-چی داری میگی اروند؟
-دارم میگم قدر داشتههاترو بدون. شکرگذار باش و جوری رفتار کن که لایقشون باشی. چیزایی که الآن هیچ اهمیتی برات نداره آرزوی خیلی های دیگهس اما تو داریشون پس درست ازش استفاده کن. برای پیشرفت ازش استفاده کن وگرنه دنیا داشته هاترو خیلی راحت میده به یکی دیگه!
-…
-من میمیرم برای این لجبازی های خوشگلت که باعث میشه از سر و کله زدن باهات تو سی و چهارسالگی حس نوجوون هارو پیدا کنم. میمیرم اما این دلیل نمیشه که اشتباهترو به روت نیارم. تا الآن خیلی بهت فرصت دادم. گفتم جوجهمون عاصی شده. عصبانیه، بذار آزادیرو حس کنه اما این آخرین هشدارمه افرا اگه کلاسهاتو اومدی که اومدی. اگه تو امتحان های پایان ترمت تونستی موفق بشی که شدی. اگه نشدی افرا ترم بعد بالا بری پایین بیای هیچ خبری از ثبت نام کردن نیست عزیزم!
مگر قرار بود تا کی ایران بماند که اینگونه حرف میزد؟!
چرا در قطعیت حرفهایش یک ماندگاری طولانی حس میکردم؟!
لبهایم را با زبان تَر و خوشحالی کوچکم را مخفی کردم.
-چیشده آقا اروند؟ تاجر بزرگ، باور کنم شمایی که این پولا برات پول خوردهای بیش نیست، شمایی که فقط با یه حرکتت میتونی خانوادهی بزرگی مثل تاشیچانها رو از این رو به این رو کنی، شمایی که فامیلیترو تریلی نمیکشه، داری به خاطر هزینههای دانشگاه با زنت چونه میزنی؟!
لبخند آرامی زد ونزدیکم شد.
تمام مدتی که درحال حرف زدن بود و به راحتی عنوان کرد که اگه درست رفتار نکنم و سرکلاس ها حاضر نشوم هزینهی هیچ کدام را پرداخت نخواهد کرد، درست مثل همین لبخندش آرام و بیخیال بود.
اروند کامکار همین بود.
آنقدر روی منطق و درست و غلط هایش کار کرده بود که خیلی راحت در چشمان هرکس زل میزد و بی آنکه از نتیجهاش هراسی داشته باشد، حرف حق را به زبان میآورد!
میگفت دیوانه وار دوستم دارد اما حتی این موضوع هم باعث نمیشد که بخاطر من دست از قواعد زندگی خود بردارد.
به قول خودش برای به دست آوردن آنها جوانیاش را داده بود!
گونهام را نوازش کرد.
-پول خورد باشه یا پول درشت من عادت به پول تو جوب ریختن ندارم عزیزم!
پچ زدم؛
-چی میشه اگه بگم عادت های بقیه زیاد برام مهم نیستن؟!
خونسرد نگاهم میکرد و احتمالاً هیچوقت نمیتوانستم با شخصیت قوی و منطقیاش مقابله و مبارزه کنم.
-از اونجایی که هیچ اجباری برای درس خوندن روت نذاشتم و هربار از خودت سوال کردم که دلت میخواد ادامه بدی یا نه پس متاسفانه لوس بازی هایی که درمیاریرو تحمل نمیکنم قربون شکل ماهت یا کلاً ول کن یا اگه میخوای بخونی درست حسابی پاش وایسا!
با اینکه تک تک حرفهایش را قبول داشتم و رفتار آرام و همیشه نرمالش باعث شده بود که با درس خواندن آشتی کنم و دلزدگیام نسب به کتابهایم را فراموش کنم و از صمیم قلب عاشق رشتهام بودم، اما از اینکه انقدر راحت ایراداتم را در صورتم میزد دل چرکین شدم.
-نمیخواد اصلاً پول تورو هم نخواستم. بخوام ادامه بدم خودم میرم سرکار خرج دانشگاهم رو میدم!
کلافه چشم بست.
-افرا عزیزم دیگه به خودت بیا خب؟ دیگه بزرگ شدی. این بچه بازیارو بذار کنار من برای تو هرچی دارم و ندارم و میدم. دنیام و به پات میریزم توهم اینو میدونی که تو این سه چهار ساله بخاطرت از کیا گذشتم. از چیا گذشتم. میدونی گناه خیلی هارو بخشیدم که فرصت با توبودن و از دست ندم. خیلی روزا خفه شدم تا تورو ناراحت نکنم اما دیگه…
-کاش نمیکردی!
