اشکهایم به پهنای صورت میریخت و اروند بیتوجه به تقلاهایم کمرم را گرفت و در آغوشش حبسم کرد.
-خیلی سوالها داره اما نمیپرسه، خیلی چراها داره اما نمیپرسه. جرات نداره بپرسه. مثل سگ از فهمیدن واقعیتها میترسه و همهی ترسش اینه که نکنه یه وقت یه کاری کنه و مَردش رو از دست بده…!
لبهایم را قفل لبهایش کرد و محکم فشار داد.
نمیبوسید. هیچ حرکتی نمیکرد. تنها لبهایش را روی لبهای خیسم فشار میداد و محکم در آغوشش حبسم کرده بود.
وقتی دست و پا زدنهایم آرام شد، لبهایش جدا و بوسه هایش شروع شد.
روی موهایم، روی گونه هایم، روی بینیام، گردنم، لالهی گوشم را می بوسید و زمزمه میکرد؛
-باشه… باشه عزیزم معذرت میخوام. ببخشید عسل من، ببخشید که اِنقدر اذیتت کردم. ناراحتت کردم. ببخشید که اِنقدر برات کم گذاشتم. واقعاً دلم نمیخواست حسرت چیزی رو داشته باشی اما تو اون دوره بیشتر از اون کاری ازم ساخته نبود!
دستانم را روی سینهی ستبرش گذاشتم و عقب کشیدم.
-نه اروند اینجوری نیست. تو کم نذاشتی. به عنوان یه ناجی اصلاً کم نذاشتی. سالهای سالهم که بگذره، به خودم، خودت، به هرکسی که بشناسم و نشناسم، به هرکی که ازم بپرسه میگم کسی که من و از جهنم نجات داد تو بودی. تنها آدمی که تا آخر عمرم بهش مدیونم تو هستی. اما عاشقم نیستی حتی اگه باشی هم ما مناسب هم نیستیم! انقدر همه چی بینمون خراب شده که دیگه ساختنش ممکن نیست. قبول دارم من… من دوستت دارم. همیشه داشتم. همیشه دارم و خواهم داشت. تو با مهربونیت، با خوب بودنت، جوری قلبم و اسیر کردی که هیچوقت نمیتونم کسی رو اندازهی تو دوست داشته باشم و بخوام اما مطمئنم حس تو به من فقط حس مسئولیته. تو من و مثل یه دوست، مثل یه آشنا، مثل یه دختر که نگرانشی میبینی اما هیچوقت مثل یه زن دوستم نداشتی و نخواهی داشت.
-افرا چرت نگو من نفسم برای تو میره بچه چرا اینجوری میکنی؟ اگه دوست نداشتم سه سال تموم بال بال نمیزدم واسه یه روز مثل قبل داشتنت!
چشمان سوزناکم را محکم باز و بسته کردم.
-چوننگرانی. از اول نگرانم بودی و هنوزم هستی. جز اون شب خاص هیچوقت حس نکردم که نگاهت مثل یه جنس مخالف رو من خیره میشه و بهت حق میدم من کجا و تو کجا!
-من دوستت داشتم اما نمیتونستم اعتراف کنم. نمیتونستم چون دستم امانت بودی و قول داده بودم تا زندگی کردن رو یادت بدم. چطوری باید نزدیکت میشدم؟ اونوقت اول از همه خودت بودی که لقب سوءاستفادهگر رو بهم میچسبوندی! کاری به اوایل ندارم اما از وقتی احساسم پررنگ شد، همهی سعیم این بود که خودم رو کنترل کنم. تا وقتی که همهی حقیقت رو نمیدونستی حتی اگه میخواستمم نمیتونستم همچین بدی بهت بکنم. نامردی بود. آره اول فقط برام یه مسئولیت شیرین بودی اما خیلی نگذشت که این مسئولیت منو تو دام خودش انداخت و با اینکه تا گلو پیرت شدم، نشد و نخواستم که جای تو تصمیم بگیرم. دوست نداشتم دختربچهای که همیشه تو خفا بوده رو یجور دیگه اسیر کنم. حقت بود زندگی کنی. حقت بود بزرگ شی و با دید باز انتخاب کنی. این حقت بود که خودت با عشق و منطقت من و از بین بقیه انتخاب کنی نه اینکه چون تنها گزینهت بودم، مجبور به پذیرش شی!
-حقم بود؟ میخواستی با دید باز تصمیم بگیرم؟ باشه حله حالا دارم تصمیم میگیرم!
