رمان رویاهای سرگردان پارت۸

4.7
(6)

 

 

 

“چشم”‌ی گفتم و از جا بلند شدم. قبل از اینکه بنشینم، دستمالی برداشتم و به دست حاج‌خانم دادم. کنارش ایستادم و بدون هیچ عجله‌ای صبر کردم تا از دستم بگیرد. همین موقع آقا‌کیوان از اتاق بیرون آمد و قدم‌هایش را به سمت میز تند کرد. هر دو دستش را بالا آورد:

-ببخشید حاج‌خانوم، ببخشید! خیلی واجب بود…

همین که بشقاب و کاسه‌ی خالی را دید، نگاهش را به سمت دست‌های من که دستمال را با احتیاط به دست حاج‌خانم می‌دادم، آورد:

-غذای‌ مامان رو تو دادی الناز؟!

حاج‌خانم در جوابش گفت:

-این‌قدر دیر کردی که الناز کمک کرد. هر چی گفتم نه، زیر بار نرفت.

آقا‌کیوان ابرویی بالا انداخت و صندلی کنار من را عقب کشید:

-دستش درد نکنه.

نگاه خیره‌اش را از بشقاب خالی مادرش گرفت و رو به من ادامه‌ داد:

-خیلی لطف کردی، خودم می‌اومدم.

شانه‌ای بالا انداختم و نشستم:

-کاری نکردم.

دست دراز کرد و کاسه را برداشت:

-حاج‌خانم حتی نمی‌ذاره پروین و کتی بهش کمک کنن، فقط من یا بهزاد، از بقیه خجالت می‌کشه.

به بشقاب خالی مادرش اشاره کرد:

-معلومه تو زرنگ بودی که حریفش شدیا.

وقتی می‌خواست کاسه‌ی سوپ را مقابلم بگذارد، ضربه‌ی آرامی به کتفم زد که باعث شد نفسم حبس شود:

-اگه‌ من زود ازدواج کرده بودم، الان یه دختر هم‌سن‌وسال تو داشتم. مرسی که به حاج‌خانم غذاش رو دادی!

کار شاقی نکرده بودم؛ اما چرا این‌قدر خاص و عجیب جلوه‌اش می‌داد! خودشان شاید سخت به کسی کمک می‌کردند.

صبح کیان من را از خواب بیدار کرد. عصر چهارشنبه تمام تکالیفش را انجام داده بود تا به قول خودش پنجشنبه راحت باشد. همیشه و همه‌جا دنبال همبازی می‌گشت و برایش فرقی نمی‌کرد مرد باشد یا زن، سن‌وسال که اصلاً برایش ملاک نبود، صمیمی‌ترین همبازی‌ او در این خانه حاج‌خانم بود! من را بیدار کرد تا برویم حیاط دنبال هم کنیم. بعد از صبحانه کتایون آمد تا کنار مادرش بماند و من این فرصت را پیدا کردم که برای اولین‌بار کیان را از بازی‌کردن خسته کنم‌.

هنوز به مامان‌ نگفته بودم فردا به اراک برمی‌گردم. می‌خواستم تمام این اتفاقات را رو‌در‌رو برایش تعریف کنم. این‌طوری می‌توانستم از شدت بدبودن خبر کم کنم. سپهر هم قرار بود امشب حرکت کند و بیاید. قرار ناهار را هم با خواهرش گذاشته بود و من هم به‌خاطر او، علیرغم شرایط بدی که داشتم، کوتاه آمدم.

 

 

 

روی پله نشسته بودم و نفس‌نفس می‌زدم. کیان به داخل خانه رفته بود تا آب بنوشد. روسری دور گردنم افتاده بود. سرم را هم رو به عقب خم کرده و به آسمان نگاه می‌کردم. صدایی باعث شد چشم از آسمان بگیرم. صدای بسته‌شدن در که آمد فهمیدم باید به کدام سو نگاه کنم. آقا‌کیوان بدون کُتی که صبح با آن خانه را ترک کرده بود، به سمت من قدم برمی‌داشت. از جا بلند شدم و روسری‌ام را مرتب کردم. روی لب‌های آقا‌کیوان لبخند نصف‌ونیمه‌ای بود. یک پله‌ پایین رفتم:

-سلام، خسته نباشید!

