نفس راحتی کشید و قبل از آنکه چیزی بگوید، سریع ادامه دادم؛
-خیلی زیاد دوست دارم از همون روز اولی که دیدمت عاشقت شدم. من با تو معنی حمایت مردونه، معنی دوست داشتن و دوست داشته شدنرو فهمیدم و حتی اگر تا آخر عمرم بخاطر بودنت خداروشکر کنم کمه… خیلی کمه!
سر کج کرد و با نگاهش، تنها با همین نگاه پر عشق و حامیگونه میتوانست بال پروازم شود.
-بخاطر بخاطر همهی وقتایی که ناراحتت کردم خیلی متاسفم اما دوسم دارم باور کنی که خودم خیلی خیلی بیشتر ناراحت میشدم. آزار دادن کسی که دوسش داری دقیقاً مثلا گرفتنه دولبهی چاقوئه اما حتی اون اذیت و آزارها هم بخاطر دوست داشتنم بود. حس میکردم اونجوری که من تو رو میخوام، اونجوری که تو محور دنیای منی، اولویتمی، تو منو نمیخوای. میگفتم دوسم داره درست اما احساستش به اندازهی من شدید نیستن. بیشتر از دوست داشتن نسبت بهم حس مسئولیت داره و همین باعث میشد که مدام لج کنم و یه جوری رفتار کنم که انگار برام مهم نیستی! اِنقدر این فیلمو بازی کردم که حتی خودمم باورم شد اما وقتی چمدوناتو دیدم…
نفس هایم مقطع شدند و نگران در آغوشش تابم داد.
-هیش آروم باش عزیزم آروم… همه چی تموم شد خب؟ از این به بعد دیگه کنار همیم.
با همان نفس های مقطع سر جلو بردم و این بار من بوسیدمش.
این از اولین بارها بود که من پیشقدم میشدم و شوکه شدنش را به وضوح حس کردم.
خیلی زود به خودش آمد و دستش را پشت سرم گذاشت تا با خیاله راحتتری بتواند سهمی از بوسهی شیرین زندگی جدیدمان، بوسهی آشتی کنان داشته باشد.
آن شب لقب بهترین شب زندگیام در چند سال اخیر را به خود اختصاص داد.
شبی که تمامش را در آغوش بهترین مرد دنیا گذراندم و حتی مجبورش کردم که روی تخت یک نفرهی بیمارستان کنارم بخوابد…!
با آنکه کم در آنجا آشنا نداشت و خیلی از دکترهای بیمارستان هم دورهای های خودش و علی بودند، دلم را نشکست و در حالی که تَن مردانه و تنومندش زیادی برای تخت کوچک بود، به سختی خودش را به آهن های کناری چسباند تا جای کافی برای راحت خوابیدنم باشد.
چشم غرهای برای اینکه بیتوجه به زخم هایم خودم را به طرف تنش میکشاندم رفت و از اینکه هیچ حواسم به هورمون های مردانهاش نیست و مدام هیزم در آتش شعله کشیدهی تنش میریزم، مینالید.
با وجود غرغرهای شوخ طبعانهاش میدانستم که قطعاً او خیلی بیشتر از من از این آشتیکنان خوشحال است.
در این مدت کم دیوانهاش نکرده بودم…!
بعد از مدتی طولانی ناز کردن و ناز کشیدن و رویابافی در مورد آیندهیمان، عاقبت با تصوراتی جدید در آغوشش خوابم برد.
تصورات جدیدی که در مورد این مکان پُر از بوی الکل پیدا کرده بودم.
مکانی که دیگر برایم ترسناک و دلهره آور نبود و دقیقاً مثله یک معبدگاه بزرگترین مشکل زندگیام را حل کرده بود!
مرا با اروندم آشتی داده و یک زندگی جدید را نشانم داده بود.
از همین حالا تا اَبد اگر کسی میگفت برای اولین بار کجا حس کردی که از تو خوشبختتر و خوشحالتر وجود ندارد، بیشک از اینجا برایش میگفتم…!
_♡____
-بذارش همینجا پسرم ممنون… بازم هست؟
-کم مونده یه چند تا جعبه هم هست که آقا گفتن برای انباره.
-هان باشه… باشه بیا دنبالم نشونت بدم کجا باید بذاریشون.
-روچشمم.
نازلی که همراه کارگرها به حیاط رفت، تازه توانستم ذوقم را نشان دهم.
حیرتزده چرخیدم و با عشق روی تک تک وسایلی که بوی زندگی میدادند، دست کشیدم.
همه چیز فراتر از تصورم بود.
رویایی و غیر قابله باور…!
جدی جدی این خانهی بزرگ و به شدت دلباز حال برای من و اروند بود!
قرار بود دوتایی اینجا زندگی کنیم!
من برایش آشپزی کنم و او برایم کتاب بخواند.
با هم فیلم ببینیم… با هم بخوابیم… با هم بیدار شویم… با هم بیرون رویم… عصرها با هم قهوه دَم دهیم و در باغچه سرسبز و پر گل بنشینیم!
با گرامافون عتیقهاش موزیک گوش دهیم و در آرامش حضور یکدیگر غرق شویم!
و آیا معنای زندگی چیزی بیش از این بود؟!