رمان رویای سرگردان پارت۵۳

4.1
(10)

 

 

 

 

دستم را به تخت گرفتم تا من هم از جا برخیزم. کمی دورتر ایستاده و نظاره‌گرم بود. دستمال را در دستم مشت کردم. می‌خواستم به هوای برداشتن ماشین کیان دوباره بنشینم که صدای عمه، خلوتی را که هم دوست داشتم و هم از آن وحشت، از ما گرفت. در چهارچوب در ایستاد و با نگاه به صورت و سر‌تاپای من، گفت:

-چی شده الناز، چرا رنگت پریده؟

دستانم را بالا آوردم. جلو آمد و دقیق‌تر به صورتم نگاه انداخت و در پی کشفی که کرد، دهانش یک‌دفعه باز شد:

-بازم خون‌دماغ شدی، تو؟

فقط سر تکان دادم، اما بهزاد به سمتش چرخید:

-آره؛ بازم! باید بره دکتر، درست‌حسابی پیگیری کنه!

عمه نیم‌نگاهی به او انداخت و به سمتم آمد. دست روی بازویم گذاشت:

-این چند روز چرا همه‌ش این‌‌طوری می‌شی؟

تا این را گفت، زیر چشمی به بهزاد نگاه کردم. دوباره روی صورتش اخم داشت. عمه چشمانش را ریز کرد:

-قبلاً هم این‌طوری شدی؟

سعی کردم لبخند بزنم:

-آره بابا، چیزی نیست؛ یه وقتایی اینجوری می‌شم، خود‌به‌خودم خوب می‌شه…

خیره به صورت عمه ادامه دادم:

-می‌رم یه آب به صورتم بزنم، بعد می‌آم اتاق کیان رو مرتب می‌کنم.

عمه راهم را سد کرد:

-نمی‌خواد، خودم درستش می‌کنم، بهزاد راست می‌گه، باید بری دکتر. ضرر که نمی‌کنی، آدم مطمئن بشه خیالش جمع‌‌تره.

قبل از اینکه من کاری برای بیرون‌رفتن از اتاق بکنم، بهزاد به سمت در قدم برداشت:

-فعلاً خداحافظ؛ می‌رم پایین پیش حاج‌خانوم.

من زیر لبی جوابش را دادم و عمه فقط رفتنش را تماشا کرد. با رفتن او عمه کنار کشید:

-نگران شدم رنگ و روت رو اینجوری دیدم! برو استراحت کن، فردا هم برو دکتر، رفتی بگو هر آزمایشی لازمه برات بنویسه.

سر تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم. صورتم را زود شستم و به محض واردشدن به اتاقم، روشنایی را خاموش کردم‌. به طرف پنجره رفتم و به حیاط چشم دوختم. در تاریکی همیشه بهتر می‌توان روشنایی را تماشا کرد؛ بهتر می‌شود آدم‌ها را دید، همه چیزشان را، درحالی‌که آن‌ها تو را نمی‌بینند! اصلاً تاریکی است که به روشنایی جلوه می‌دهد.

بهزاد زود از حاج‌خانم خداحافظی می‌کرد و به حیاط می‌آمد! می‌توانستم آخرین لحظات بودنش در این خانه را، بی‌کم‌وکاست، بی‌ترس و با لبخند تماشا کنم. حضورش تا دیشب و شب‌های پیش رویا بود و امشب قشنگ‌ترین لباس واقعیت را می‌پوشید و تا چند دقیقه‌ی دیگر از مقابل چشمانم رد می‌شد. ” الناز” گفتنش را هم امشب شنیده بودم، اگر چه من می‌توانستم تا ابد دلتنگ این کلمه باشم، اما این دلتنگی نسبت به دیشب، وسعت کمی داشت. پرده را تا جایی که بتوانم بدون مانع پشت پنجره بایستم کنار زدم و سرم را کج کردم تا نگاهم را بیشتر در حیاط بچرخانم‌. با صدای زنگ پیام گوشی” نوچ”‌ی گفتم و به سمت تخت برگشتم. بین رفتن و نرفتن، سرگردان بودم، می‌ترسیدم لحظه‌ای از لحظاتی که می‌توانستم بهزاد را ببینم از دست بدهم. با اکراه پرده را رها کردم. خیلی سریع گوشی را از روی میز کنار تخت برداشتم و صفحه‌اش را باز کردم. آیکون پیام‌ها را که لمس کردم، آن انقباض و نخواستنی که حین قدم‌برداشتن به سمت تخت داشتم، رها شد. پاهایم جان تازه‌ای گرفت و سوی چشم‌هایم چند‌برابر شد. بهزاد آدرس مطب دکتری را که قرار بود صبح به همراه ساعت مراجعه بفرستد، همین الان فرستاده بود! لبخند زدم، فقط آدرس مطبی در یکی از کوچه‌های قیطریه بود، در یکی از ساختمان‌های همین تهران! اما برای من به هیچ‌وجه معمولی نبود، برایم ارزشمند بود که تا به طبقه‌ی پایین و اتاق مادرش رسیده، به یاد من افتاده است. می‌توانستم بایستم و ده‌ها بار آدرس را از اول به آخر و از آخر به اول بخوانم، اگر صدای قدم‌برداشتنی را در حیاط نمی‌شنیدم.

