رمان زنجیر و زر پارت ۱۷۸

4.4
(29)

 

 

 

به والله قسم که نبود…!

 

 

گوشه‌ی پیراهن بلند و گلدار تابستانی‌ام را گرفتم و آرام از سه پله‌ی چوبی و زیبا بالا رفتم.

 

 

کناره پنجره های خانه که همه‌ی شان مشرف به حیاط پرگلمان بودند، ایستادم.

 

 

هنوز عده‌ی زیادی در حال جنب و جوش بودند.

 

همه تمامه توانشان را برای زودتر حاضر کردن این خانه گذاشته بودند.

 

البته همه به جز من…

چند هفته‌ای می‌شد که از بیمارستان مرخص شده بودم اما اروند هنوز هم نگران بود.

 

 

آنقدر در این چند وقت کنترلم کرده و مجبورم کرد بیشتر ساعات روز را استراحت کنم که چند کیلو وزن اضافه کرده و به قولی آب زیر پوستم رفته بود.

 

 

البته می‌شد گفت که استراحت دلیله اصلیه این شادابی نبوده است!

 

 

دلیله اصلی‌اش این بود که من این روزها بیشتر حس تازه عروس ها را داشتم!

 

 

سال ها از ازدواجم با اروند می‌گذشت اما هیچگاه به اندازه‌ی حالا احساس متاهل بودن، احساس نوعروس بودن نداشتم!

 

 

به کناره‌ی پنجره تکیه می‌دهم و با لبخند بزرگتری به خانه‌ای که حال خانومش من بودم خیره می‌شوم.

 

 

خانه‌ی ویلایی دوبلکس که کار معماری و ساخت و سازش را یکی از حرفه‌ای ترین همکاران اروند انجام داده و دکوراسیون داخلی‌اش نیز تماماً سلیقه‌ی اروند بود.

 

 

این خانه‌ی شش اتاق خوابه زیباترین خانه‌‌ای بود که در تمام عمرم دیده‌ام.

 

 

 

خانه‌ای که روی ریز به ریز جزئیاتش دقیقاً کار شده بود.

 

 

کوچکترین نقصی بر هیچ قسمتش وارد نبود و قلبم را تماماً به تصرف خود درآورده بود.

 

 

افراط و تفریطی وجود نداشت و تمام وسایل علاوه بر لوکس و اشرافی بودن، حس خانه، خانواده و زندگی را به وجودم القا می‌کرد.

 

 

استفاده از رنگ های گرم و مکمل باعث می‌شد دلم بخواهد ساعت ها بنشینم و به ریز به ریز وسایل خیره شوم.

 

 

و همه‌ی این ها بخاطر سلیقه‌ی فوق‌العاده اروند کامکار بود.

 

 

سلیقه‌ای که به حیاط خانه هم امضای بزرگی زده بود.

 

 

آبشار سنگی، گل های فراوان رز قرمز، مبلمان خاص و زیبایی که روی چمن های مصنوعی جا خوش کرده بودند، تخت کوچکی که به شکل سنتی با فرش و پشتی های لاکی رنگ پوشانده شده بود و طریقه‌ی خاصه نصب کردن چراغ هایی که در شب چشم نوازی می‌کردند.

همه چیز عالی بود اما همه‌ی این ها یک طرف و فکر اینکه قرار بود من و اروند همه‌ی ساعتمان را کنار هم و در این مکان بگذرانیم، باعث می‌شد که اینجا برای من شبیه تکه‌ای از بهشت باشد!

 

 

با به صدا درآمدن قهوه جوش همراه لبخند همیشگی این روزها ماگ سفید رنگم را مملو از قهوه‌ی خوش عطر کردم و به سالن رفتم.

 

 

نفس آرامش بخشی کشیدم و روی کاناپه لَم دادم.

 

 

نگاهم به چمدان های گوشه‌ی سالن خورد.

چمدان های دوست داشتنی که سبب شده بودند تا با اروند اشتی کنیم!

 

 

ماه ها پیش کارهای این خانه تمام شده و اروند آرام آرام شروع به چیدنش کرده بود.

 

 

قصد داشته برای روز تولدم اینجا را نشانم دهد اما به سبب اتفاقات این چند وقت اخیر اللخصوص جریان مهمانی رفتن، از دستم دلخور شده و می‌خواسته به اینجا بیاید تا آن آزادیی که من احمقانه برای به دست آوردنش بال بال می‌زدم را در اختیارم بگذارد.

 

 

قصدش رفتن به خارج از کشور نبوده و فقط می‌خواسته شب ها را دو کوچه دورتر از آپارتمانمان و در این خانه بگذراند تا من تنها بمانم و ببیند آن موقع دیگر چه بهانه‌ای برای لج و لجبازی هایم پیدا می‌کنم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x