رمان رویاهای سرگردان پارت۱۲

4.8
(5)

 

 

لبخندی زد:

-کی گفته کار خودت رو نکنی النازجان، تا وقتی که بتونی دوباره سرمایه‌ت رو جمع‌و‌جور کنی و آتلیه‌ت رو راه بندازی می‌تونی کار پیشنهادی منو انجام بدی. بعدش خودم کمکت کنم یه جایی بهتر از جمهوری آتلیه بزنی. الان تو به پول احتیاج داری، می‌دونم قسط داری، قسط و قرض هم شوخی‌بردار نیست. حقوقی که من می‌خوام بهت می‌دم، اندازه‌ی حقوق دوتا آدمه. یکی برای نگهداری از کیان، یکی هم حاج‌خانوم.

-مسئله آخه پول نیست.

اخم کرد:

-چرا پول نباید مسئله‌ت باشه؟ تو می‌خوای آتلیه بزنی دوباره، این کار جز با پول مگه انجام شدنیه؟

-فعلاً می‌رم اراک، بعد برمی‌گردم تهران یه کاری پیدا می‌کنم.

با تکان سر تایید کرد:

-بله اینم می‌شه، منتها چند وقت طول می‌کشه تا کار پیدا کنی؟ یه ماه، دو ماه، سه ماه؟ پیدا کردی چه‌قدر بهت حقوق می‌دن؟ بعدش باید بدویی دنبال خونه و… خب عزیزم من همین الان دارم یه کار راحت و بی‌دردسر، با جا و حقوق دونفر بهت پیشنهاد می‌دم‌. تو صبح‌به‌صبح بدون اینکه آماده بشی و جایی بری تا ساعت چهارپنج عصر می‌مونی پیش کیان و حاج‌خانوم، کاری غیر از این نداری، اگه فکر می‌کنی بابا و مامانت ناراحت می‌شن، نمی‌ذاریم بفهمن. بذار فکر کنن تو هنوز تو آتلیه مشغول به کاری.

وقتی در جوابش سکوت کردم و دستم را بالا بردم و به پیشانی‌ام کشیدم، شمرده‌شمرده گفت:

-الناز من در مورد انتخاب بهت چی گفتم، انتخاب‌هایی که می‌کنیم زندگیمون رو می‌سازه.

آرام گفتم:

-باید فکر کنم، چون الان نمی‌دونم چی درسته، چی غلط!

ضربه‌ای به دسته‌ی مبل زد:

-بذار یه چیزی بهت بگم، حقیقتش دلیلی که باعث شد من این کار رو بهت پیشنهاد بدم نه وضعیت کتیه و نه تنهایی کیان! دلیلش حاج‌خانومه، با هر کسی کنار نمی‌آد، حتی گاهی حاضره دوروز گرسنه و تشنه بمونه، اما کسی غیر از من و بهزاد، کارای شخصیش رو انجام نده. واکنش حاج‌خانوم به تو مثبته، از تو خوشش می‌آد.

با تک‌خنده‌ای عقب کشید و راحت‌تر روی مبل نشست:

-اصلاً از قدیم‌وندیم دخترای خوشگل رو خیلی دوست داشت!

فقط نگاهش کردم و لبخندی زدم که این‌بار از سر همان عادت همیشگی نبود، فقط برای دوراهیِ سخت پیش رویم بود. آقا‌کیوان با هر بار نگاه‌کردن به من، انگار یک‌به‌یک تردیدهایم را می‌دید، چون بلافاصله با قدرت بیشتری می‌تاخت:

-پایه‌‌حقوق اداره‌کار الان چنده؟ فکر کن یه کار همین فردا برات جور بشه‌، با اضافه‌کار و هزار جور جون‌کندن نهایت هفتصدهشتصد تومن بگیری؛ تازه اگه بخوان طبق اداره‌کار بهت حقوق بدن. من می‌خواستم دو، دو‌ونیم بهت بدم، اما الان می‌گم سه‌تومن. فکر نکنم از آتلیه هم این‌قدر درمی‌آوردی!

پا روی پا انداخت:

-نه خرج خورد‌وخوراک داری، نه پول پیش و اجاره، قشنگ می‌تونی برای خودت پس‌انداز کنی و یکی‌دوسال دیگه آتلیه‌ت رو دوباره راه بندازی.

