کیان سروصداکنان به سالن آمد، انگار که پریده باشد وسط فکرهای من. نگذاشت از عمه بپرسم کدام مهمانی شبانه، چهجور مهمانیِ شبانهای!
و یکراست به سمت من آمد:
-الناز، حاجخانوم کارت داره.
دستم را به طرف خودش کشید:
-بیا کارت داره…
همراهش شدم، اما تا جایی که دیوارهای سالن اجازه میدادند به عمه نگاه کردم. چرا باز عمه متفاوت با من فکر میکرد، چرا میخواست امیدِ کوچکم را از من بگیرد؟ حرف آخر بهزاد به آقاکیوان را برای خودم میخواستم، تذکری به آقاکیوان برای من، اما عمه میگفت بهزاد آن را به خاطر خودش گفته است. برای خوبیهایی که در حق دیگران کرده و جز عذاب چیزی قسمتش نشده است!
حاجخانم روی تخت پاهایش را دراز کرده و نشسته بود. بهزاد کنارش سر پا ایستاده و تمام مدارک پزشکی حاجخانم را از پاتختی کنار تخت بیرون آورده و روی میز ریخته بود. با ورود ما، تغییری در نوع ایستادنش نداد و هیچ حرکتی نکرد. دستانش تندتند بین کاغذها میچرخید. نگاه از او گرفتم و رو به حاجخانم گفتم:
-چی شده؟ چیزی لازم دارین؟
حاجخانم اشارهای به پاتختی کرد و گفت:
-النازجان، این برگههای آزمایش و نسخههای من نمیدونی کجاست، بهزاد هر چی میگرده پیداشون نمیکنه!
قسمت دوم سؤالم را پرسیده بودم تا بهزاد جواب بدهد. تا حرفی بزند، اما سکوت کرده بود و دست از تلاش نمیکشید. برگهها را دانهدانه بالا میآورد و به محض نگاهی کوتاه به آن، گوشهی دیگر میز میگذاشت. به آنطرف تخت، جایی که پاتختی دیگر بود، قدم برداشتم و گفتم:
-برگههای آزمایش توی این کشوهاست! اونور نیست.
و بالاخره توانستم بهزاد را متوقف کنم. هر چه در دستش بود روی میز رها و سرش را بلند کرد:
-من که همه رو گذاشته بودم توی این کشو آخری!
مقابل پاتختی نشستم و حین بازکردن کشو به سمتش سر چرخاندم:
-من آوردمشون اینور!
چند تا برگهای را که مرتب روی هم گذاشته بودم، از کشو بیرون کشیدم و بلند شدم. بین من و او یک تخت فاصله بود. سر جایش ایستاده و زل زده بود به برگههای داخل دستم. تخت را دور زدم و به طرفش رفتم. چند قدم فاصله بینمان مانده بود که ایستادم. برگهها را به سمتش گرفتم:
-بفرمایید، اینا همهشون جوابهای آزمایش حاجخانم از عید به بعده. همین که روئه، آخرین جواب آزمایشه.
وقتی میخواست برگهها را از دستم بگیرد، بالاخره مستقیم به من نگاه کرد. آنقدر مستقیم نگاهکردنش را دیده بودم که بدانم این یکی با همهشان فرق داشت. این یکی عمیقتر بود، انگار چیزهای مهمتری از آنچه پیش رویش میدید، وجود داشت که باید تکتک آنها را کشف میکرد. ترسی نداشتم، میتوانستم با سند و مدرک به تمام دنیا بگویم که بله، اگر با ترسهای خودتان مواجه شوید، دیگر حسی باقی نمیماند که اسمش ترس باشد!
برگهها را گرفت. فشار انگشت شستش روی آنها زیاد بود:
-لطف کن دیگه جای چیزهایی رو که من مرتبشون کردم، تغییر نده. بهشون دست نزن!
سرم را کوتاه به سمت شانهام حرکت دادم:
-کشو اینقدر پر بود که نمیشد باز و بستهش کرد، مجبور بودم جاشون رو عوض کنم.
یکدفعه چشم از برگهها گرفت و باز خیره نگاهم کرد. اینبار میدانستم برای چه، برای پچپچوار گفتنم بود.
-کلی گفتم!
و بعد روی تخت نشست. برگهی آزمایشی را که به دنبالش میگشت کناری گذاشت و بقیه را هم دسته کرد. وقتی کیان با احتیاط کنارش نشست، فهمیدم که حتی او هم متوجه شده است، عمویش همان عموی همیشگی نیست. بهزاد گوشیاش را از جیبش بیرون کشید و به سمت کیان گرفت:
-بیا بازی کن.
کیان دستش را بند تخت کرد و کمی بالا پرید و گوشی را گرفت. به سمت میز رفتم تا کاغذهای روی آن را بردارم و مرتب کنم، اما همین که دستم به آنها برخورد کرد، بهزاد گفت:
-من درستشون میکنم!
دستم را سریع عقب کشیدم و به طرفش چرخیدم. نه! نگاهش به سوی من نبود. برگهی آزمایش را به طرف حاجخانم گرفته بود:
-بفرما اینم چکاپ کامل، تاریخشم مال تیره، دیدی من حواسم بود.
نادیدهام میگرفت و از این واضحتر نمیتوانست به من بفهماند. کاش میدانست نمیتواند ناراحتم کند و اتفاقاً قسمتی از وجودم سخت دوست دارد او دردم را بداند. میخواستم از اتاق بیرون بروم، چند قدمی هم برداشتم که با صدایش متوقف شدم:
-در رو هم پشت سرت ببند… الناز!
