میتوانست از موجود کوچکی که خونش در رگهایش جریان داشت بگذرد؟!
از احساسات پدرانهاش بگذرد؟!
هرکس در این دنیا بتواند از فرزندش بگذرد، اروند نمیتواند.
ذات حمایتگرش، آن مهربانیهای بیحد و حصر، دلسوزی که نسبت به انسانها داشت، منطق درست و اصولیاش در مواجه با فرزند خودش قطعاً هزار برابر بیشتر میشد.
خیلی زیاد برای کودک خودش مایه میگذاشت و اصلش هم همین بود و نباید فرزند خودش را نادید میگرفت.
اما من چه؟!
تکلیف من چه میشد؟
نه حق اعتراض داشتم نه کسی مثل نفس اجازه میداد که من در زندگی اروند بمانم!
با هانی خانوم دست به یکی میکرد و همراه با آن نوزاد که به احتمال خیلی قوی با اولین نگاهش اروند را شیفته و واله خود میکند، یک گروه قوی تشکیل میدادند و خیلی زود مرا از زندگی اروند بیرون میکردند!
آن وقت باید چه میکردم؟
چطور باید از او میگذشتم و چطور باید دوباره به آغوش تاشچیانها پناه می بردم…؟!
-بفرما دخترم رسیدیم.
صورت خیسم را با پشت دست پاک کردم.
-ممنون… بفرمایید.
-باشه باباجان من داشتم میرفتم خونه به عنوان مسافر سوارت نکردم.
-خیلی زحمت کشیدید اما لطفاً ب..بگیرید.
با احترام دستم را رد کرد و پر از آرامش گفت:
-نوهم همسن و سال توئه فکر میکنم اونو سوار کردم. اما دخترم پدرانه یه نصیحت بهت میکنم، از منی که به قدر تارهای موی سفیدم
گرمی و سردی این روزگار رو شنیدم بشنو که هیچ چیز تو این دنیا ارزش این شکلی گریه کردنترو نداره. نه از حیله و مَکر آدمها بترس نه
از بودنشون کنارت زیادی ذوق زده شو. تا خودت اجازه ندی، نه کسی میتونه بهت ضرر بزنه نه کسی میتونه نجاتت بده فقط روی پاهای خودت وایسا و به خدای بالای سرت توکل کن که تا اون بالایی نخواد یه برگ هم از روی شاخه نمیافته!
شوکه سرتکان دادم و پیاده شدم.
حرفهای پیرمرد تکانم داده بود اما آن موقع نمیدانستم که در روزهای آتی چطور به باور حرفهایش خواهم رسید!
زمانی که همه خواسته و ناخواسته ترکت میکنند و هیچ راهی جز دست به زانو گرفتن و بلند شدن نداری.
هیچ راهی جز قوی شدن و قوی ماندن نداری.
راهی جز توکل به بالا سری نداری و این بهترین راه است.
گاهی خواهی فهمید که به جز خداوند روی هیچ چیز و هیچ کس نمیتوان حساب قطعی باز کرد و روزهایی میرسد که دیگران حتی اگر بخواهند هم نمیتوانند کمکت کنند!
تا کلید را در قفل چرخاندم کسی اسمم را صدا زد و آرام برگشتم.
-عمو؟!
-سلام چرا هر چی زنگ میزنیم به گوشیت برنمیداری؟
-نشنیدم… چیزی شده؟ مامان؟ صحرا؟ اتفاقی افتاده؟!
-چیزی نشده نگران نباش اومدیم اینجا چون کارت داشتیم، شوهرت که نیست؟
دقیقاً وقتی که تا این حد درمانده هستم باید یادی از من میکردند؟!
-نه نیست.
با چشم و ابرو به ماشین زیادی لوکسش اشاره کرد.
-برو بشین تو ماشین بابام منتظرته!
انوشیروان تاشچیان منتظر من بود…؟!
همه این روزها عجیب و غریب رفتار میکردند، یا من عقلم را از دست داده بودم…؟!
یک لحظه به یاد مهدی افتادم و اعصاب خرابم خرابتر شد.
عصبانی و با روحی لِه شده چشمانم را باز و بسته کردم.
-عموجان اگه اومدید راجع به پسرتون صحبت کنید بخدا امروز وقت خوبی برای این کار نیست. من… من الآن اصلاً روبهراه نیستم.
چشمانش گرد شد.
حتماً باورش نمیشد که افرای بیسروزبان این حرفها را مستقیم به خودش گفته باشد اما شاید نمیدانست که وقتی آب از سر ادم بگذرد پی خیلی چیزها را به تنش میمالد!
-بیا برو بشین تو ماشین دخترجون نترس هنوز اِنقدر بیچاره و بدبخت نشدم که واسه پسرم بیام التماس یه علف بچهرو بکنم. انوشیروان خان کارت داشت که اومدیم وگرنه بعد اون آبروریزی من صد سالم پامو تو این خیابون خراب شدتون نمیذاشتم!
به گمانم صدای شکستن دلم را تمام شهر شنیدند.
بعد از روز مهمانی که در آغوش اروند پیدایم کردند، این از معدود دفعاتی بود که عموصالح تا این حد لِهم میکرد!
چنان بغضی گلویم را گرفت که بیجواب به طرف ماشین راه افتادم.
دستم که روی دستگیره نشست، با صدای آرامی گفت:
-در ضمن میگن بعضی چیزهارو نه هیچوقت میشه به زبون اورد و نه ثابت کرد چون نه قابل گفتنن نه قابل درک فقط میشه حسشون
کرد، اما کاش حداقل تویی که شب و نصفه شب با بچهی من توی انباری قرارمدار میذاری اینجوری طبل رسواییشو محکم نکوبی. تو
ناموس من حساب میشی هر چیام باشه هر چقدرم دلم برای بچهم خون باشه، نمیتونم چیزی بگم. شوهر داری مثلاً اما اینجا حکایت
همون تف سربالاس بعضی چیزارو نه میشه قورت داد نه میشه بالا اوردتشون. اشکال نداره پسر منم خدایی داره اما حداقل اِنقدر شعور داشته باش که جلو باباش اینجوری بلبل زبونی نکنی!
تمام غم و غصهها از خاطرم رفت.
دقیقاً چه گفت؟
گوشهای لعنتیام آن کلمات زشتش را درست شنیده بودند؟
با چه حقی؟ چطور به خودش اجازه میداد که اینگونه صحبت کند؟!
روی چه حسابی اینطور زشت و تلخ قضاوتم میکرد؟!
پنجره ماشین پایین آمد و انوشیروان خان با توپی پر گفت:
-پس چرا نمیای؟!
عموصالح از کنارم رد شد و در را باز کرد.
-بیا برو بشین نترس، راز کوچولو و کثیفت پیش من میمونه!
یک قدم دیگر برداشتم و سر بالا گرفتم.
-ع..عمو؟
نگاهش خیره و مستقیم قفل چشمانم شد.
-از… از مردی مثل تو بچهای بهتر از م..مِهدی درنمیاد!
قرنیههایش درشت شد و اشکم آرام روی گونهام سور خورد.
-فقط میتونم بگم حیف اسم آدم که روی ش..شماها گذاشته شده!
بغض اجازه نداد که مثل مجسمه خشک شدنش را تماشا کنم و سریع خودم را داخل ماشین انداختم.
نفس نفس میزدم انگار که مسافت بسیار طولانی را دویدهام!
-چی پچ پچ میکردید برای خودتون؟ مگه من اینجا منتظر شماها نیستم؟!