رمان زنجیر و زر پارت ۱۶۷

4.5
(25)

 

 

اروند:

 

 

-نگران نباشید خطر جدی ای تهدیشون نمی‌کنه.

 

-ولی هنوز بهوش نیومده!

 

-وقتی بیمار از نظر روانی خیلی تحت فشار باشه یه کم برای بهشون اومدن مقاومت می‌کنه. قطعاً شما خودتون اینارو خوب می‌دونید ولی وقتی بحث خانواده آدم وسطه، نمی‌شه که تحت تاثیر احساسات قرار نگرفت. من به عنوان دکترش بهتون قول می‌دم که خانومتون خیلی زود چشماشو باز می‌کنه!

 

 

تشکر آرامی کرد و دوباره خیره‌ی افرایش شد.

 

 

رنگ و روی پریده، لب های ترک خورده و دست و پای عروسک که پر از زخم های ریز و درشت شده بودند، روانی‌اش می‌کرد.

 

 

این صحنه مثل استخوانی در گلو بود که نه می‌توانست قورتش دهد و نه می‌توانست بالا بیاورتش.

 

 

چطور با چند بی‌ محلی ساده کارشان به اینجا

رسیده بود؟!

 

 

دستی ظریف روی کمرش قرار گرفت.

 

سر چرخاند و نگاهی به خواهر همیشه غم‌خوار و همراهش زد.

 

 

-چرا اِنقدر خودخوری می‌کنی؟ شنیدی که گفت حالش خوبه.

 

 

پوزخند تلخی زد.

 

 

چنان آتشی در قلبش روشن شده بود، چنان حس تهوعی نسبت به خودش و همه‌ی کسانی که افرایش را تا این حد درب و داغان کرده بودند پیدا کرده بود که حتی نمی‌توانست عنوانش کند.

 

 

چطور باید این شرایط را درست می‌کرد؟!

 

از کجا باید شروع می‌کرد؟!

 

 

روز اولی که دست افرا را گرفت قول داده بود همه جوره باله پروازش شود و حال این زیبای زخمی که فرشته گونه روی تخت بیمارستان به یک خواب عمیق فرو رفته بود، نتیجه‌ی همان بال پرواز شدن هایش بود!

 

 

این بود قولی که به طلا داده بود؟!

 

 

این بود قولی که به قلبش داده بود؟!

 

 

-اروند

 

 

علی نفس نفس زنان کنارش رسید.

 

 

-ترتیب ماشینو دادم داداش

 

-رَدِش کن بره.

 

-مطمئنی؟ می‌شه درست…

 

 

ماشینی که تن بت ظریفش را لِه و لوَرده کرده را می‌خواست چکار کند؟!

 

از آن چهار پاره آهن هم مثله خیلی از چیزهای دیگر متنفر شده بود!

 

 

 

-از اولشم حق با تو بود نباید عاشقش می‌شدم. نباید جوری رفتار می‌کردم که عاشقم شه. باید حواسمو جمع می‌کردم. کاری که باهاش کردم، اوردنش تو زندگیم اوج نامردی بود!

 

 

علی ناراحت میانه کلامش آمد.

 

 

-اینجوری نگو من خودم شاهد بودم که چقدر برای خوشحال کردنش تلاش کردی. هیچکس اندازه تو مثل تو نمی‌تونه افرارو بخواد!

 

 

-تلاش کردن کافی نیست علی اگه یه نفرو بلد نباشی، هر چقدرم براش تلاش کنی هیچ فایده‌ای نداره!

 

 

با دستی که لرزش خفیفی پیدا کرده بود و صدای گرفته‌ای که غرور مردانه‌اش اجازه نمی‌داد اعتراف کند بخاطر بغض گلویش است، به اتاقی که افرا در آن خوابیده بود اشاره کرد و گفت:

 

-من فقط می‌خواستم یه تنبیه کوچولو بکنمش. می‌خواستم از ترس منم که شده بیشتر مراقب خودش باشه. بیشتر حواسشو نسبت به کارایی که می‌کنه، نسبت به دوستاش، نسبت به جمعایی که میره جمع کنه. جمع کنه تا کمتر تو دردسر بیفته. جمع کنه تا آسیب نبینه اما چی شد؟ چی به دست آوردم؟!

