با تعجب به اروند زل زدم.
حمایتش شیرین اما تعجب برانگیز بود.
این خانه که به نام من نبود چرا باید همچین دروغ بزرگی را بگوید…؟!
-پسرم واقعاً که من و بابات فقط داشتیم شوخی میکردیم.
-به هرحال گفتم در جریان باشید.
هانی لبخند آرامی زد و ارجمند خان با آن نگاه وحشی که حس یک گرگ را به آدم القا میکرد خیره من بود.
احتمالاً اگر سیاستهای هانی را هم به گونهای دور میزدم، فرار از چنگال این مرد اصلا امکان پذیر نبود!
آرام اروند را صدا زدم؛
-اروند
-جانم؟
-کمکم میکنی برم تو اتاق لباسم و عوض کنم؟
-چرا؟ خوبه که
-خیلی تو خونگیه معذبم.
-خیلیخب
تا دستش به طرفم دراز شد، سریع گفتم:
-بغلم نکنیا فقط کمکم کن!
با چشمکی جذاب که دلم را صدباره برد آرنجم را گرفت و تنم را به خود چسباند.
-کاش هرچه زودتر یه عصا بگیری. اینجوری که نمیشه از کار و زندگی میفتی پسر!
عصبی چشم بستم.
من عمری انسانها و کنایههای سمیشان را تحمل کرده بودم دیگر طاقتی نمانده بود.
اروند باز هم آن رویه فرشتهمانندش را نشانم داد.
-آدم از خدمت کردن به زنی که دوستش داره هیچوقت خسته نمیشه بابا فکر کنم حداقل تو این و خوب میدونی!
همه ساکت شد و اروند مرا به طرف اتاق برد.
-بیا بشین خسته شدی.
-آره یکم.
چانهام را گرفت.
-حرفاشون و به دل نگیر خب؟ هنوز نمیشناسنت یه مدت که بگذره اونا هم مثل من میمیرن برات عروسک.
-تو همه چی و بهشون گفتی مگه نه؟ میدونن که ازدواجمون صوریه!
-ترسی ندارم که بخوام چیزی و قایم کنم.
سرپایین انداختم.
-بخاطر من با خانوادهت بحث نکن چون خیلی دوست دارن روت حساسن.
-خیلی خیلی خیلی زیادتر از حد تصورت عاشق تکتکشونم. اما من خودم خوب و بدم و میدونم. نه سنم کمه و نه احمق و بیتجربهم برای همین هیچکس حق نداره تو زندگی خصوصیم دخالت کنه!
کاملا جدی و غیرقابل انعطاف…!
اروند واقعی و منطقی که با اعتماد به نفس و تکیه بر رفتارهای درست و اصولی خود کارهایش را پیش میبرد و هیچکس حتی نمیتوانست به گرد پایش برسد.
-یه چند ساعت دراز بکش از صبح نشستی.
-ولی جلوی مامانت اینا زشت میشه.
-اگه تو به خودت توجه نکنی و مراقب بدنت نباشی زشته. درک میکنن نگران نباش.
واقعا خسته و کوفته بودم.
-باشه پس فقط یه ساعت…توهم برو پیششون تنها نمونن.
-چشم خانوم کوچولو
-برو دیگه من خوبم.
پیشانیام را عمیق بوسید و تا بیرون رفت، روی تخت وا رفتم.
بالاخره تنها شده بودم.
اشکهایم چکید و هقهقهایم را در بالشت خفه کردم.
دستانم یخ زده و پیشانیام از درد تیر میکشید.
تمام مدت سعی کرده بودم که اروند متوجه چیزی نشود.
اگر خیلی ناراحتیام را نشان میدادم شَک میکرد و مجبور میشدم همهی حرکات آن سالوی آشغال را برایش تعریف کنم.
آن بیآبرویی اصلا قابل گفتن نبود…!
حرصی روی تنم و لبهایم دست کشیدم.
باید فراموش میکردم اما چطور…؟!
صدای خنده و صحبت از بیرون میآمد و من واقعاً در زندگی اروند یک نقش اضافی داشتم.
او یک مرد همه چیز تمام بود که زندگیاش را ساخته و روی تمام نقطه ضعفهایش کار کرده بود و من، هر روز یک لکهی بزرگتر روی جسم و روحم میافتاد!
برای این مرد هیچچیز جز آبروریزی و سرشکستگی نداشتم.
کلافه بینیام را پاک کردم و درخود جمع شدم.
