از این فکر چهار ستون بدنم لرزید.
نمیشد… هرگز نمیتوانستم به بیشتر یکی شدن اجازه دهم!
من خیلی خوب فهمیده بودم که گاهی دوست داشتن نمیتواند دلیلی کافی برای ادامه دادن باشد.
اما چرا او نمیخواست این حقیقت را بپذیرید؟!
چرا نمیخواست بفهمد رابطهای که با دروغ شده و در آن اعتماد و احترام وجود ندارد، مفتش هم گران است؟!
نمیخواست بفهمد یا نمیتوانست بفهمد که من با وجود دوست داشتن شدیدم نسبت به خودش با اینکه حاضر بودم بخاطرش جان دهم و همین حالا از هرچیزی که دارم و ندارم برای او بگذرم، اما آن قدر روحم درهم شکسته و داغان شده که توان ادامه ندارم.
توان ساختن ندارم…!
این حقیقت که مطمئن بودم اگر در شرایط دیگری باهم آشنا میشدیم، هرگز کسی مثل من را انتخاب نمیکرد به تنهایی باعث میشد که از هر چه رابطه است حالم به هم بخورد اما اشکالی نداشت. حال که اروند خان خودش را به نفهمی زده، من خود به هر طریقی که شده کاری میکنم تا بفهمد همیشه همه چیز آن طور که او انتظارش را دارد پیش نخواهد رفت…!
_♡_
-چته هی ور ور زنگ میزنی؟ گاوی مگه؟
-زهرمار خودت گاوی باز آقاتون اومد مارو یادت رفته؟ خاک بر سر شوهرذلیلت.
کلافه از جیغ جیغ های تانیا به تاج تخت تکیه دادم و عمیق و طولانی خمیازه کشیدم.
-ای زهرمار ببند اون واموندتو.
چشمانم گرد شد.
-وا از کجا فهمیدی؟
-دیدن میخوام چیکار وقتی اَدا و اطوارهای چندشت رو ازبَرم؟ حتی شرط میبندم الآن اون پیژامه صورتیه تنته!
با خنده به شلوارم زل زدم.
این دختر خیلی خوب مرا بلد بود.
-دِ نه دِ اشتباه میکنی. لُخت خوابیدم!
-بـله خـب… بالاخره هرچی نباشه پادشاهتون برگشته، داستان و از این حرفا ماهم که اینجا هویجیم.
با خنده سرتکان دادم.
-چی میخوای زنگ زدی ناله کنی فقط؟
-نخیر امشب مهمونیه نویده زنگ زدم بپرسم تشریف میاری دیگه اشالله؟!
اول خواستم مخالفت کنم اروند اصلاً از مهمانی هایی که تانیا میگرفت خوشش نمیآمد.
یک بار وقتی همراهم شد در آخر تهدید کرد که اگر فقط یک بار دیگه در همچین مهمانی هایی شرکت کنم باید برای همیشه قید دوستی با تانیا را بزنم.
اما قرار نبود که دل به دل همسر عزیزم میدادم مگر نه…؟!
بالاخره باید استارت لجبازی هایم را از جایی کوک میکردم.
آرام زمزمه کردم؛
-میام نگران نباش.
مکث کرد.
-یعنی چی؟ جدی جدی میای؟!
-اوهوم
-راست میگی؟!
-دیوونهای؟ دروغم چیه؟
ذوق زده خندید.
-دمت گرم آدم شدی… بخدا خودمو آماده کرده بودم بگی نمیام تا هر چی جمله محبت آمیزه ببندم بهت عزیزدلم.
مقابل کمد ایستادم و پیراهن های مجلسی را یک به یک ورق زدم.
بیشترشان سوغاتی های اروند از کشورهای مختلف بود اما حتی برای دلخوشیاش هم که شده تا به حال هیچ کدامشان را نپوشیده بودم.
-الو؟ مُردی؟
-قطع کن کار دارم شب میبینمت.
-خیلیخب آدرسو برات میفرستم دیر کنی کشتمت.
-باشه
-فعلاً خره.
تماس را قطع کرده و پیراهن کوتاه و نقرهای رنگ را از داخل رگال بیرون کشیدم و مقابل خود گرفتم.
خیلی خوب در خاطرم مانده که چقدر برای دیدن این لباس در تنم ذوق داشت و من حتی به خود زحمت باز کردن پاکتش را نداده بودم.
من، تاشچیان بودنم را در این دنیا فقط به رخ اروند کشیده بودم.
انتقام هرضربهای که از انسان ها خورده بودم را با سردی و بیاحساسی از اروند گرفتم و خیلی خوب به این موضوع واقف بودم…!
گفتنش هم گلویم را به درد میآورد اما اروند باید از زندگیام میرفت!
باید میرفت چون من لایقش نبودم.
باید میرفت چون نه لایقش بودم و نه میتوانستم باشم.
باید میرفت چون آن زن را دوست داشت!
باید میرفت چون نمیشد دروغهایش را فراموش کنم. چون نمیشد بازیای که خورده بودم را از یاد بِبَرم!
اروند کامکار به هزار و یکدلیل باید از زندگیام میرفت.
مهم نبود که بعد رفتنش چه بر سرم میآمد، مهم این بود که دیگر افسار زندگیام را به کسی نمیدادم.
_♡_
-خانوم تورو خدا حداقل به آقا خبر بدین. آخه شما با این سر و وضع و شبونه دارید میرید، اگه خدایی نکرده کوچکترین اتفاقی بیفته پای من مینویسن!
پیراهن مجلسی و زیادی خوش دوخت را روی تنم صاف و آرایشم را مرتب کردم.
-سر و وضعم چشه مگه؟ بعدم همش یه مهمونی کوچیکه نگران نباش نازلی جونم.
کمی عطر زدم و از آینه به حالتش که چیزی تا گریه کردن فاصله نداشت خیره شدم و آرام خندیدم.
-آخ نازلی، آخ از دست تو!
ناراحت لبهی تخت نشست.
-شما آخر یه کاری میکنید من اخراج شم…مطمئنم!
چشمانم گرد شد.
-آآ نازلی؟ نمیفهممت سعی میکنی بهم عذاب وجدان بدی؟!
-نه چه عذاب وجدانی من فقط…
-تو فقط خیلی خوب میدونی که اروند هیچوقت یه زن که خرج خانوادهش رو میده اخراج نمیکنه. حتی اگه از اینجا هم بری یه کار بهتر برات پیدا میکنه. دستتو ول نمیکنه. اما نمیفهمم چرا هر بار این کارو میکنی؟ میخوای به من عذاب وجدان بدی که چی بشه؟!
-خانوم…
از پشت میز کنسول بیرون آمدم و مقابلش ایستادم.
-راستشو بگو. میخوام راستشو ازت بشنوم چون واقعاً دیگه از دست حرفا و کارای تکراریت خسته شدم!
نگاهش را دزدید.
اشک در چشمانش حلقه زده بود.