید و لباس عوض میکنید؛ عکس یک مرد چهکار میکند، فرازمینی بود. هیچکاری برای فاصلهگرفتن نکردم. کارش که تمام شد پوستر را لوله کرد و به طرفم گرفت:
-هرگز از فوتبال خوشم نیومده!
حین گرفتن پوستر با لبخند گفتم:
-من عاشقشم. اونقدر که همیشه دلم میخواست فوتبالیست بشم.
سرش را کوتاه حرکت داد:
-چرا نشدی؟
-بابا و مامانم مخالف بودن، میگفتن مگه دخترم فوتبال بازی میکنه!
زمزمه کرد:
-معمولاً دخترای ورزشکار، صورتشون استخونی و هیکلشون باریک میشه، حیف بود اون شکلی بشی!
دلداری برای یک آرزوی از دست رفته بود یا تعریف، فرقی نمیکرد، من دیگر حرفم نیامد و لبخند زدم. لبخندی که وسعتش را روی صورتم احساس میکردم.
صدای کارگرها که آمد جفتمان به عقب برگشتیم و بعد دوباره به هم نگاه کردیم. چشم بهزاد روی لبخندم بود:
-به نصف حرفهای من لبخند میزنی، به نصف دیگهش هم ریزریز میخندی! هر وقت با تو حرف میزنم فکر میکنم یا دارم جوک میگم یا جفنگ!
چند ثانیه به صورتش خیره ماندم. حس میکردم فکم بیحس شده است. به خودم آمدم و بلند “نه نه” گفتم:
-اینطوری نیست بهخدا!
چشمی در اطراف اتاق چرخاند و بعد نگاهش بازگشتی خونسردانه به صورتم داشت:
-آینه ندارم تا بدم لبخندت رو ببینی، هنوزم یه چیزایی ازش تو صورتت مونده!
سریع گفتم:
-دلیلش اینی که شما گفتید نیست. همیشه همینطورم، فکر میکنم بقیه حس خوبی میگیرن وقتی لبخند میزنم.
سرش را به تایید تکان داد اما چشمانش را ریز کرد:
-تا حالا به این فکر نکردی ممکنه دیگران رو به اشتباه بندازی؟
نگاه گرفت و از اتاق بیرون رفت؛ نماند تا جوابش را بشنود، جوابی هم نداشتم به او بدهم! آدم چرا باید برای عادتهای بیآزارش به کسی جواب پس بدهد؟ چه سادهلوحانه فکر میکردم قانع شده است!
در ماشین نشستم، حرف خاصی بینمان رد وبدل نشده بود؛ اما دلخور بودم و ساکتتر از موقع آمدن! پاهایم را به همچسبانده بودم و حتی نمیخواستم کوچکترین حرکتی بکنم. به بهزاد نگاه نمیکردم و این برای تلافی حرفش بود.
آنقدر پی این دلخوری گشتم تا فهمیدم کدام جملهاش ناراحتم کرده است. جملهی آخرش، همان که گفته بود با لبخندم دیگران را به اشتباه میاندازم و معنی نهان این جمله میشد: “من آداب درست رفتارکردن را بلد نیستم.” حتی آن “تا حالا فکر کردی” ابتدای جملهاش، به نظر من حاکی از یک نگاه بالا به پایین بود.
یکی از نعمتهای بچگی این بود که هر کس عیبت را میگفت تو هم سریع میتوانستی عیب و نقطه ضعفهای او را بدون ترس بلندبلند بگویی. اگر من هفتساله بودم میتوانستم به بهزاد بگویم تو هم بلد نیستی و شادی شاهد ادعای من است!
آقاکیوان که صدایم زد، دل از نردههای خیابان انقلاب که پابهپای ماشین بهزاد میدویدند، کَندم:
-بله؟
روی صندلی جابهجا شد و کمی به سمت من چرخید:
-النازجان به نظر من تعارف و رفاقت و این حرفا رو بذار کنار و خیلی جدی با دوستت صحبت کن تا حداقل بتونی نصف پولت رو پس بگیری. اون دوربین و مانیتور و وسیلههایی که پدرش زده داغون کرده رو همین الانش باید با دوبرابر قیمتی که قبلاً خریدی بخری. به هیچی هم رحم نکرده یارو!
بهزاد که متفکرانه چشم دوخته بود به روبهرویش و انگار اصلاً داخل این ماشین نبود و رانندگی نمیکرد، یکباره برگشت و به برادرش نگاه کرد، با این حرکتش از لبخندزدن به آقاکیوان صرفنظر کردم:
-بحث تعارف نیست آقاکیوان!
بیشتر چرخید و روبهرویم قرار گرفت:
-پس بحث چیه النازجان؟! رفاقت؟ عزیز من بریز دور این حرفا رو، تو که خودت تنها نمیتونی تصمیم بگیری برای این موضوع، تا امروز از بابا و مامانت پنهونش کردی، تا ابد که نمیتونی، باید بهشون بگی چی شده. اونا حتماً با این تصمیمت مخالفت میکنن.