-تصمیم میگیری؟!
-آره تصمیم میگیرم. تصمیم گرفتم. نمیخوامت این رابطه دیگه از نظر من تموم شدهس. لطفاً… لطفاً توهم قبولش کن! اگه نظرم برات مهمه قبول کن و از ز..زندگیم برو. یه رفتن همیشگی جز این چیزی ازت نمیخوام!
مردمک چشمانش میلرزید و سیب آدمش محکم تکان خورد.
عقب عقب رفتم و آنقدر حال مزخرفی داشتم که حتی نمیتوانستم پیش نازلی بروم.
داخل اتاق شدم و در را قفل کردم.
دنیا دور سرم میچرخید و قلبم به خونریزی افتاده بود.
خاطرات گذشته در ذهنم چرخ میخورد و چرخ میخورد.
سریع یک مسکن را بدون آب قورت دادم و خودم را روی تخت انداختم.
دقیقاً به خاطر همینها بود که فاصله گرفتن از اروند را میخواستم.
او نمیگذاشت، اجازه نمیداد افرای احمق دست و پاچلفتی کامل بمیرد، اجازه طغیان کردن را از من میگرفت و حالم را خراب میکرد.
درخواب و بیداری غوطه ور بودم و چند تصویر محو از گذشته پشت پلکهای سیاهم نقش بست.
گریان، داغان، افسرده و با لباسهای خاکی که ناشی از ساعتها نشستن بر سر خاک است راهروی بیمارستان را طی میکنم.
نمیدانم چند روز است که اروند را ندیدهام.
یک روز؟ دو روز؟ سه روز؟ نه خیلی بیشتر از اینهاست.
قبولش سخت است ولی بیشتر از ده روز است که از اروند خبر ندارم.
ده روز جهنمی که تنها ماندهام.
ده روزی که دیوارهای خانه قصد بلعیدنم را داشته و ده روزی که شبها، تاریکی مثل یک هیولای ترسناک خفهام میکرد.
ده روزی که پتک حقیقت به بدترین حالت ممکن بر فرق سرم کوبیده شده و ده روزی که هر روز و هر لحظهاش را عوق میزدم و معدهی خالیام به شدت درب و داغان و زخمی شده بود و حال بعد از ده روز که منتظر بودم و نیامد، خودم به سراغش آمدهام.
آمدهام چون نیاز دارم حقیقت را از زبانش بشنوم!
نیاز دارم بشنوم که بخاطر دلسوزی نزدیکم شده!
نیاز دارم بشنوم که فقط برایش یکمسئولیت بودم و هستم. یک امانتی، یک باری روی دوش و منتظر بوده تا از آب و گل درآیم و بعد با خیال راحت رهایم کند!
کیفم روی زمین کشیده میشد و هرکسی که از کنارم رد میشد برمیگشت و دوباره نگاهم میکرد.
مثل یک یتیم سر راه مانده با چشمان خیس و پر اشک به اینطرف و آن طرف نگاه میکردم و حتی نمیدانستم دقیقاً کجا باید دنبالش بگردم.
-افرا؟
صدای آشنا، قدمهایم را متوقفکرد و کمی بعد هانی کامکار با چهرهی ناراحت و خسته و لباسهای چروک که نشان دهندهی چند روز بودنش در بیمارستان بود، مقابلم ایستاد.
اخم ظریفی بین ابروهایش افتاده بود اما خبری از آن حالت جنگجویانه سابق نبود.
-اینجا چیکار میکنی؟ این چه حالیه؟!
-او..اومدم اروندو ببینم کجاست؟ کجا م..میشه پیداش کرد؟
-اروند نیست.
-چرا؟ کجا رفته؟
صدایم از ته چاهی عمیق بیرون میآمد و آنقدر حال افتضاحی داشتم که دل زن مقابلم هم برایم سوخت.
-به نظر میاد زیاد خوب نیستی. من میخوام برم کافه تریا بیا باهم بریم، یه چیزی بخوری بهتر میشی.
-اروند؟
-اروند رفته یه بیمارستان دیگه برای انتقال مریض صحبت کنه. احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه میاد اگه میخوای منتظرش بمون اگه هم نه برو خونه.
– میمونم
-خیلیخب پس دنبالم بیا.
قدمهای شل و وارفتهام نگرانش کرد.
آرنجم را گرفت و دنبال خودش کشاند.
حس میکردم دستش درحال سوزاندنم پوستم است اما آنقدر بیچاره بودم که توان کنار زدنش را نداشتم.