-خب مثله این که حرفی نداری… خوبه.
-امکان ن..نداره نم..یتونی تو نمیتونی هی هیچ کا..کاری باهام بکنی. هیچ… هیچ مدرکی نداری!
-هوووم راست میگی امکان نداره! جفتمون خیلی زود میبینم که امکان داره یا نه!
نیم نگاهی به ساعتش انداخت رو به عماد گفت:
-من دیگه میرم کار دارم احتمالاً بستهه تا چند دقیقه دیگه میرسه دستشون وقتی رسید خبرت میکنم ولش کنی بِره. آدلرم با خودم میبرم خودتون حواستون باشه.
-چشم آقا شما فکرت نمونه اینجا من حلش میکنم.
روی شانه ی عماد کوبید و هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بود که صدای هراسان و پر التماس مرد بلند شد.
-ک..کجا چه بستهای؟ راجع به چه… چی دارید ح..حرف میزنید؟!
سکوتش استرس مرد را بیشتر کرد و با وجود لکنتی که پیدا کرده بود، عملاً فریاد میکشید و چنان حالت تحقیرآمیزی پیدا کرده بود که فقط میتوانست برایش متاسف باشد.
-یکی جواب منو بده محض ر..رضای خدا یه..یکی جواب منو ب..بــــده!
کلافه چرخید.
-ای بابا عجب سه پیچی از آب دراومدی اصلاً نمیذاری یه قسمت هاییش سورپرایز بمونه. باشه حالا که خیلی دلت میخواد بدونی بهت میگم، یه بسته کوچولو و شیک برای بابات فرستادیم. توشم چیز خاصی نیست یعنی فکر نکنی چون اینجوری اوردیمت اینجا میخوایم پشت سرت زیززیرکی حرکتی بزنیم نه فقط یه خلاصه کوچیک از شیرین کاریاتو براش فرستادم! به هر حال برای مردی که حتی سیگار کشیدنتو ازش مخفی میکنی، شنیدن غلطای اضافهت زیادی زور داره. کاریش نمیشه کرد… رسم دنیا همینه هان راستی،
به زخمی که بخاطر افرا روی پیشانی مرد افتاده بود اشاره کرد.
-هیچوقت این زخمو فراموش نکن. هر روز نگاش کن تا یادت بیفته وقتی به اشک چشم ضعیفتر از خودت نگاه نمیکنی، هر چقدرم قوی باشی یه روزی یه جایی یه کسی پیدا میشه و همچین دهنی ازت سرویس میکنه که تا عمر داری یادت نره!
مرد یکدفعهای تکان محکمی خورد و تقلا کرد.
از حرکات زیادش پایه های صندلی آهنی روی زمین میلغزیدند و تا یک گریهی اساسی فقط یک قدم فاصله داشت.
-صب..صبر کن توروخدا توروجونه ه..هر کی دوست داری این کارو با من نکن. هر کار… هر کار بگی میکنم. هر چ..چی بگی انجام میدم اما این کارو با..باهام نکن. بابام مریضه خیلی مریضه اگه اینو بشنوه طاقت نمیاره!
بی اهمیت به التماس هایش قدم دیگری برداشت که مرد با زجه نالید؛
-صبر کن… صبر کن فهمیدم تو… تو کس و کار اون دخترهای اما… اما اونجوری که ف..فکر میکنی نیست!
نه دیگر نمیشد…!
اگر فقط یک لحظهی دیگر تحمل میکرد از شدت خشم زیادش دنیا آتش میگرفت.
چرخی زد و مشت محکمش با همهی قدرت در صورت مرد فرود آمد و صدای ناله هایش را بلند کرد.
-خـفه شو خـفه شو و در موردش حرف نزن… حتی یه کلمه هم حرف نـــزن!
صدای نعرهی وحشتانکش در انبار پیچید.
-حق نداری در موردش حرف بزنی!
مرد با نفس نفس بزاق گلوی خونالودش را بیرون انداخت و به سختی گفت:
-ب..باشه ح..حرف نمیزنم ولی یه چیزایی هست که ازش خ..خبر نداری. ه..همه چی رو ب..بهت میگم قول میدم ولی به… به شرطی که به بابام کاری نداشته باشی. چی..چیزی به بهشون نگو. از وقتی خواهر و ب..برادرم رفتن سرخونه زندگیشون بیخیال این پیرمرد و پیرزن شدن اگه امیدشون از منم قطع شه دیگه دووم نمیارن.
اخم هایش درهم رفت.
-دقیقاً از چی خبر ندارم؟ حتماً میخوای غلط اضافتو بندازی گردن یکی دیگه راهی که میری بن بسته عمراً حرف آدم کثیفی مثل تو رو ب…
-تانیا!
ساکت شد و متعجب سر تکان داد.
-تانیا؟!
مرد با دردی که در چهرهاش مشهود بود، صاف نشست و شروع به تعریف موضوعی کرد که هیچ انتظار شنیدنش را نداشت!
هر لحظه متعجبتر میشد و یاد حرف های عجیب دختر تانیا نام در مهمانی افتاد.
دهان عماد و آدلر هم باز مانده بود و باور نمیکرد که او چطور و اصلاً چرا باید تا این حد به افرایش آسیب برساند…؟!
هیچوقت حس خوبی به آن دختر نداشت اما انتظار تا این حد خطرناک بودنش را هم نداشت!