-نازلی واقعاً که برات متاسفم. خجالت نکش هر مسئلهی خصوصی منو برو اینور و اونور بگو. اصلاً خجالت نکش، راحت باش گوشت قربونی شماهام آخه من!
-بخدا من…
-نمیخوام… نمیخوام دیگه اینجا باشی، خسته شدم از دست این بازیهاتون.
اروند کمرم را گرفت و برم گرداند.
-ساکت باش چرا داد میزنی؟ من شوهرتم معلومه که حق دارم هرچیز کوچیکی رو راجعبت بدونم. خودت که جواب درست و حسابی به آدم نمیدی، اون سر دنیا جز نازلی دستم به کی میرسه که خیالم راحت باشه از زن و زندگیم؟!
-نمیخواد خیالت از من راحت باشه من هیچ نیازی به دایه مایه ندارم.
از بیاحترامیام ناراحت شد.
همانطور که به نازلی اشاره میکرد تا به اتاق برود، مچهایم را گرفت و در آغوشش حبسم کرد.
هرچه تقلا کردم فایده نداشت و دقیقاا مثل گذشته روی مبل نشست و تنم را روی خودش کشاند.
سرم به سینهاش چسبید و بوی عطر مردانهی همیشگیاش حتی اگر نمیخواستم هم آرامم میکرد!
موهایم را ناز کرد و در سکوت فقط به خودش فشارم داد و بوسیدتم.
به خوبی میدانست که چه مخدر قویای برایم است و با همهی وجود از این موضوع سواستفاده میکرد.
-آروم شدی جغجغه؟
از روی پایش پایین آمدم.
-اروند اگه فقط یه بار دیگه همچین چیزهایی رو از نازلی بپرسی خودمو میکشم!
-اگه خودت از حال و روزت بهم بگی که نمیپرسم. اما اونم تقصیری نداره نپر بهش.
عقب عقب رفتم و روی مبل مقابلش نشستم.
-شنیدم جواب زنگای صحرارو نمیدی.
کلافه به زمین خیره شدم. داد زدن بر سرنازلی اعصابم را به هم ریخته بود.
دوسالی بود که این مشکل را داشتم. نمیتوانستم عصبانیتم را کنترل کنم و بعد جز پشیمانی چیزی برایم نمیماند…!
-افرا؟
-کار نداشتم باهاش برای چی باید جوابش رو بدم؟
-کار نداشتم دیگه چه صیغهایه؟ مگه آدم باید حتماً یه کاری داشته باشه تا با عزیزاش حرف بزنه؟!
-بقیه رو نمیدونم اما من همینم چه خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد.
کلافه نگاه گرفت و بلند شد.
کنارم نشست و دستانم را بین دستای بزرگش گرفت.
-افرا سه سال گذشته تو این مدت هرکاری از دستت برمیومد کردی. همه رو تنبیه کردی بیشتراز همه خودتو…عوض شدی. شخصیتتو فراموش کردی. اون قلب مهربونتو قفل کردی و کنار گذاشتی، بس نیست؟ خسته نشدی؟
از این همه تغییر، از بازی کردن نقشی که نیستی خسته نشدی؟!
بلند شدم و کنار پنجره رفتم.
پنجرههای بزرگ و سرتاسری این خانه بزرگترین حسنش بودند.
-من نقش بازی نمیکنم. من همینم در اصل قبلاً نقش بازی میکردم. میدونم همه الآن از من بدشون میاد اما چه اهمیتی داره؟ مثلاً وقتی خوششون میومد چه گُلی به سرم زدن که الآن بخوام از ناراحتیشون بترسم یا اذیت شم؟!
-اما من میدونم تو این نیستی. من باهات زندگی کردم. خط به خطتو بلدم. تمام این مدت هیچی نگفتم. صبر کردم تا خودت آروم شی اما دیگه خیلی داری کشش میدی!
-به نظرم خیلی دراماتیکش نکن. من هیچی رو کش نمیدم، من فقط دیگه برام مهم نیست که کسی ازم ناراحت میشه یا نه، مهم نیست که راجعم چی فکر میکنن، مهم نیست که پشتم چی میگن. اروند من دیگه نمیخوام به اینکه چی میشه فکرکنم. دیگه نمیخوام برای داشتن کسی بجنگم. برای دوست داشته شدن بجنگم. نمیخوام بیشتر از این عمرمو حروم حرف مردم کنم!
روزها بود که اِنقدر جدی باهم همصحبت نشده بودیم و اروند همانقدر که از حرفهای پوچ و سرم ناراحت شده بود، همانقدر یا شاید خیلی بیشتر از این صحبت نرمال خوشحال بود.
فریاد زدن بر سرنازلی باعث شده بود که حس و حال نداشته باشم تا مثل همیشه بجنگم یا از در مسخره بازی وارد شم و از صحبت کردن فرار کنم.
-من نمیخوام تو خودتو مجبور به چیزی حس کنی. هیچوقت نخواستم. اما باید از آزار خودت دست برداری. اینجوری نمیتونی دووم بیاری فداتشم نخواه که همه چیزو خودت تجربه کنی تا ثابت کنی که بزرگ شدیو فرق کردی. اگه اینجوری پیش بری یه روز میاد که میبینی هیچ حسی جز تنفر به خودت نداریو با ارزشترین دارایی های که داشتیرو باختی!