سرش را تکان داد و مقابلم ایستاد:

-سلام، ممنون.

کمی خودم را عقب کشیدم تا به داخل خانه برود که سریع دستش را بالا آورد:

-الناز ببینم می‌تونی تو ده‌دقیقه، تا من یه آبی بخورم و یه نفسی بگیرم، آماده شی با هم یه جایی بریم؟ عمه‌ت می‌تونه‌ها!

با مکث گفتم:

-کجا بریم؟

-می‌خوام با هم بریم خونه و آتلیه‌ت هر چی بار‌وبندیل داری جمع کنیم بیاریم اینجا!

سرم را سریع به دو طرف تکان دادم:

-نه لازم نیست. همه رو جمع کردم گذاشتم یه گوشه، فردا از همون‌جا بار می‌زنم می‌رم اراک.

اخمی‌ کرد:

-النازجان من همه‌ی قرارهای امروزم رو کنسل کردم و برنامه‌هام رو هم جابه‌جا، تا بتونم بیام دنبالت. الان بحث نکن با من، فقط بشمر سه آماده شو.

می‌خواست برود که راهش را سد کردم:

-نه آقا‌کیوان، لازم نیست واقعاً؛ دوباره‌کاری می‌شه. همون فردا جمع‌وجورشون می‌کنم، این‌طوری شما هم به زحمت نمی‌افتین.

اخمی کرد:

-دختر تو چی‌کار داری، دوتا کارگر گرفتم. تو فقط برو حاضر شو.

وقتی دید ایستاده‌ام و حرکتی نمی‌کنم، گفت:

-ببین الناز زشته جلوی مامان و بابات؛ فردا که برگشتی اراک بابات نمی‌گه چه‌جور خواهر و شوهرخواهریه که من دارم، نرفتن یه سر ببینن چه بلایی سر دخترمون آوردن، از اون گذشته خوب نیست این صاحب‌خونه‌تون فکر کنه بی‌کس‌وکارید و هر جور دلش می‌خواد باهاتون رفتار کنه. بهتره بدونه که دور تو چه خبره. حتی این دوستت! شاید با دیدن من به خودش اومد و کاری برات کرد.

مانده بودم. نمی‌توانستم منصرفش کنم. نمی‌خواستم دامنه‌ی مزاحمت‌هایم که سعی می‌کردم مدام کوچک‌ و کوچک‌ترش کنم، این‌طوری رو به وسیع‌شدن برود:

-آقا‌کیوان شما که بابای من رو بهتر می‌شناسین، هرگز توقعی نداره از کسی! صاحب‌خونه‌مونم که…

به میان حرفم پرید:

-مامانت چی، اونم هیچی نمی‌گه؟

و هر دو با هم به خنده افتادیم. دستش را یک‌دفعه جلو آورد و روی کمرم گذاشت و من را به جلو هل داد:

-برو بپوش با من بحث نکن الناز، زود بیا! آدرس خونه‌تم بده بفرستم برای این راننده وانته که بره دم خونه منتظر بمونه‌.

 

 

 

نتوانستم طبیعی رفتار کنم‌، تا هلم داد سریع به جلو پریدم و فاصله گرفتم. من به این طور تماس‌ها عادت نداشتم. یعنی در جایی و خانواده‌ای بزرگ شده بودم که حتی برخورد اعضای نزدیک هم با احتیاط همراه بود. در خانواده‌ی شوهر عمه‌پری این‌چیزها عادی بود؛ من هنوز مهمانی شب یلدایشان را از یاد نبرده بودم. اگر چه هم‌رنگ‌نبودن من با جماعت، رسوایم نکرد؛ اما در آن روزهایی که تازه به برای کار به تهران آمده بودم، بزرگترین تفاوتی بود که روزها فکرم را به خودش مشغول نگه داشت. بعدها افسانه یادم داد چطور وانمود کنم فرقی بین‌ دنیا‌ی من با دیگران نیست. برای کاری که می‌خواستیم شروع کنیم جزو واجبات بود.

