-ازت پرسیدم کی هستی؟ از جون من چی میخوای؟ اگه… اگه همهی این کارات بخاطر پوله بگو قیمتت چقدره بیشرف بگو و دست از سر من بردار!
صورتش از چندش زیاد جمع شد و عماد که دیکر نمیتوانست خودش را کنترل کند، یقهی مرد را میان مشت هایش گرفت و غرید؛
-بزنم همینجا نعشتو بندازم دی..ث بیشرف؟ به آقای من پیشنهاد پول میدی؟ دِ آخه قوزمیت اون که لبتر کنه جدوآبادتو میخره و میفروشه چی میگی برا خودت احمق دوزاری؟!
-خودت چی میگی؟ مثلاً فکر کردی خیلی مردی که یقهی کسی که دست و پاش بستهسرو میگیری؟ راست میگی بازم کن تا نشونت بدم دنیا دسته کیه!
کلافه از بحث بی موردشان عماد را عقب کشاند.
-برو اونور عماد خودم هستم.
-اما آقا فکر کرده کیه که با شما اینطوری حرف میزنه؟!
-باشه تو ولش کن من خودم درستش میکنم.
عماد که کمی عقبتر رفت، مرد با گستاخی گفت:
-آره سگ خوبی باش و به حرف صاحبت گوش کن!
دستش را محکم مشت کرد و کنترل خودش در همچین موقعیتی از سخت ترین کارهایی بود که در تمام عمرش انجام داده بود.
حالش از نَرهای این شکلی که باعث میشدند اسم مردها همراه با یک عدم اعتماد همراه شود به هم میخورد.
بیمار های حریص و خودخواهی که جز امیال حیوانی شان به هیچ چیز و هیچکس دیگری فکر نمیکردند.
دیوانه هایی که با ظاهرهای سالم و گه گاهی صورت های جذاب و تیپ های فوقالعاده، از دور جذاب و غیرقابل دسترس به نظر میرسیدند و از نزدیک بوی تعفنشان با هزاران هزار عطر هم قابل استشمام نبود.
گرگ های باران دیدهای که در تخت هایشان بَره ها را سر میبریدند و هیچکس حتی نمیتوانست حدسش را بزند که پشت آن چهره های جذاب و مردانه چه هیولاهای کریحی خفتهاند!
حالش به هم میخورد اما کسی نبود که احساساتش را به انسان ها اللخصوص به فردی که منتظر نقطه ضعفش بود، نشان دهد!
سال های سال تجارت کردن یادش داده بود که هر چقدر هم عصبانی باشد، باید آرامش خود را حفظ کند و یادش داده بود که چه زمانی و چطور مهره هایش را حرکت دهد تا طرف مقابلش را با چند حرکت کوچک کیش و مات کند.
جلو رفت و فک مرد را را اسیر انگشت های مردانه و قویاش کرد.
صدای نالههایش بلند شد و خوب میدانست که فقط یک فشار کوچک دیگر لازم است تا استخوان فکش را بِشکَند و درسی جانانه به او دهد!
-برعکس فکر تو ما عادت نداریم با کسی که دست و پاش بستهس دعوا کنیم. عادت داریم با هر کس جوری که حالیش میشه، سبک خودش رفتار کنیم!
دستش را به سمت آدلر گرفت و پوشهای که مربوط به اطلاعات حیوان دوپا روبهرویش بود را گرفت.
-خب تا جایی که فهمیدیم تو کل خاندانت بهت افتخار میکنن. اللخصوص پدر و مادرت به پسر صالحشون که خرجشونو میده، خیلی… خیلی زیاد افتخار میکنن و بخاطر داشتن همچین بچهای خوشحالن. بیچاره ها خبر ندارن بچه در ظاهر آرومشون چجور حیوونیه! چه میشه کرد؟ همه به اندازهی ما پرنده های خوبی ندارن ولی تو نگران نباش من خودم این وظیفه رو به عهده گرفتم و خیلی طول نمیکشه که بفهمن تمام عمر چه ماری تو آستینشون داشتن. به هر حال یه مردی که همیشه درست زندگی کرده و تو هر کار خیری شناسه، هیچ دوست نداره نون سر سفرشو یه بیناموس عوضی که تو تختش با دخترا کُشتی میگیره بِده حتی اگه اون بیناموس عوضی پسر خودش باشه…!