کاملاً وسوسه شده بودم. در ماه‌های اوج کار آتلیه، گاهی تا دومیلیون هم سهمم می‌شد؛ اما بدی‌اش ثابت نبودن این درآمد بود. ماه محرم و صفر از جیب می‌خوردیم. مهر و اسفند و ماه رمضان هم شرایط مشابه داشتیم؛ فقط تفاوتش این بود که به کل تعطیل نمی‌کردیم و در آتلیه منتظر می‌نشستیم.

 

 

قبول پیشنهاد آقا‌کیوان یعنی داشتن درآمد ثابت ماهانه‌ی سه‌میلیون تومان. می‌شد تا آمدن سپهر به تهران، آن‌قدر پس‌انداز کنم که خودم بتوانم تمام وسیله‌ها را بخرم. این‌طور مقابل خانوا‌ده‌اش کمتر تفاوت وضعیت مالی‌مان به چشم می‌آمد. آقاکیوان وقتی از جا بلند شد که برای من برگشتن به شرایط قبل از آمدنم به این اتاق، که قرار بود به اراک بروم و گرفتاری و بدبختی‌ام را برای خانواده‌ سوغات ببرم، خیلی سخت شده بود.

سه‌میلیون، با زندگی‌کردن در خانه‌ای بزرگ، آن هم در ولنجک، خیلی رویایی‌تر از آن بود که مقابل آقا‌کیوان بایستم و تکرار کنم: “نه این کار رو نمی‌خوام، از پس مسئولیتش برنمی‌آم!” حتی داشتم فکر می‌کردم نگه‌داری از کیان و حاج‌خانم که هر دو آدم‌های بی‌دردسری بودند چه‌قدر می‌تواند راحت باشد. آقا‌کیوان مبل را به جای قبلش باز گرداند. به پشت آن رفت و با سوارکردن وزن بدنش روی آن گفت:

-یه چیزی هم در مورد بهزاد بگم؛ اون زیاد اینجا نمی‌آد. اکثر وقت‌ها با اصرار و التماس حاج‌خانم می‌آد. بیادم خیلی نمی‌مونه‌‌. اگه فکرات رو کردی و خواستی بمونی؛ بدون که از این نظر مشکلی وجود نداره‌.

حرکت کوتاهی به سرم دادم:

-آقا‌کیوان در تردید من برای قبول‌کردن پیشنهادتون، آقابهزاد هیچ جایی ندارن. این‌قدر پسر خوب و محترمی هستن که من هرگز به اینکه مشکلی پیش بیارن فکر نمی‌کنم.

به محض گفتن این حرف، صورتش در هم شد. احساس کردم خوشش نیامده است.

گاهی طوری کلمه‌ها را اشتباهی کنار هم می‌گذاشتم که دیگران حتی منظور و نیتی نزدیک به منظور من را هم دریافت نمی‌کردند؛ ولی مطمئن بودم این بار کلماتم را درست انتخاب کرده بودم.

-با این غلظتی که تو گفتی خوب و محترمه، فکر کردم داری در مورد یه آدمی حرف می‌زنی که سال‌ها باهاش زندگی کردی و می‌شناسیش. هیچ‌وقت در مورد هیچ آدمی با این قطعیت نظر نده، همیشه فکر کن الانه که بزنه تو کاسه‌کوزه‌ت. بحث من بهزاد نیست، کلی می‌گم!

چشمانش یک دور تا دستانم پایین آمد و دوباره برگشت به سمت صورتم:

-بهزاد نمی‌دونم از شانس خوب یا بدشه که یه ذره زیاد از حد توجه بقیه رو جلب می‌کنه. می‌ترسم به کسی که الان بهش گفتی پسر خوب و محترم، بعداً یه جایگاه عاطفی و احساسی بدی و اگه قراره این اتفاق بیفته من ترجیح می‌دم کلاً فراموش کنی چی گفتم و چی شنیدی! بهزاد تازه داره یاد می‌گیره اولویت‌های یک زندگی نرمال چیه، نمی‌خوام دیگه هیچی حواسش رو پرت کنه‌.

به من برخورد! و این چندمین بار بود که آقا‌کیوان چنین وضعیتی را به من تحمیل می‌کرد. می‌خواستم با تمام قوا از خودم دفاع کنم:

-من قبلاً این جایگاه رو به یک نفر دیگه دادم! مامان هم در جریانه، خانواده‌ی ایشون هم در جریانن، فقط منتظر ازدواج برادر بزرگشیم.