لباسم را پوشیدم و پایین آمدم. معذب بودم و این معذب‌بودن با نگاه حاج‌خانم و کتایون بیشتر هم ‌شد. دلم می‌خواست به آن‌ها توضیح بدهم که من آقا‌کیوان را از کار و زندگی نینداخته‌ام و او خودش با اصرار من را راضی به رفتن کرده است. آقا کیوان تا من را دید، سریع از جا برخاست:

-آفرین، وقت تلف نکردی! بریم تا دیر نشده.

با حاج‌‌خانم و کتایون خداحافظی کردم و همراهش بیرون رفتم. چشم گرداندم تا ماشینش را پیدا کنم که آن‌طرف خیابان ماشین بهزاد را دیدم، با رنگ قرمزش، گاو پیشانی سفید بود.

آقا‌کیوان به‌دنبال نگاه خیره‌ام گفت:

-حال رانندگی نداشتم، بهزاد که اومد دفتر، ازش خواستم بیاد.

سرم را آرام بالا و پایین بردم. برایم‌ مهم نبود که عمه و همسرش آتلیه و خانه‌ای را که در آن زندگی می‌کردم ببینند، اما ناراحت شدم وقتی که ماشین بهزاد را دیدم. دوست نداشتم او از نزدیک ببیند چه فاصله‌ای بین زندگی او و ما وجود دارد، همان فرقی که افسانه می‌گفت نباید مشتری‌های سطح بالامان متوجهش شوند.

ناچار بودم قدم بردارم. در عقب ماشین را که باز کردم، بهزاد آرام و با طمأنینه به عقب برگشت. هر دو با هم سلام گفتیم‌. وقتی داخل ماشینش جاگیر شدم، برای کاری که مقصر نبودم، عذرخواهی کردم:

-آقا بهزاد ببخشید که مزاحمتون شدم.

درستش این بود که بلافاصله حرفی بزند، تعارفی بکند، اما گذاشت تا جان من به لب برسد و بعد چشمش را آرام به سمت آینه‌ی مقابلش برد:

-مزاحمتی نیست!

آقا‌کیوان به خودش زحمت نمی‌داد اصل جریان را تعریف کند تا من کمی آرام‌تر داخل ماشین بنشینم. سکوت کردم و چشم به بیرون دوختم. دو برادر آرام حرف می‌زدند. به خیابان جمهوری که رسیدیم، تکیه‌ام را از صندلی برداشتم تا راهنمایی کنم بهزاد چطور از نزدیک‌ترین‌ مسیر به آتلیه و خانه‌مان برسد. به یکی از خیابان‌های نزدیک کوچه‌مان که رسیدیم، بلند گفتم:

-آقا‌بهزاد بپیچید داخل این خیابون لطفاً!

نیم‌نگاهی به آن سمت انداخت و وقتی که رسید، بی‌خیال مسیر مستقیم را در پیش گرفت. نتوانستم ساکت بمانم و این بی‌اعتنایی‌اش را به روی خودم نیاورم. کمی خودم را به جلو کشیدم:

-اِ آقا بهزاد چرا رد کردین؟!

آقا‌کیوان چشم از گوشی‌اش گرفت و سر بلند کرد تا به اطراف نگاه کند‌. همان‌طور خیره به آینه نگاه کردم تا جواب بگیرم. هیچ‌چیز نمی‌گفت، آن‌قدر ادامه دادم که باز مجبور شد به آینه‌ی مقابلش نگاه کند:

-یک‌طرفه بود!

وا رفتم، پنچر شدم، مثل لاستیکی که با چاقویِ تیزی بادش را خالی کرده باشند! آقا‌کیوان آرام می‌خندید. لبخندی بی‌اراده روی لبم آمد، در حالی که هنوز نگاهم به آینه‌ی جلو بود، گفتم:

-وای من فکر می‌کنم هیچ‌وقت نه این علایم رانندگی رو ببینم، نه سر از این خیابون‌های تهران دربیارم.

بهزاد دوباره به آینه نیم‌نگاهی انداخت:

-عیبی نداره، من دیدم تابلو رو.

لبخندی که در نهایت روی لبش آمد، هضم حرفش را آسان‌تر کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x