آن کسی که دست دراز کرد و مجسمه روی عسلی را برداشت و محکم در سر مرد کوبید، من نبودم!
جسم، جسم من اما روحم تنها نظارهگر بود.
حرکات دستانش متوقف شد و خون غلیظ خیلی سریع از میانه پوست شکافته شدهاش بیرون زد.
نفسم قطع و نگاهم روی خون سرخ و چشمان بستهی مرد قفل شدند.
مردی که قصد دریدنم را داشت به سوی مرگ فرستاده بودم؟!
چه کار کرده بودم؟
چه غلطی کرده بودم؟!
شوک سلول به سلولم را به خود آلوده کرد و به گریه افتادم.
ترس و تنه تنومند مرد که روی بالاتنهام افتاده بود، نفسم را تنگ میکرد و شبیه تحمل کردن فشار قبر بود.
-ب..بلندشو توروخدا ن..نمیر پاشو
-…
-پاشو لـطـفاً…!
تکانی به شانهاش دادم که دستش بی حس و جان روی تشک تخت افتاد و ناخودآگاه صدای جیغم را بلند کرد.
مُرده بود…؟!
جدی جدی حیات را از یک نفر گرفته بودم؟!
آن هم من…؟!
-ببین…
با باز شدن یکدفعهای در با هقهق تلاش کردم از جا بلند شوم.
ناخودآگاه گریه میکردم و جیغ میزدم.
-ب..بخدا من کاری نکردم ی..یعنی نمیخواستم ه..هدفم این…
نگاهم که به دست های خونیام خورد روی زانوهایم افتادم و زار زدم؛
-نمیخواستم بکشمش!
در اتاق بسته شد و سر بلند کردم ببینم چه کسی قرار است گناهم را به گوش همگان برساند…!
اما قبل نگاه کردنم دست های گرمی دور پیچیده شد و با اولین نفسی که کشیدم دریافتم فرشتهی نجاتم مانند همیشه خودش را رسانده است.
زار زدم؛
-اروند
-ساکت اینجوری جیغ نزن همهرو خبردار میکنی.
خواست بلند شود اما اجازه ندادم و دستانم را دو طرف بازوهایش گذاشتم و به لباسش چنگ انداختم.
-ار..اروند من من خیلی ک..کار بدی کردم اروند من یه..یه آدمو کش..
دستش را محکم روی لب هایم فشرد.
-هیـشش ساکت باش خب؟ آروم باش بذار ببینم چی شده و چیکار میشه کرد.
-آخه…
-گفتم ساکت افرا…
در لحن و نگاهش چیزی تغییر کرده بود و حتی در آن حال هم این را میفهمیدم.
حتماً از من ناامید شده بود.
حق هم داشت بشود.
نمیشد به مردی که سال ها تلاش کرد تا بگوید من یک دختر عاقل با قلبی دست نخورده و زلال هستم، به مردی که با همه جنگید تا ثابت کند من متفاوتتر از مادرم هستم گفت؛
از کسی که تا حقیقت را فهمید تمام عزمش را جزم کرد تا انتقام همه رو از تو بگیرد و با زدن بر طبل بیعاری به جای همه کسانی که مقابلشان درآمدی، با تو جنگید و کاری کرد که همه اللخصوص تاشچیان ها به سخرهات بگیرند و بگویند؛ دیدی حق با ما بود و دختری که مادرش طلا باشد، لیاقت یک زندگی نرمال و آزاد را ندارد خورده گرفت!
و از آنجایی که طلا را مثل مادرش دوست داشت، هر حرفی که دربارهی طلا به او میزدند ریشهاش را از درون خشک میکرد!
انگار ناگهان دو دست نامرئی پردهای سیاه را از جلوی چشمانم کنار زدند و نفرت و حرصم را از بین بردند.
بعد رفتن آن حرص و نفرت، قلبم به خود آمد و مغزم سکوت کشید…!
من چه کار کرده بودم؟!
انتقام همه را از اروند گرفته بودم اما به چه حقی…؟!
همانطور که نشسته بودم عقب عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم.
اروند سراغ مرد رفت و از خجالت زیاد نمیدانستم چه غلطی بکنم.
سرم را به زانوهایم چسباندم.
نفس نفس میزدم و لب هایم خشک شده بود.
-زندهاس!