ابرویی بالا انداخت و به روی خودش نیاورد من چه‌قدر ممکن است از حرفش ناراحت شده باشم و باید برای این دلخوری کاری بکند:

-اِ… مبارکه، پس عروسی در راهه؛ هیچی نگفتی در موردش!

-نشد بگم! بعد هم گفتم که بعد از ازدواج برادر بزرگترش. فعلاً نه!

و نگفتم “چه لزومی داشت برای شما از رابطه‌‌ام با کس دیگری بگویم.”

 

 

از مبل فاصله گرفت:

-خب پس دیگه باید حتماً پیشنهاد من رو قبول کنی. چون اگه قراره زندگی جدیدی رو تشکیل بدی، بهتره دستت پر باشه.

با چشمانش اشاره‌ای به در اتاق کرد:

-من می‌رم بیرون، اینجا جای خوبیه برای فکرکردن، می‌تونی بشینی و خوب فکر کنی!

وقتی هم که می‌خواست در را پشت سرش ببندد، گفت:

-بلایی که شادی سر ما آورد، باعث شده من زیادی حساس بشم. نشنیده بگیر حرفی رو که در مورد بهزاد گفتم.

بیرون‌رفتنش خیلی فرقی با ماندنش نداشت. چیزی برایم تغییر نکرد؛ فکر جدیدی به سرم راه پیدا نکرد. از روی مبل تکان نخوردم. من مانده بودم و همان دوراهی؛ یک‌طرف حقوق خیلی خوب که از حقوق احسان در بانک هم بیشتر بود و در طرف دیگر رفتن به اراک و دوباره کنار مامان نشستن و گوش‌دادن به آرزوهایش که مثل آتشفشانی خاموش شده بود که گاه‌گاهی نشانه‌هایی از فعال شدن داشت.

از جا برخاستم و به سمت در رفتم. اتاق احتمالاً فقط جایی برای خوب فکرکردن آقا‌کیوان بود نه همه و از این‌ نظر می‌خواست به او وفادار بماند‌.

در سالن هیچ‌کس نبود. حاج‌خانم که چرتش می‌گرفت، همه وظیفه داشتند خانه را تا موقع بیدارشدنش ساکت نگه دارند. هوای ولنجک خنک بود و هیچ چیزش شبیه روزهای ابتدای خرداد نبود‌. پرده‌‌ی پنجره‌ی سرتاسری روبه‌رویم تا نیمه کنار رفته بود. به سمتش که قدم برداشتم، فکرهای تازه آرام‌آرام به سراغم آمدند. قبول‌کردن پیشنهاد آقا‌کیوان سرتاسر برایم سود بود. تنها عیبش این بود که باید کمی از روی غرورم برمی‌داشتم، قدش کوتاه‌تر می‌شد، اما پولی که به دستم می‌آوردم تضمین می کرد بعدها دیگر از این کوتاه‌تر نخواهد شد.

صدای آهنگ باعث شد سریع‌تر قدم بردارم و زودتر پنجره را باز کنم. سر که بیرون بردم بهزاد را دیدم. روی یکی از صندلی‌هایی که دور از استخر و نزدیک باغچه‌شان چیده شده، نشسته بود. سر پایینش متوجهم کرد که باید چیزی داخل دستش باشد. سرم را کمی دیگر بیرون بردم. کتاب دلیل سرِ پایینش بود. نمی‌دانستم چطور می‌شود هم کتاب خواند و هم آهنگ گوش داد. یا چطور می‌شود هایده بخواند “وقتی می‌آی صدای پات از همه جاده‌ها می‌آد” و آدم خودش را برای این صدا و این آهنگ به در و دیوار نزند و بی‌احساس در جایش بنشیند.

کتاب را در دستش جابه‌جا کرد و کمی بالا آورد و خودش هم لم داد. آقا‌کیوان چرا فکر کرده بود ممکن است من درگیر برادرش بشوم و تا جایگاه پیداکردن برایش پیش بروم. بهزاد که غذا نبود من یک‌دفعه هوسش را کنم. او تا به امروز برایم بهزاد بود، برادر شوهر‌عمه‌ام و همین‌طور هم می‌ماند‌، قرار نبود توجهم را جلب کند.