کلماتش تا “ببند” تحکمی بود، اما به “الناز” که رسید، نرم شد. به طرفش برگشتم تا بدانم اشتباه نکردهام، که درست تشخیص دادهام، اما باز نمیخواست به من نگاه کند.
سریع در را کشیدم، تا محکم آن را ببندم، اما لحظهی آخر پشیمان شدم، “الناز” گفتنش یادم آمد.
آدم چطور دیوانه میشود، روی تختم که نشستم فقط به همین فکر میکردم.
سردم شده بود و پتو را هر چه بیشتر که دور خودم میپیچیدم، کمتر گرمم میکرد! بدترین اتفاقی هم که میتوانست بیفتد، خوندماغ شدنِ دوباره و ریختن خون روی پتوام بود! نمیخواستم کسی بفهمد و به اتاقم بیاید. بیسروصدا مشتی دستمال برداشتم و به بینیام فشردم و با سری که کمی بالا گرفته بودم از تخت پایین آمدم و روشنایی اتاق را روشن کردم. به طرف آینه قدم برداشتم، قرمزیِ خونِ روی دست و بالای لبم باعث شد سریع برگردم و روی زمین بنشینم. تحمل دیدن خودم را نداشتم. دستمال را از بینیام جدا کردم، اما فقط چند ثانیه طول کشید تا خون با شدت بیشتری از قبل روی دستم و دستمال بریزد. کمکم من هم داشتم نگران این خوندماغهای بیموقع میشدم. فردا جواب سری اول آزمایشها میآمد. کتایون نمیتوانست فردا بیاید وعمه قرار بود جواب را بگیرد و خودش به دکترم نشان بدهد. دستمال را محکم به بینیام فشردم و سرم را به میز آرایش چسباندم. همیشه از زل زدن به سقف بیزار بودم، اما تنها راهی بود که من را از حالِ بغرنجی که داشتم، خلاص میکرد! انگار اصل تعریف زندگی همین است، وقت گذراندن با تلخ و شیرینها، به یک اندازه.
صبح تمام پردههای سالن را کشیدم تا این آخرین نورهای کمجانِ آفتاب پاییز را هدر ندهم و به داخل خانه بیاورم. حاجخانم روی مبل شزلون نشسته بود و چشم به من داشت. او هم مثل من عاشق آوردن نور به داخل خانه بود.
این روزها زیاد به یاد قدیمها میافتاد، با جزئیات از اتفاقات خوب و بد زندگیاش و آدمهایی که میشناخت، میگفت. برعکس همهی پیرزنهایی که میشناختم، کمتر از مرگ یاد میکرد! آرزوی دیدن شفیع برادرش را داشت و آرزوی ازدواج کردن بهزاد و بچهدار شدن کتایون و ابراهیم؛ که بروند بچهای از پرورشگاه بیاوردند تا شاید زندگیشان بهتر شود. میخواست به کتایون بگوید حتماً دختر بیاورد؛ چون اگر قرار است آدم یک بچه داشته باشد، بهتر است آن بچه دختر باشد. این را که گفت، از پنجره فاصله گرفتم و به طرفش رفتم:
-حاجخانوم، شما با آقاکیوان و بهزاد جورتری تا کتی خانوم، برای چی این رو میگید؟
با اخمی که خیلی سریع، حین حرف زدن آن را حذف کرد، گفت:
-حالا یکی من اینجوری شدم، اما بیشتر دیدم که دخترا دلسوزترن. همین تو رو دارم با چشم خودم میبینم دیگه! برادرت مثل تو هست؟
فقط کوتاه سر تکان دادم و به سمت آشپزخانه رفتم تا میز ناهار را برای آمدن کیان آماده کنم. به شک افتاده بودم، دست به مقایسه زدم که از بین من و احسان، کدام فرزند بهتری برای مامان و بابا بودیم؟
احسان همهی عمرش را کنار آنها بود، اما من برای دانشگاه به سمنان رفتم و برای کار به تهران آمدم؛ و اینطوری خیلی احساس بهتری داشتم، شاید فکر میکردم خوشبختی جای دورتری از خانوادهام است و من باید بروم آن را گیر بیاورم و بین خودم و خانوادهام قسمت کنم.
بعد از اینکه کیان ناهارش را خورد، نخوابیدم، منتظر بودم ساعت چهار شود و عمه جواب آزمایش را بگیرد و به دکتر نشان بدهد و به من زنگ بزند. زنگ زدنش تا پنج طول کشید، زمانی که هوا کمی تاریک شده بود، مثل حال و روز من:
-الو عمه چی شد، دکتر چی گفت؟
بیشتر از اینکه به کلماتش دقت کنم، به لحنش توجه کردم.
-خوب بود، خدا رو شکر همه چیت نرماله! فقط باید منتظر بمونیم تا جواب بقیه هم بیاد و دیگه کامل مطمئن بشیم.
حاجخانم خیره نگاهم میکرد. لبخندی به رویش زدم و در جواب عمه گفتم:
-مرسی عمه، استرس گرفته بودم، ببخشید که زحمتت دادم.
منتظر بودم جواب تشکرم را بدهد و بعد قطع کنم و بروم برای حاجخانم هم تعریف کنم که عمه چه گفته است، اما حرف عمه تمام روال طبیعی که قرار بود بگذرانم، برهم زد:
-من کاری نکردم، باید از بهزاد تشکر کنی، سرم شلوغ بود اون رفت گرفت و به دکترت نشون داد!