-من این روزا از همیشه خوشحالترم روزهای بهتری هم داشتم اما الآن راضیم. حداقل الآن دیگه موقع ناراحتی قفل نمیکنم، دیگه شبا خودمو با گریه خفه نمیکنم و همین راضیم میکنه. به نظرم توام دیگه مسئولیتت رو در قبال من انجام دادی دیگه مشکلی نیست که بخواد پایبندت کنه. آدمای سمی از دورم حذف شدن و دیگه هم یه بدبخت بیسر و زبون نیستم. برای همین راحت برو. چیه هی هر چند ماه یهبار از اون سر دنیا می کوبی میای اینجا؟بردار این بارو از روی دوشات…!
اولین باری بود که این حرفها را مستقیم در صورتش میگفتم و نگاهش چنین ناراحت و دلگیر شد که برای یکلحظه از خود و زبان تلخم متنفر شدم.
-هربار از یه طریقی و به یه شکلی، به این موضوع اشاره میکنی و نمیدونم دقیقاً کی میخوای بفهمی که تو برای من مسئولیت نیستی. اگه نگرانتم بخاطر قلبمه، اگه پیگیرتم بخاطر قلبمه، اگه پابه پای تموم لجبازیات میام بخاطر قلبمه. خیلی وقته که مسئولیت و این داستانا برام تموم شده و …
پوزخند زدم.
-آره خب همینطوره!
کلافه شده بود.
-افرا…
-میرم پیش نازلی.
مقابل اتاق نازلی که رسیدم مکث کردم و سرم را به طرفش چرخاندم.
-اروند؟
حتی صدا کردن اسمش نگاهش را گرم میکرد.
-جون دل اروند؟
-اگه واقعاً به فکر منی، اگه برام ارزش ق..قائلی از زندگیم برو!
صورتش سرخ شد و سریع کنارم آمد.
-چی داری میگی؟ تو دیگه خیلی داری از حدت میگذری افرا یادت رفته من کیم؟ یادت رفته برای هم چه ارزشی داشتیم؟ اون روزهایی که باهم گذروندیم، اون همه خاطره، به خودت بیا! هیچوقت بهت اجازه نمیدم که بخاطر افکار بچگونهت، افکار خام و پوچی که وانمود میکنی بهشون پایبندی، همه چیو خراب کنی. نمیذارم دوست داشتنمونو عشقمونو به همین راحتی حروم کنی افرا بمیرمم نمیذارم!
رگگردنش از عصبانیت بیرون زده بود.
ناراحتی بارزترین حسی بود که در چشمانش بیداد میکرد و بعد از روزهای خیلی زیادی قلبم از ناراحتی مچاله شده بود.
هیبت مردانهاش روی تنم سایه انداخته و با آن که مطمئن بودم هرگز هیچ آسیبی به من نمیرساند، ناخودآگاه فاصله گرفتم و به دیوار چسبیدم.
این کار چنان غمی در چشمانش نشاند که حس کردم با دستان خود روحش را تکه تکه کردهام و ناخودآگاه اشکم چکید.
سریع گونهام را پاک کردم و با صدای لرزانی گفتم:
-اروند دوست داشتنمون نبود، دوست داشتنم بود! عشقمون نبود، عشقم بود! اگه منو بهت نمیسپردن، اگه مدیون اون زن نبودی و اتفاقی منو میدیدی حتی به قدر یه دقیقه هم نسبت به یکی مثل من جذب نمیشدی!
ناراحت صدایم زد؛
-افرا عزیزم…
دست لرزانم را مقابلش گرفتم.
حتی اگر بیست سال دیگر هم میگذشت حرف زدن درمورد گذشته بهمم میریخت، سه سال که جای خود داشت!
-اروند کامکار تاجر بزرگ، کسی که خیلیا برای یه ساعت دیدنش سر و دست میشکنن. مدلهای معروف، کارآفرینای معروف، زنهای خوشگل و لوند فقط میتونن اروندخان رو تو خواب ببینن و اونوقت یهو ببین چی میشه؟ دری به تخته میخوره و آقا اروند عاشق نوهی بیزبون و دست و پا چلفتی تاشچیانها که پر از عیب و ایراده و سالها سرکوب شدن و دختر بچه رو منزوی و دیوونه کرده، میشه. یا بهتره بگیم قصد ازدواج با اون دختر رو میگیره و باهم ازدواج میکنن!
-…
-اروند بزرگ همه ضعف ها و هرچیزی که دخترمون بهش احتیاج داره رو براش فراهم میکنه اما مهم ترین چیزو براش نمیگیره، اگه گفتی چیرو…؟!
-حلقه، حلقه نمیگیره! با یه جمله سر و ته قضیه رو میبنده و دخترمون اِنقدر بیچارهس که حتی جسارت پرسیدن هم نداره. نمیتونه بپرسه چرا حلقه نداریم، نمیتونه بپرسه چرا عروسی نمیگیریم، نمیتونه بپرسه چرا تواتاقهای جدا میخوابیم، نمیتونه بپرسه چرا کوچکترین رابطهای که بینه زوجهای دیگهسرو ما نداریم، نمیپرسه چون میترسه رویای صورتی و شیرینش توی یه لحظه نابود بشه و از بین بِره. مثل یه بیچارهای که میدونه یه روزی تکلیف همه چی مشخص میشه و شاید فهمیدن حقیقت خیلی دیوونهش کنه، خیلی نابودش کنه اما بازم میگه من فعلاً لبخند این مردو دارم گور بابای آیندهم…!