-بشین… چیزی میخوری؟
سربالا انداختم و روی صندلی سبز رنگ نشستم و به میز خیره شدم.
کاسهی چشمانم پر و خالی میشد و برخلاف خجالت همیشگیام اصلاً برایم مهم نبود که دیگران متوجه این حالت زار و داغانم میشوند.
-میخوای با اروند دعوا کنی؟
-چی؟
-تا اینجا اومدی که باهاش دعوا کنی؟ ازش ناراحتی که تو خونه تنهات گذاشت و موند پیش خانوادهش؟
-خانوادهش؟ منظورتون به ارجمندخانه دیگه نه؟!
نفسش را بیرون فرستاد و کلافه گفت:
-افرا جان ببین میدونم تازه همو دیدیم، تازه باهام آشنا شدی و بهم اعتماد نداری اما منو مثل مادر خودت ببین. تو یه دختر خیلی جوون و خوشگلی این برازندته که تو این سن و سال اونم درست وقتی که میتونی یه آینده خیلی روشن داشته باشی، وقتی میتونی کلی کیس مناسب داشته باشی، اینجوری تو راهروهای بیمارستان خودتو اسیر کنی و منتظر مردی بمونی که برای به دنیا اومدن بچهش اومده اینجا و عشق سابقش در حال زایمانه؟!
حتی به قدر یک کلمه هم طاقت شنیدن این خزئبلات را نداشتم تا خواستم بلند شوم دستم را گرفت و خواهشوارانه گفت:
-بشین لطفاً با فرار کردن حقایق عوض نمیشن بذار حرفمو بزنم. حال ارجمند خوب نیست. هممون خیلی داغون شدیم اما منم یه مادرم حتی تو سخت ترین شرایط هم که باشم نمیتونم نسبت به زندگی و آیندهی بچهم بیتفاوت باشم. یک بار به خاطر مریضی که نتونستم باهاش مبارزه کنم سالها بچهمو از دست دادم و از عطر تنش محروم شدم. همون موقع بود که به خودم قول دادم دیگه تحت هیچ شرایطی خودم رو عقب نکشم، دیگه مسئولیتمرو زمین نندازم.
-…
-من عاشق بچههامم اما اروند برای من خاصه. اونو یه جور دیگه دوست دارم. به عنوان یه زن نه به عنوان یه مادر ازت خواهش میکنم لطفاً به خودت بیا دخترم، به خودت بیا و یه تصمیم برای جفتتون بگیر. من پسرمرو میشناسم اِنقدر شخصیت حامی داره که اگه تا آخر عمرش هم عذاب بکشه نمیتونه دست کسی که برای کمک گرفته رو ول کنه اما تو میتونی.
-هانی خانوم…
-من مطمئنم تو میتونی یه کاری کنی که نه سیخ بسوزه نه کباب!
بی طاقت بلند شدم.
-بیرون منتظر میمونم.
-صبرکن…
صبر نکردم تا دوباره سخنرانی کند و سریع راه افتادم.
این آدمها چه از جانم می خواستند؟!
من که به خودی خود متلاشی و ویران شده بودم، چرا میخواستند آخرین رشتهی حیاتم را نیز بِبُرند؟
وارد راهروی بیمارستان شدم و با دیدن قامت مردی که از پشت شبیه اروند بود با امید بیشتری قدم برداشتم.
و ناگهان مرد برگشت.
خدایا او اروند بود…؟!
آن کسی که یک نوزاد پوشیده در پتوی صورتی رنگ بین دستانش جاخوش کرده اروند بود…؟!
نه نبود… نمیتوانست باشد!
نمیتوانست اما صورت مرد صورت اروند بود. تیپش تیپ اروند بود. مدل موهایش مدل موهای اروند بود!
او اروند بود اما یک اروند متفاوت…!
لبخندش زمانی که به نوزاد خیره شده بود، آن نگاه سنگین و گرم هرگز… هرگز این حالت را از او ندیده بودم!
-خانوم… خانوم بلند شید ساعتتون همش داره زنگ میخوره.
-…
-خانوم؟
صدای نازلی مثل یک فرشتهی نجاتبخش هوشیارم کرد و به سختی بیدار شدم.
با صدای گرفتهای گفتم:
-ساعت چنده نازلی؟
-ده و نیم کلاستون تا یه ساعت دیگه شروع میشه.
تمام شب گذشته را خوابیده بودم اما اصلاً احساس سرحالی نمیکردم.
خوابم بیشتر مرور گذشته بود تا قرار گرفتن در دنیای رویاها و افسانهها!
-اوه اوه اِنقدر خوابیدم یعنی؟!
-بله!
خمیازهام با جوابهای تک کلمهای و نصفه و نیمهی نازلی قطع شد.
