پاسپورت و مدارکش را نیز برای تمدید مهلتشان برداشته بود.
زمانی که داشت این ها را برایم تعریف میکرد هنوز هم متعجب بود و مدام میپرسید یعنی جدی جدی فکر کردم که میخواهد ترکم کند و من خیره به چشمان خوشرنگش به شدت خود را شماتت میکردم که چرا؟ با کدام عقلی؟ با کدام فهمی جدایی از او را میخواستم؟!
کِی و کجا عقلم را به این شدت از دست دادم و خود نفهمیدم!
-خیلیخب تاکید کن سریعتر تمومش کنن. اون گلدونارو هم که سفارش دادم نهایت تا آخر امشب باید به دستم برسه.
-…
-باشه فهمیدم مشکلی نداره… فعلاً.
تلفنش را قطع کرد و با لبخند کنارم آمد.
-کارای اتاق تمومه نخودچی همونجوری که خواسته بودی همه چی سفیده.
همه جا را خودش دکور کرده بود جز اتاق خواب اصلی که قرار بود متعلق به ما باشد.
بزرگترین و دلبازترین اتاق که وقتی دیدمش حتی یک وسیله هم در آن وجود نداشت.
میگفت زمانی که خانه ساخته شده دوست داشته من تک تک وسایلش را انتخاب کنم اما از آنجایی که مطمئن بوده قبول نمیکنم و حتی چند باری سعی کرده در این باره با من صحبت کند اما من شبیه یک زبان نفهم بالقوه حرفش را قطع کرده بودم، بیخیال شده بود و خودش خانه را دیزاین کرده بود.
خانه را دیزاین کرده بود اما دلش نیامده بود دست به اتاق خواب اصلی بزند.
درش را بسته و منتظر روزی شده که از من خر شیطان پیاده شوم و فکری به حاله آنجا کنم.
وقتی اتاق پر نور و خالی را دیدم، تنها یک موضوع در ذهنم پررنگ شد و آن هم این بود که آنجا باید رنگی از شروع جدیدمان داشته باشد!
یک سفید خالص… سفیدی که با هیچ رنگی ترکیب نشود.
تک تک وسایل را به رنگ پاکی و معصومیت انتخاب کرده بودم.
شاید به پای دکوراسیون رنگی اروند نمیرسید اما سفیدی که حتی یک نقطه سیاه هم در آن وجود نداشت، بیش از حد اتاقمان را خامهای و رویایی کرده بود.
یک اتاق سفید که قرار نبود افکار و اتفاقات گذشته آن را سیاه کند…!
ابرهای سیاه باید به درک واصل میشدند.
دیگر به هیچ عنوان اجازه نمیدادم که در زندگیِمان سایه بیاندازند.
-مرسی واقعاً خیلی زحمت کشیدی.
-زحمت؟ نفرمایید بانو!
کنارم نشست.
ماگم را برداشت و لبی به قهوهی نصف و نیمه شده زد.
-اون سرد شده بذار برات یه دونه دیگه درست کنم.
دستش را از پهلویم رَد کرد و نیم تنهام را به خودش چسباند.
-نمیخواد… یه دونه دیگه لبای تو بهش نخورده. افرا مطمئنی دیگه نمیخوای تغییری تو هیچ کجا داده بشه؟ نهایتاً دیگه فردا شب بچه ها میرن اگه تغییره دیگهای میخوای همین امروز بگو.
در جمله اولش گیر کرده بودم.
چطور میتوانست اِنقدر فوقالعاده دنیایم را رنگی کند؟!
قند در دلم آب کند و مرا بیشتر و بیشتر عاشق خود کند!
-افرا؟ کجایی؟
-هان؟ ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. نه همه چی خوبه تو از من خیلی خوش سلیقهتری.
پر عشق و شور خم شد و محکم گونهام را بوسید.
-چون یه عروسکی مثله تو رو انتخاب کردم نمیتونم با این حرف مخالفت کنم نفس اروند!
از محبت عمیق جملهاش اشک به چشمانم نیش زد.
جلوتر رفتم و دستانم را محکم دور گردنش پیچیدم.
بوسهای کوچک به گردنم زد و بیشتر در آغوش کشیدتم.
-خیلی دوست دارم.
اینبار بوسهاش سهم گونهی تب دارم شد.
-منم دوست دارم دردونه.
نگاه من خیره به چشم هایش و نگاه او بین لب و چشمان من سرگردان بود.
سیب آدمم تکان خورد و همین که سرش جلوتر آمد، چشمانم ناخودآگاه بسته شدند.