-من متوجه اشتباهم هستم اما اونجوری که فکر میکنی نیست. من رو حساب تانیا رفتم بعدشم…
خشمگین غرید؛
-اسم اون دخترو جلوی من نیار. فقط دلم میخواد یه بار دیگه با اون ارتباط بگیری تا بفهمی محدود شدن واقعی یعنی چی! باور کن فقط منتظر یه دونه دیگهشم. به جون خودت قسم منتظر یه دونه دیگهشم!
اوضاع حسابی به هم ریخته و باور کردنی نبود اروندی که همیشه قربان صدقهام میرفت و یک لحن آرام و با محبت نسبت به من داشت، حال این چنین صحبت کند!
دوباره هدفی که منتظرش بودم اما حال از به حقیقت پیوستنش به شدت میترسیدم در ذهنم نقش بست و تنم را لرزاند.
چه مرگم شده بود…؟!
مگر همین را نمیخواستم…؟!
یعنی تمام وقتهایی که برای سرد شدنش میجنگیدم تنها خودم را گول میزدم؟!
تا این حد ذهنم مریض شده بود و بیخبر بودم؟!
-کار دارم دیگه قطع میکنم.
هول شده صاف نشستم.
-نه… نه صبر کن هنوز حرفم تموم نشده.
-…
-من نمیتونم اینجوری تو خونه بشینم. بدون گوشی و هیچی! تو… تو میدونی چقدر از این حبس شدنها و محدودیتها نفرت دارم. باشه فهمیدم میخوای تنبیهم کنی اما این راهش نیست. مطمئنم خودتم راضی نیستی. فقط چون عصبانیی این کارو نکن!
-من تو این دو سه سال خیلی وقتا از دستت عصبانی شدم افرا اما هیچوقت این کارو باهات نکردم مگه نه؟ پس یعنی بحث تنبیه شدن نیست. بچه نیستی که بخوام تنبیهت کنم!
-اروند…
-نه خودتو اذیت کن و نه نازلی رو!
-این یعنی چی الآن؟!
با لحنی خونسرد اما کاملاً جدی و مصمم ادامه داد…
-بحث عاقل شدنته! بهم ثابت کردی فقط سنت رفته بالا و نمیتونی درست حسابی از عقلت استفاده کنی پس
فعلاً وضعیت همینه. همیشه تنها خواستهم ازت این بوده که مراقب خودت باشی و تو خیلی راحت روی تنها قولی
که بهم داده بودی پا گذاشتی. این کارِتو یادم نمیره افرا بهتره که خودتم فراموشش نکنی چون از حالا به بعد
جواب خیلی از سوالایی که داری همینه، پای قولت نموندن!
حرفش را که زد، صدای بوق آزاد در گوشم پیچید.
نه من این اروند را نمیشناختم.
شرایط بدجوری غیرقابل انتظار و غیرقابل فهم شده بود. حداقل من یکی دیگر چیزی نمیفهمیدم…!
نه از احوال خود و نه از رفتارهای او هیچ سردر نمیآوردم…!
_♡___
اروند:
تلفن را قطع کرد و خسته چشم بست.
اینگونه صحبت کردن با عروسکی که قلبش را تماماً به تصرف خود درآورده بود، هیچ کار سادهای نبود.
گویی چیزی سد راهه گلویش میشد و نفسش را بَند میآورد. اما چارهی دیگری نبود!
در چند ساعت اخیر خیلی خوب فهمیده بود که گاهی هر چقدر تلاش کنی فایدهای ندارد و تا وقتی کسی که قلبت در مشت اوست قدمی برای یکی شدنتان برندارد، رابطهای که باید تشکیل نمیشود که نمیشود!
هر چقدر که میخواهی خودت را به آب و آتش بزن و تلاش کن، خواستنه یک طرفه آب در هونگ کوبیدن است…!
زمانی که معشوقهات عذابی که میکشی را نفهمد، درک نکند، شاید رهایی بهترین کار باشد. درست ترین و به جا ترین کار باشد…!
-قربان
سیگاری آتش زد و نیم نگاهی به آدلر انداخت.
-چیزی که میخواستمو اوردی؟
آدلر پوشهی مشکی رنگ را به طرفش گرفت.
-همونطور که خودتونم حدس زده بودین خیلیم تروتمیز نیست اما…
پرونده را باز کرد و سری برای آدلر تکان داد تا به صحبت هایش ادامه دهد و همزمان به عکس ها و اطلاعاتی که دربارهی آن مرد به دست آورده بودند، نگاهی انداخت.
-ده ساله پیش ازدواج کرده و یه دوقلوی هفت ساله داره. معماری خونده ولی کارش آزاده.
-آزاد؟
-همین خونه و باغ برای مهمونیها و عروسیها اجاره میده.
کام عمیقی از سیگارش گرفت.
ازبین رفتنه ریه هایش قلبش را ترمیم نمیکرد اما امان از عادتی که نکه نتواند، شاید نمیخواست که ترکش کند.
دستش را داخله جیبش کرد و میانه حرف آدلر پرید.
-گفتی گذشتهش پاک نیست، بیشتر راجعبش بگو.