رمان زنجیر زر پارت۱۵۰

4.4
(22)

 

 

 

 

و خدا می‌دانست که اگر مرد مقابلش برادرش نبود، هم خونش نبود، می‌مرد هم به یک مشت محکم بسنده نمی‌کرد و حسابی دلی از عزا درمی‌آورد…!

 

 

ضربه‌ی یک دفعه‌ای باعث شد که آراد تعادلش را از دست دهد و محکم به دیوار پشت سرش بخورد.

 

-چی داری می‌گی تو برا خودت؟!

 

-اروند چت شده؟

 

-من چم شده؟ شماها چتون شده. چتون شده که منو بالاتر از افرا می‌بینید؟ اون ارزش منو نداره؟ اتفاقاً برعکس این منم که ارزششو ندارم. من با اون همه تجربه‌ای که دارم، با این سن و سال هرچقدر که از اسمم مطمئنم همونقدر هم مطمئنم افرا ارزشش بالاتر از منه!

 

دو قدم بینشان را طی می‌کند و با چشمانی خونبار و صدایی به ظاهر آرام و شمرده شمرده می‌غرد:

 

 

-خیلی… خیلی… بالاتر! اما حتی اگه نباشه هم تو حق نداری تو روم نگاه کنی و این حرفارو بزنی!

 

به یکباره دستانش را دو طرف آراد روی دیوار می کوبد و افسار گسیخته عربده می زند:

 

 

-حق نداری چون من عاشق اون دخترم!

 

 

آراد بهت زده مانده و حتی جرات تکان خوردن نداشت!

 

تنها صدای نفس های به شماره افتاده‌اش به گوش می‌رسید.

عقب می کشد و با لحنی که دل آراد را آتش زد، نالید؛

 

-چون این وامونده‌ای که تو سینه‌م جا خوش کرده هیچکسو جز اون نمی‌خواد!

 

 

انگشتش اشاره‌اش را آرام روی سینه ی آراد می‌کوبد و با چهره ای در هم شده و دلی سوخته گلایه می کند؛

 

 

-اِنقدر احمقی که با خودت نمی‌گی چرا داداشم که به قولی کلی زن دنبالشن‌، درگیر اون دختره! بفهم آراد اینو بفهم و به بقیه هم حالی کن که من از وقتی معصومیت اون دخترو دیدم، از وقتی قلب پاکشو دیدم، این من، دیگه من نشد!

 

♡♡♡

اروند عزیزم 😔💔

 

 

 

با قدم های سست و بی تعادل عقب می رود و با صدایی که آلوده به بغضی مردانه بود، می‌گوید:

 

 

-مثل کسی‌ام که طعم بهشتو چشیده حالا هم اصلاً برام مهم نیست که چند سال دیگه باید صبر کنم تا دوباره اون خوشبختی که با افرا تو خونه‌ی طلا داشتمو به دست بیارم.

 

 

می چرخد و چشم می بندد.

خاطرات رهایش نمی‌کردند. بی رحمانه با تار و پودش عجین بودند و هر زمان دلتنگی دست به گریبانش می برد بیشتر و بیشتر قدرت نمایی می کردند.

 

 

آراد تکیه اش را از دیوار می گیرد و پشت به برادرش می‌ایستد. خودش را لعنت می کند. حتی اگر نتوانسته بود غم نگاهش را بفهمد، می توانست دهانش را ببندد نمک به زخم های دلش نپاشد!

 

 

با حالی دگرگون دستش را روی شانه ی اروند می گذارد و پشیمان اما دلسوزانه می گوید:

 

 

-آخه تا کی داداشم؟ پس تو چی؟ کی قراره…

 

 

به سمتش می چرخد و حرفش نیمه می‌ماند. نگاه تیره و پر غیظ اروند زبانش را بند می‌آورد. دستش از روی شانه اش، پایین می‌افتد و اروند با لحنی قاطع می توپد:

 

 

-اگه باید تا آخر عمرمم‌ صبر کنم تا فقط یه روز دوباره مثل قبل داشته باشمش هیچ اهمیتی نداره. صبر می‌کنم!

 

 

این بار او دست روی شانه ی آراد می گذارد سرش را خم می کند تا صورتش مقابل صورت برادرش قرار بگیرد. نگاه به نگاهش می دوزد و از میان دندان های کلید شده و فک لرزانش می غرد:

 

 

-صبر می‌کنم چون من حتی وقتی دارم برای اون انتظار می‌کِشم خیلی خوشحال‌ترم، خیلی آروم ترم تا اینکه با کسی باشم که من و فقط بخاطر اسم فامیلیم، بخاطر ماشین‌هام، بخاطر کارخونه‌ها بخواد.

 

 

عقب می کشد و سرش را بالا می گیرد. پر غرور و استوار…

 

 

-من حاضرم پای تمام لجبازی های دختری که منو فقط چون منم دوست داره عمرمو بدم اما آخرش با اون باشم.

 

با کسی که خودمو می‌خواد و تو خیلی خوب می‌دونی من آدمی نیستم که کسیو به زور کنار خودم نگه دارم. اگه

 

 

 

حسی که خودم دارم و تو چشمای افرا نمی دیدم، تا حالا صد بار ولش کرده بودم. صدبار بخاطر خودش ازش

 

گذشته بودم و مطمئن باش اگه یه روزی ببینم با کنار من بودن داره اذیت می‌شه حتی اگه از دوریش بمیرمم

 

ولش می‌کنم. ولش می‌کنم چون خوشحالی و راحتی اون، خوشحالی و راحتی منه!

 

 

آراد با کوله باری از غم نگاهش می‌کرد.

 

حس می‌کرد شانه هایش از همیشه افتاده‌تر شدند‌ و حقش این بود…؟!

 

 

چرا کسی نمی‌توانست عمق احساساتش را بفهمد…؟!

 

 

نه افرایش می‌توانست بفهمد که چقدر دوستش دارد و نه خانواده‌اش درکش می‌کردند!

 

 

واقعاً چه فکری با خودشان می‌کردند؟!

دو دو زدن‌هایش را پای چه چیزی می‌گذاشتند؟!

 

وقتی به قول خودشان دختر برایش کم نبود، چرا نمی‌فهمیدند این تلاش‌های بی وقفه‌اش برای دوباره داشتن افرا، همه بخاطر نفسی بود که بَند بود. بخاطر قلبی بود که اسیر بود. بخاطر پایی بود که گیر بود…!

 

چرا نمی‌فهمیدند…؟!

 

 

جلوی آراد ابرو داری کرده بود اما خودش خوب می‌دانست که افرا هم نمی‌تواند عشق بی‌قید و شرطی که نسبت به او داشت را بفهمد، درک کند.

 

 

دخترک آنقدر درگیرش خانواده‌اش شده‌ بود که هیچ صدایش را نمی‌شنید.

 

 

-قربان

 

 

آدلر کِی از انبار بیرون زده بود که متوجهش نشدند؟!

 

-بله؟

 

-به هوش اومده گفتید خبرتون کنم.

 

-برو پیشش الآن میام.

 

-چشم.

 

داخل رفتن آدلر را از گوشه‌ی چشم نگاه کرد و کاملا مطمئن بود ظاهرش و محکم ایستادنش‌ مثل همیشه مقتدر و به دور از هیچ گونه ضعفی است.

 

 

ظاهر اینگونه بود اما امان از دردهایی که نمی‌توانست بر زبان بیاورد‌…!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x