رمان زنجیر و زر پارت ۱۱۴

4.5
(28)

 

 

 

 

-افرا پاشو، برمی‌گردیم.

 

-پسرم یعنی چی؟ چرا برمی‌گردی؟

 

-بلندشو افرا

 

تلاشم نریختن اشک‌هایم بود.‌

 

آهو با شرمندگی و آراد با دلسوزی نگاهم می‌کرد.

 

-بشین پسر بعد مدت‌ها دور هم جمع شدیم شام بخوریم، چرا کولی بازی درمیاری؟

 

-شام بخوریم؟ چه شامی؟ شما هنوز که هنوزه نفهمیدید من از اینجور مسخره بازیا بدم میاد؟ افرا پاشو.

 

نیم خیز شدم و مادرش با خواهش دستم را گرفت.

 

-بشین لطفاً.

 

-آخه…

 

-خواهش می‌کنم ازت عزیزم اروند توام بشین مامان جان

 

-هانی نمی‌دونم دیگه چطوری باید بهت بفهمونم که نمی‌تونی هرطور عشقت کشید رفتار کنی و بعد با خواهش و التماس نگهم داری. واقعاً نمی‌تونم هدف هیچ‌کدومتونو بفهمم اما حداقل کاش می‌ذاشتید یه کم رفع دل‌تنگی کنیم، بعد این بازیو شروع کنید.

 

پدرش خشمگین گفت:

 

-چه بازی پسر؟ درست حرف بزن یادت نره که مادر پدرت مقابلت وایسادن نه دوتا غریبه که هرجور دلت بخواد رفتار کنی و بذاری بری. ما اینجا جمع شدیم، ما اومدیم ایران، برای این‌که مشکل تو حل بشه. برای این‌که تکلیف دوتا زنی که تو زندگیتن مشخص بشه نه قصد آزار تورو و نه اذیت این دوتا دختر و نداریم، فقط خوبی همتونو می‌خوایم!

 

شوکه و منگ سرم بین‌شان می‌چرخید و چنان فشاری روی تک تک مویرگ‌های مغزم وجود داشت که قابل گفتن نبود.

 

این عجیب‌ترین، ناراحت کننده‌ترین، خاص ترین و غم‌انگیزترین موقعیتی بود که تاکنون‌ در آن قرار‌گرفته بودم!

 

 

 

کنار‌ مردی که عاشقش هستم در یک رستوران شیک نشسته‌ام، بوی خوش عود همه جا را فرا گرفته و تمام خانواده‌ش هم حضور دارند.

 

نه تنها تمام خانواده‌ش، بلکه زنی که قبلا عاشقش بوده و حال ادعا دارد که از او باردار است هم حضور دارد و قشنگی‌اش آنجاست که مادر و پدرش من و رقیبم‌ را کنارهم نشانده‌اند تا پسرشان یکی را از بینمان انتخاب کند! سوگلی‌اش را انتخاب کند!

 

آشفته و عصبانی بلند شدم که چشمانم سیاهی رفت و گرمی چیزی را پشت لبم احساس کردم.

 

-افرا؟ افرا؟

 

-افراجان؟ افرا عزیزم؟

 

اروند کمرم را گرفت و بلندم کرد.

 

-من خودم خوب و بد و تشخیص می‌دم و هیچ احتیاجی به نظر و کمک بقیه ندارم. کاش می‌فهمیدین بعضی وقتا دخالت نکردن خودش بزرگ‌ترین کمکه!

 

با اشاره دست پدرش سالن از همه خدمه‌ خالی شد.

 

پس از‌ اول فکر‌ همه جا را کرده بودند.

یک نقشه‌ی برنامه ریزی شده و اصولی…!

 

-اروند خودت می‌دونی من با کسی تعارف ندارم اما تو پسر بزرگ منی، وارث اصلی من، جلوی خودشون می‌گم نه اون موقع که با نفس بودی رضایت داشتم نه با آوردن این دختربچه تو زندگیت موافق بودم.

 

نمیدانم چطور شد اما انگار آن کسی که با اعتماد به نفس ایستاد گفت:

 

-من و اروند همدیگه رو دوست داریم.