مغزم داشت منفجر میشد.
یک طرف ذهنم با حرکات سالو و گذشته و روز برفی که حاضر بودم بمیرم اما فراموشش کنم درگیر و طرف دیگر ذهنم با افراد جدید و بوی جنگهایی که حس میکردم درگیر شده بود.
درگذشته از بی عدالتیها و ظلمهایی که میدیدم غمگین و عصبانی میشدم اما امروز علاوه بر آنها یک ترس بزرگ داشتم!
ترس از دست دادن اروند در کنار همهی غمهایم نفسم را میگرفت و کِی میشد من هم رنگ یک آرامش دائمی را ببینم…؟!
افکار تلخ یک به یک در ذهنم چیده میشد و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم چه زمانی چشمهایم سنگین شد و به دنیای خواب رفتم.
یک خواب پر از کابوس و درد را تجربه کردم.
خوابی که در آن بین آغوش مهدی و سالو اسیر شده بودم!
مهدی از یک طرف تحت فشار گذاشته بودم و سالوی کثافت هم با بیشرمی دستانش را روی تنم میکشید!
تنم در عرق میسوخت.
مطمئن بودم خواب است اما اینکه نمیتوانستم چشمهایم را باز کنم بدترین عذاب ممکن بود.
-افرا؟ افرا بیدارشو داری خواب میبینی، افرا عزیزم؟
در یک یبابان کویر مانند میدویدم و سالو هم به دنبالم بود.
وقتی دستانش دور کمرم حلقه شد، برق از سرم پرید و دیوانهوار دست و پا زدم.
-و..ولم کن، ولم کن تورو خدا ولم کن آ..آشغال کثافت ولم کن عـــوضــی!
یک نفر شانههایم را به شدت تکان میداد.
سالو با آن صورت نفرتانگیزش مدام نزدیکتر می شد و مقصدش لبهای لرزانم بودند!
-ب..برو عقب، برو کنار
حتی نمیتوانستم ذرهای کنار بزنمش.
لبهایمان میلیمتری باهم فاصله داشت که با آب یخی که روی سر و صورتم ریخته شد، با نفسنفس و یک جیغ از ته دل بیدار شدم.
سریع لیوان را کناری انداخت و دستانش را دور تنم حلقه کرد…
موهایم را ناز کرد و اجازه داد تا گریههای بلندم را در گودی گردن خوشبویش رها کنم.
مدت طولانی در آغوشش ماندم و با هر قطرهاشک درشتی که از چشمانم میچکید، انگار کمی از آن حجم ترس و غم و نگرانی که داشتم را در آغوش اروند از دست میدادم.
-بهتری؟
-اوهوم ببخشید خواب خیلی بدی دیدم.
انگشتان شصتش را زیرپلکهای خیسم کشید و شقیقهام را بوسید.
هول شده گفتم:
-مامانت اینا؟!
-خیلی وقته رفتن. شب شده خرس خوش خواب من.
-اوووف خیلی زشت شد.
-برای چی؟ زشت نشد تو داری قرص میخوری اونا هم درک میکنن.
مهربانتر از او کسی را سراغ نداشتم.
جلو رفتم و آرام گونهاش را بوسیدم.
به تلافی دستانش را کنار گردن و گونهام گذاشت و خیلی محکمتر از من صورتم را بوسید.
-آخ… خستگیم در رفت.
سرم را گربه وار به کف دستش چسباندم و از برقی که یکدفعه در نگاهش روشن شد، دلم ریخت.
-ا..اروند؟
-جون اروند؟
-چرا… چرا این جوری نگاهم میکنی؟
-چطوری نگاه میکنم مگه؟!
-یجوری که انگار هیچکس تو این دنیا برات مهمتر از من نیست!
چشمانش را میخ چشمانم کرده بود.
-از کجا میدونی که هست؟!
خشک شدم و او با نوازش کردن و انگشتی که خیلی نرم روی شانهام میکشید، به دل بردن ادامه داد…
اروند تغییر کرده بود.
از آن حالت دوستانه و مسئولیت پذیر فاصله گرفته و تبدیل به یک مرد پر از شور و هیجان شده بود!
اگر اشتباه نمیکردم حتی کمی هم شبیه عاشق پیشهها رفتار میکرد.
بزاق گلویم را قورت دادم و تا خواستم عقب بکشم، سریع و با قدرت به تاج تخت تکیه داد و مرا از پشت در آغوش کشید و روی پاهایش نشاند.