-چی؟
بغض و حرصم را قورت دادم.
-کاش از اول به جای دروغ گفتن و بازی کردن باهام راست و حسینی جلو میومدی. باور کن این دختر اون موقع اِنقدر بدبخت بود که با هر شرایطی قبولت میکرد اما حداقل از اینکه یه روزنه امید تو قلبش باشه و هر روز از خواب بیدار شه و بگه خدایا یعنی ممکنه امروز اون روزی باشه که یه کم به چشمش بیام، راحت میشد!
-افرا…
-بدبخت بیچارهای که حتی نمیدونه اون قبری که داره بالا سرش گریه میکنه مرده توش نیست و به جای فکر کردن به چطوری عاشق کردن شوهرش صبحهاشو شب میکنه، از اول تکلیف خودش میفهمه و بعد یه دفعه دنیا رو سرش خراب نمیشه. یهو چشم باز نمیکنه ببینه تک تک رویاها و آرزوهاش همه از پایه بیدلیل بوده و دیواری که به عنوان عشق بهش تکیه داده، فقط و فقط بخاطر ادای دِینه که کنارش مونده. شاید اونجوری اون همه برای خودش رویابافی نمیکرد. حتی شاید میتونست عاشقت نشه. اونوقت بیشتر سعی میکرد ازت الگو برداری کنه و مطمئن باش اِنقدر معلم خوبی هستی که اگه دخترمون عاشقت نمیشد، خیلی زود شبیه تو رفتار کردن و یاد میگرفت. مثل خودت آدم درست و حسابی میشد. اون موقع حتماً میتونستیم خیلی بهتر درمورد درس خوندن با هم گپ بزنیم و به تفاهم برسیم. اما اینی که رو به روت وایساده خیلی وقته آب از سرش گذشته آقا اروند بیخودی تلاش میکنی!
منتظر جوابش نماندم و با قدمهای حرصی و بلند راه افتادم.
منتظر جوابش نماندم و با قدمهای حرصی و بلند راه افتادم.
فقط و فقط دوری میخواستم.
-افرا؟ افرا کجا داری میری؟!
-…
-نمیتونی هرجور دوست داری قضاوت کنی و اِنقدر راحت بذاری بری!
-…
-افــرا کـجـا؟!
حرصی از افراهایی که از زبانش نمیافتاد جیغ زدم؛
-قبرستون!
دستم را برای اولین تاکسی که دیدم تکان دادم و عصبانی خودم را داخلش پرت کردم.
نفسهایم تند شده و قلبم میسوخت.
پس کِی؟ کِی قرار بود آتش خشم عصبانیتهایم خاموش شود؟!
کِی میتوانستم نسبت به اتفاقات گذشته بیتفاوت باشم و همه چیز را رها کنم…؟!
پس کِی زمانش میرسید…!
_♡_
-بفرما آبجی رسیدیم.
-ممنون
آرام پیاده شدم و خورشید درحال سوزاندن فرق سرم بود.
سکوت و سکون فضا عصبانیتم را کم و غمم را بیشتر میکرد.
مسیری که حتی با چشم و گوش بسته میتوانستم به راحتی آب خوردن پیدایش کنم را دنبال کردم.
نگاهم به سنگ قبرهای گوناگون بود.
سنگ قبر انسان هایی که بعضی قدمت عمرشان حتی به یکسال نمیرسید و بعضی عمرهای سه رقمی داشتند.
مردها و زنها، پیرها و جوانها، کودکان و نوزادان…!
همهی کسانی که روزی برای خود قصه ها داشتند و حال در آرامترین حالت ممکن در مزارشان چشم بستند.
کسانی که عاشق بودند. کسانی که ظالم بودند. کسانی که خوبی کردند و خوبی دیدند. کسانی که بدی کردند و بدی دیدند. بیگناهها، گناهکارها، فقیرها و ثروتمندان فرقی نمیکرد که چه جایگاهی در این دنیا داری در آخر همه یکسان هستند!
یعنی چقدر طول میکشید تا من هم این پایان یکسان را تجربه کنم؟!
چند بهار و چند زمستان دیگر برایم باقی مانده بود؟!
-به نظر تو چقدر مونده طلاخانوم؟چقدر مونده که باهم رو به رو شیم؟!
قدمهایم متوقف و چشمانم روی اسم و فامیلی زنی که حکم مادرم را داشت، قفل شد.