 

من نبودم…!

 

آن نگاه وحشی و خشن جناب پدر قفل چشمان اشکی‌ام شد و با بی‌رحمی لب زد؛

 

-همو دوست دارید و هنوز یه حلقه تو دستت نکرده؟ همو دوست دارید و بعد این همه مدت که از ازدواجتون می‌گذره هیچ رابطه‌ای باهم نداشتین؟!

 

 

-بابا؟ چی داری می‌گی؟! حواست هست؟!

 

-بس کن پسر دست از دلسوزی برای این و اون بردار. شرکتامون مونده رو هوا، همه‌ی مال و اموالتو اون سر دنیا ول کردی اومدی اینجا خودت با زندگی یه دختر بچه درگیر کردی که چی بشه؟!

 

یخ زده بودم… شاید هم مرده بودم!

 

حسی که داشتم، عجیب و حال به هم زن بود.

مثل کسی که همه زحماتش در یک لحظه دود شده، شبیه عاشقی که بعد از کلی تلاش نرسیده باشد…!

 

تا به حال شکستن را به این خوبی حس نکرده بودم. حتی وقتی زیر کتک‌ها و وحشی‌گری‌های انوشیروان خان هم قرار‌گرفتم، هیچوقت تا این حدش را حس نکرده بودم!

 

خون با شدت بیشتری پوستم را خیس کرد و با سری پایین افتاده، دستمال را محکم به پایین بینی‌ام چسباندم‌.

 

اروند می‌خواست بلندم کند اما مادرش با گریه از آرنجش‌ آویزان شده و مدام التماس می‌کرد که آرام باشد و اجازه دهد تا این مشکل حل شود!

 

یک‌نگاه به دست بدون حلقه‌ام کردم

 

باورم نمی‌شد که خانواده‌اش از تمام جزئیات‌ زندگیمان‌ باخبر باشند! البته آن‌طور که پدرش حرف زد مشخص بود که حتی بیشتر از من درمورد زندگی مشترکم‌ با پسرش اطلاعات دارد…!

 

-‌پسر

 

آقا ارجمند به من و نفس اشاره کرد.

 

-‌نه این دختر و نه اون دختر هیچ‌کدوم برای تو جفت‌مناسبی نیستن اما یکیشون حامله‌س. می‌گه که بچه‌ش از توئه. نمی‌تونی ولش کنی به حال خودش، نمی‌تونی با خونه و ماشین و راننده ساکتش‌کنی خودت بری به عشق و حالت برسی، باید مسئولیت بچه‌تو قبول‌کنی، جا زدن رسم مردونگی نیست!

 

اروند دستم را رها کرد و مادرش را کنار زد.

 

-من‌همه‌ی وظایفمو انجام دادم. برای هیچ‌کدوم از آدمای زندگیم هیچوقت کم نمی‌ذارم و نذاشتم حتی اگه بابای اون بچه باشم، شوهر‌ نفس نیستم، نمیشم. این زن برای من تموم شده. بارها هم بهش گفتم که انتظار بیجا از من نداشته باشه. سال‌هاست که خودم دارم شرکت‌ا و کارهای کارخونه‌هارو هندل می‌کنم. هیچ موقع کاری نکردم که ضرر کنیم و برعکس از وقتی ریاست به عهده‌ی من اومد کلی پیشرفت کردیم و بابا تو خودت هم این و می‌دونی سال ها از همه چی گذشتم. خیلی کار کردم. خیلی جوونی نکردم. خیلی خوش نگذروندم‌. خیلی تلاش کردم و حالا به هیچکس اجازه نمی‌دم که تا تو زندگیم دخالت کنه. من زندگی الآنمو دوست دارم. من عاشق زن…

 

-آی م..مردم. آی دارم میمیرم. ای خدا، ب..بچه‌م بچه‌م‌داره به دنیا میاد!

 

-نفس؟ نفس جان چیشدی؟

 

-‌آبجی خوبی؟

 

همه در هول و ولا افتاده بودند و وقتی زیر پای نفس خیس شد، میزان هول‌شدگیشان‌ هم بیشتر شد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x