-پیشت… پیشت.
-…
-باتوام چرا خودتو گرفتی جیگر طلا؟
-نه نگرفتم فقط دارم کارمو انجام میدم.
-داشتیم؟ حالا دیگه دروغم میگی؟ یادت رفته دروغگوِ همیشه منم؟
ملحفهای که در حال مرتب کردنش بود را انداخت و با چانهای که از بغض میلرزید گفت:
-شما فکر میکنید در مورد هر چیزی با آقا حرف زدن برای من راحته؟ نه نیست اما چون مجبورم…
گریه اجازهی ادامه حرفش را نداد.
ناراحت بلند شدم و خودم را در آغوشش انداختم.
عطر تنش شبیه مادرها بود و الحق و الانصاف کم برایم مادری نمیکرد.
-عصبانی بودم چرت و پرت گفتم. تو که میدونی من دهنم چاک و بست نداره خیلی وقتا حرف مفت میزنم، ناراحت نشو ببخشید.
گونه هایش را پاک کرد.
-نه خانوم شما هم حق دارید هیچکس از اینکه بقیه درمورد مسائل خصوصیش حرف بزنن خوشش نمیاد. من اشتباه کردم از ترس اینکه اخراج نشم هرچی که آقا گفترو قبول کردم اما دیشب به خودشونم گفتم که این کار درست نیست. بهتره قبل اینکه بیشتر از این رومون تو روی هم باز بشه از اینجا برم. در اصل باید خیلی زودتر میرفتم. شما همیشه منو به چشم جاسوس آقا اروند دیدید و خب حقم دارید دوستم نداشته باشید. کی خوشش میاد یه فضول که مجبوره همه چیزو گزارش بده تو خونه زندگیش باشه؟!
گفت و های های گریه کرد.
ناراحت صورتش رو بوسیدم.
-ای بابا نازلی حالا من یه چیزی گفتم تا دهنمو آسفالت نکنی ول نمیکنی؟ میگم پشیمونم عصبانی بودم.
-اما…
فاصله گرفتم و از روی تخت پایین پریدم.
-من حرفمو زدم حالا دیگه تصمیم با خودته.
خیلی وقت بود که دیگر برای هیچ چیز به هیچکس التماس نمیکردم.
-اینطور که سرسنگین میگید آدم دلش میخوا ب..بدتر بره!
شانه بالا انداختم.
-نمیدونم چطوری میگم اما اگه میخوای تو این خونه تنهاتر از این چیزی که هستم بشم برو!
ناراحتی که در نگاهش آمد موضوع را عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
-آقات کی رفت؟ دیگه چیزی نگفت…
با دیدن اروندی که پشت میزنهار خوری نشسته و خیلی ریلکس درحال خوردن قهوه بود، ساکت شدم و سربلند کرد.
لبخند گرمی زد و با مهر زمزمه کرد؛
-صبحت بخیر عزیزم خوب خوابیدی؟
حرصی چشم بستم.
تا کی میخواست به این شکل ادامه دهد؟!
انگار نه انگار که همین دیشب هردو چقدر حرفهای سنگین به یکدیگر گفتهایم و چقدر از هم ناراحت و دل شکسته شدهایم.
البته هربار همین بود. هرچقدر که تندی میکردم سکوت میکرد و گهگایی که دیگر نمیتوانست خودش را کنترل کند، چندین ساعت گم و گور میشد و بعد بازمیگشت.
مثل خودش رفتار کردم. بالاخره کم میآورد. بالاخره یکجا خسته میشد و میرفت.
مثل همهی انسان ها که بیمهری دیدند و فرار را به قرار ترجیح دادند.
-صبح بخیر
-صبح بخیر عزیزم بیا بشین.
-زیاد میل ندارم.
-باشه بیا یه چیزی بخور خودم میرسونمت.
با تصور آن ماشین فوقالعادهاش نیشم باز شد و جلو رفتم.
مقابلش نشستم.
-خیلیخب باشه اجازه میدم منو برسونی اما یه شرط داره!
لقمهی خامه و عسل را مثل سابق به دستم داد و در ماگم چایی ریخت و خندید.
-بله خیلی ممنون که اجازه میدید برسونیمتون خانوم، بفرمایید شرطتون چیه اونوقت؟
لقمه را با لذت جویدم و دندانهایم را نشانش دادم.
-اینکه بذاری من رانندگی کنم!
با لبخند و مهر طره موی افتاده روی چشمم را کنار زد و با انگشت اشاره خامهی کنار لبم را پاک کرد.
-همیشه همینجوری خوشگل نگاهم کن، همینطوری برام بخند، عوضش هرچی دارم و ندارم ماله خودت.