 

 

 

گوشی به دست برگشتم به همان جایی که بهترین دید را به حیاط داشتم. تا سرم را خم کردم، آقا‌کیوان را دیدم. چشمانم را بستم و باز کردم. منتظر بهزاد بودم، منتظر تنها‌شدن، من و او، یکی در تاریکی و آن یکی در روشنایی، آقا‌کیوان همه چیز را به هم زده بود.

وسط حیاط، نزدیک استخر ایستاده بود و مرتب به عقب برمی‌گشت و به خانه نگاه می‌کرد. به نظر می‌رسید فقط من منتظر بهزاد نبودم!

بهزاد وقتی که آمد، کت چرمش در دستش بود. کت را از وسط گرفته و تند قدم‌برداشتنش باعث می‌شد با هر قدم، کت بین زمین و هوا تاب بخورد. نزدیک استخر با دیدن برادرش، قدم‌هایش کند شد. مقابل هم ایستادند. آقا‌کیوان دست‌هایش را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به حرف‌زدن‌. بهزاد فقط بی‌حرف نگاهش می‌کرد. سر که پایین انداخت و کت را در دستش جا‌به‌جا کرد، من هم گوشی را بالا آوردم. صفحه‌ی پیامم را با او باز کردم و نوشتم: “ممنون آقا‌بهزاد، فردا حتماً می‌رم.” می‌خواستم ارسال کنم که پشیمان شدم. جمله‌ی آخر دلم را زد. حتی به نظرم “آقا‌بهزاد” هم اضافه آمد. همه را پاک کردم و فقط “ممنونم” را باقی گذاشتم. این‌بار برای ارسال عجله نکردم. خوب نگاه کردم، به نظرم زیادی خشک بود. دوستش نداشتم. کلماتی که داشتند برای نوشتن در ذهنم شکل می‌گرفتند، از آن دسته کلماتی بودند که شاید فردا صبح با دیدن آن‌ها به وحشت می‌افتادم، اما نمی‌توانستم از جاذبه‌ی شیرین فعلی‌اش دل بِکنم!

” ممنونم” خشک و بی‌‌انعطاف را پاک کردم. به جایش نوشتم: “فکر می‌کردم صبح می‌فرستید، این یعنی شما خیلی بهتر از اونی هستید که من فکر می‌کنم، ممنونم.”

انگشتم را روی آیکون ارسال گذاشتم و چشمانم را بستم. حرکتی کوتاه از بالا به پایین، به انگشتم دادم و وقتی چشم باز کردم پیامم، پایین صفحه، آخرین پیام من و بهزاد به هم بود. چشم از صفحه‌ی گوشی گرفتم و به بهزاد دوختم. هنوز داشت به حرف‌‌های آقا‌کیوان گوش می‌داد، لحظه‌ای که سرش را به چپ متمایل کرد و دستش را حرکت داد و گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد، هنوز آقا‌کیوان داشت حرف می‌زد. قلبم تند‌تند می‌زد و من فکر می‌کردم تنها آدمی در دنیا هستم که این حالت قلبش، به او قدرت می‌دهد، قدرت به‌دست آوردن تمام چیزهایی که دوست‌شان دارد!

بهزاد فقط گوشی را از جیبش بیرون آورد، برای بازکردن صفحه‌ی گوشی‌ و خواندن پیام، هیچ‌ کاری نکرد. زیر لب گفتم: “تو رو خدا همین الان، همین‌جا بخون، آقا‌کیوان بسه هر چی حرف زدی!”

بهزاد سری برای آقا‌کیوان تکان داد، کتش را محکم‌تر در دستش گرفت و قدمی به سمت مخالف آقا‌کیوان برداشت. آقا‌کیوان هم آخرین حرفش را زد و با نیم‌نگاهی به بهزاد، به سمت خانه آمد. بهزاد استخر را پشت سر گذاشت. ناامید شدم وقتی که کامل پشت کرد و به جلو قدم بر‌داشت؛ پیام را بیرون از در خانه می‌خواند و من نمی‌توانستم عکس‌العمل او را ببینم. گوشی هنوز در دستش بود. درخت بید به دادم رسید، بهزاد را نگه داشت و او بالاخره ایستاد و گوشی‌اش را بالا برد. هر چی هوا اطرافم بود، قورت دادم. سرش پایین بود. در این حالت ماندنش، بیشتر از آنی طول کشید که فقط برای یک‌بار خواندن پیامم لازم باشد، شاید داشت چندین و چند باره آن را می‌خواند. دستش را به همراه گوشی پایین آورد و یک‌دفعه به سمت خانه چرخید و من هم در دم پرده را رها کردم. تا تخت انگار روی زمین راه نمی‌رفتم‌. خودم را روی آن انداختم و دو طرف سرم را محکم گرفتم:

-چطور می‌تونم ازت بگذرم، چطور می‌خوام ازت چشم بپوشم؟ اصلاً شدنی هست؟ به‌خدا نمی‌تونم، از پسش برنمی‌‌آم من!”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x