چشمک کوچکی زد و سر تکان داد.
-نظر تو چیه؟ مطمعنم خیلی بهتر از من باباتو میشناسی!
مرد مثل شمع وارفته خیرهاش بود و بوی ترسی که کم کم در رگ و پی تن دشمن کثیفش میپیچید، خیلی خوب به مشام میرسید.
ضربان بالای قلب، رنگ و روی پریده و صورتی که سفید سفید شده بود، وصف حالش را کاملاً نشان میداد اما نه تنها دلش نمیسوخت بلکه خیلی بیشتر از قبل مشئمز میشد.
خدا میدانست عروسک معصومش شب گذشته چقدر التماس این حیوان کثیف را کرده بود!
خدا میدانست چند دختر با همچین رنگ و روی پریدهای به این دیو انسان نما التماس کرده بودند و او بیتوجه فقط به امیال خودش پرداخته بود!
-کی… کی هستی؟!
-یه کم پیش گفتی دیگه اجل معلق! البته مثلش نیستم برای تو و امثاله تو خودخودشم!
نگاهی دوباره به پرونده انداخت.
-پس تو منطقه …. زندگی میکنی! حیف شد جای قشنگیه دلم میخواست یه ویلایی خونهای چیزی اونجا داشته باشم اما حالا که یه شغالی مثله تو اونجا بوده، دیگه به درد من نمیخوره!
-…
-خـب دیگه وقتشه بریم سراغ خانواده خودت!
نگران نباش با زنت کار ندارم به اون چیزی نمیگم. بچه داری و قرار نیست بخاطر اینکه باباشون یه پست فطرته اونا تاوانشو پس بِدن. کاری ندارم اما فعلاً و یادت باشه این که اونا هم ذات واقعیتو ببینن یا نه فقط و فقط به خودت بستگی داره!
مرد بزاق گلویش را به سختی قورت داد و سیب آدمش محکم تکان خورد.
لرزه ای که به تنش افتاده بود از چشمش پنهان نماند.
به سختی و با لکنت فراوان زمزمه کرد؛
-از… از من چ..چی میخوای؟!
پرونده را کناری انداخت.
با سری بالا گرفته و جدیتی که مطمعن بود از هر فریادی ترسناکتر و تیغ تیز بیرحمیاش از هر زهری بُرندهتر است، گفت:
-یه هفته وقت داری. تو این مدت هر چی داری و نداری میفروشی، دست خانوادتو میگیری و گورتو گم میکنی. از این شهر میری یه بار دیگه پاتو اینجا نمیذاری حتی اگه سایهتو نزدیک خودم یا اطرافیانم ببینم دیگه هیچ جوره بهت رحم نمیکنم و از همهی زورم استفاده میکنم تا تقاص تک تک گه کاریاتو پس بدی. هان اگرم میگی دارم بلوف میزنم و نمیتونی حرفامو باور کنی، حق داری. به هر حال تو که منو نمیشناسی اونقدرا هم باهوش نیستی بفهمی کسی که تونسته صفر تا صدتو تو یه شب دربیاره، تواناییه انجام چه کاراییرو که نداره. اشکال نداره باور نکردنتم برای من خوبه!
خم شد و خیره در چشمان مرد با حرص و با حس انتقام دیوانهواری که در جملهاش مثله یک هیولای خفته خوابیده بود، لب زد؛
-بخاطر بچه هات زندگیتو بهت بخشیدم ولی مدام با خودم میگم کاش حرفامو باور نکنه! کاش جدیم نگیره تا منم بدون هیچ عذاب وجدانی لهش کنم!
کمر صاف کرد و ادامه داد.
-اما اگه از شانس مزخرف و …. من میخوای تصمیم بگیری که یه بارم شده تو زندگیت عقلتو به کار بندازی و حرفمو گوش کنی، بعد این که گورتو از اینجا گم کردی تا آخر عمرت هم اسم مهمونی و این چیزارو نمیاری چه برسه به گرفتنش… افتاد؟!
نطق مرد کور شده و بیهیچ حرفی، با چشمانی خونآلود تنها ناباورانه سر تکان میداد!
چیزی نمانده بود که گریه کند و با وجود الدرم بلدرم های اولش این حالتش هیچ غیرقابل انتظار نبود. همیشه همین بود دیگر طبل های تو خالی صداهای بسیار داشتند!