 

-…

 

-با دو بار بی محلی، با دوتا اخم و تخم خانوم فکر کرده دارم میرم! خودت شنیدی مَرده چی گفت، زن من… زنی که قول دادم مثل تخم چشمام مراقبش باشم، زنی که قرار بود آسایش و آرامششو فراهم کنم، جای اینکه به فکر خودش باشه. جای اینکه مثل زنای دیگه زنگ بزنه برام ناز کنه. خودشو لوس کنه و بگه درد دارم، التماس مردم می‌کرده تا برسوننش فرودگاه! چرا؟ برای اینکه مثلاً جلوی رفتنه منه بی‌ناموسو بگیره. بخاطره دو تا اخم فکر کرده می‌خوام ولش کنم برم!

 

 

-اروند…

 

-تو به من بگو، تو قضاوت کن اینا تقصیره اونه؟ به نظرت تقصیره خودشه؟!

 

 

علی با ناراحتی خیره دوستش بود.

 

 

با آنکه خودش کسی بود که آن اوایل حس خوبی به رابطه‌ی بینه این دو نفر نداشت اما وقتی عشق زیبا و بی‌قید و شرط اروند را دید، وقتی وابستگی های شدید افرا را به اروند دید، وقتی زوجیت زیبایشان را دید، با وجود این‌که دله خوشی از همچین روابطی نداشت و دخترهای ساده‌ی کم سن و سال و عاشق پیشه چهار ستون تنش را می‌لرزاندند اما از یک زمانی به بعد حتی او هم نتوانست تسلیم زیبایی این زوج نشود.

 

 

تسلیم شد اما خوب حس و حال اروند را می‌فهمید.

 

 

معصومیت زیاد همانقدر که شیرین بود، خطرناک هم بود. چرا که افرا آنقدر بی‌تجربه و خام بود که نه چیزی از روابط زن و شوهری می‌دانست و نه چیزی از منطق روابط دو نفره و به همین دلیل کنترل رابطه‌ی شان کاملاً بر دوش اروند افتاده بود.

 

 

گرچه مرد مقابلش سال ها خیلی خوب مبارزه کرده بود اما در نهایت بد شانسی آورده و این چیزی بود که از همان اول هشدارش را به اروند داده بود!

 

 

گفته بود گاهی یک خطا هر چه بافتی را رشته می‌کند.

 

 

-ساکت می‌شی! خیلی مردی که نمی‌خوای بگی ولی من می‌دونم. تقصیره افرا نیست. همه‌ش تقصیره منه. راست می‌گفتی. من بهت گفته بودم بمیرمم اجازه نمی‌دم افرا نیلوفر دوم بشه، نمردم اما افرام چیزی تا نیلوفر شدن فاصله نداره!

 

-مهم اینه که همیشه خوشحالی‌شو خواستی حتی وقتی هیچ حسی بهش نداشتی و اوردیش تو زندگیت نیتت خیر بود. نباید بخاطره اشتباهی که ندونسته مرتکب شدی اِنقدر خودتو داغون کنی اروند…نه جریانات سه سال پیش و نه حالا هیچکدومشون تقصیر تو نیستن. هیچکس مقصر نمی‌دونتت توئم خودتو مقصر ندون!

 

 

قلبش تند تند در سینه می‌کوبید و دانه های عرق روی پوست صورتش برق می‌زدند.

 

 

ساعت ها در بیمارستان ایستاده بود.

 

ایستاده بود و با مرور گذشته و اینکه چرا و چطور دلش آمده بود دخترکی به سادگی و لطیفی افرا را درگیر زندگی خود کند، خودش را مواخذه کرده و حال به شدت احساس گناه داشت!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x