اصلاً این “نشنیده بگیر” دیگر چه مزخرفی بود! زبانی حرفی را گفت و گوشی شنید، نه به زبان می‌شد گفت حرفت را پس بگیر و نه به گوش می‌شد گفت حرفی را که شنیده‌ای حالا به بیرون تف کن!

 

 

نگاهم به بهزاد بود، به او که حتی به صدای بوق ماشینی که یک‌دفعه به دل سکوت خیابان زد هم توجهی نشان نداد. اینکه سخت کسی نظرش را جلب می‌کرد، سخت نگاهش را به کسی می‌دوخت و سخت با کسی حرف می‌زد، اما برادرش می‌گفت به راحتی توجه بقیه را جلب می‌کند، آزارم می‌داد. خستگی گردنم باعث شد بفهمم دقایق زیادی را به بهزاد زل زده بودم. نمی‌دانم هایده کی جایش را به داریوش داد و این تنها تغییر رخ‌داده بود.

اولین‌باری که عمه، مادربزرگ را واسطه کرد تا درباره‌ی خواستگاری آقا‌کیوان با بابا، که برادر بزرگتر عمه بود، صحبت کند، بابا به خاطر تفاوت سنی‌شان نگذاشت مادربزرگ حرفش را تا آخر بزند، اما عمه همه‌ی راه‌ها را رفت تا به مقصودش برسد و سرانجام بابا از تفاوت سنی رسید فقط به یک سوال: “پروین تو چطور می‌تونی با مادرشوهر و برادرشوهر توی یه خونه زندگی کنی؟”

و عمه گفته بود: “داداش زندگی و روابط مادر و برادری اینا خیلی با بقیه فرق می‌کنه‌!”

مامان آن روز منظور عمه را نفهمید. هیچ‌کدام نفهمیدیم؛ فقط باید در این خانه زندگی می‌کردند تا می‌فهمیدند عمه آن سال‌ها راست گفته بود‌. پول و کار که باشد، آدم‌ها حتی کمتر سربه‌سر هم می‌گذارند. بیکاری آدم را لابه‌لای معانیِ بی‌مقدار و پوچ زندگی اسیر می‌کند و من روزبه‌روز داشتم از بیکاری نفرت بیشتری پیدا می‌کردم.

اگر مهمانی در خانه‌ی عمه نبود، پابرهنه راه می‌رفت. وقتی کتایون اینجا بود این کار را نمی‌کرد؛ ولی با بودن بهزاد مشکلی نداشت. وقتی برگشتم و او را روی پله‌ی آخر پابرهنه دیدم، با اینکه اولین بارم نبود، اما تصور و نگاه من به این ماجرا فرق کرده بود؛ عمه با من راحت بود و می‌توانستم بفهمم آن نارضایتی که آقا‌کیوان از آن حرف زده بود، خیلی در عمه ریشه‌دار نبود. در دستانش روبان، بند و لاک بنفش بود. آن‌ها را روی میز گذاشت و گفت:

-الناز، بیا بشین می‌خوام برات لاک بزنم.

روبان غل خورد و همین که به لبه‌ی میز رسید و می‌خواست بیفتد، دست عمه رویش نشست و این‌بار طوری آن را روی میز گذاشت که دیگر امکان غل‌خوردنش نبود:

-بیا دیگه!

-عمه، حالا من لاک بزنم یا نزنم مگه چه‌قدر مهمه؟

خودش را روی مبل انداخت:

-معلوم می‌شه چه‌قدر ما زیادتریم و مثل چهارسال پیش نمی‌ره تو پاچه‌مون!

قدم‌برداشتن یک چیز بود، خودم را به زور به طرفش کشیدن یک چیز دیگر. دردم لاک‌زدن و نشستن به امید خشک‌شدنش نبود. می‌دانستم لاک‌زدن بهانه‌ای است برای ادامه‌دادن به بحثِ داخل اتاق، این بار با عمه!

دستم را که گرفت، چشمم به صورتش بود. به لبخندی که کامل شکل‌گرفتنش را روی لبانش دیدم:

-این پسره کیه، چرا تا حالا هیچی در موردش بهم نگفتی؟

نفسم را که در مرز رهاکردنش بودم، در سینه نگه داشتم. این مورد را به کل فراموش کرده بودم. دستم را یک‌دفعه از دستش بیرون کشیدم.

-آقا‌کیوان گفت؟

با چشمکی گفت:

-نه پس، پشت در اتاق گوش وایستادم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x