-سلام آآ شما اینجایید؟ من فکر کردم اومدید منو ببینید!
دکتر خسروی مردانه با اروند دست داد و لبخندی به رویم زد.
-سلام دخترم درسته اومده بودم دیدنه شما ولی از اونجایی که نبودی یه سری از نکاتی که لازم میدونستم شوهرت بدونهرو بهش گفتم.
معذب لب گزیدم.
مرد بیچاره حق داشت.
-شرمنده ما رفته بودیم خرید هیچ حواسم به ساعت نبود اینه که یه کم دیر کردم.
-دشمنت… خب آقا اروند اگه موردی نداره من تو اتاق منتظر بمونم.
اروند سریع گفت:
-این چه حرفیه اختیار دارید. نازلی جان آقای خسروی رو راهنمایی کن لطفاً.
نازلی که پیشقدم شد، خسروی با گفتن:
-تو اتاق منتظرتم دخترتم بیا که امروز کارمون زیاده.
همراهش رفت.
از پشت به هیبت مردانهاش خیره شدم.
قد خیلی بلندی نداشت و عرض شانه هایش هم زیاد نبودند اما بیشتر از هر کسی که دیده بودم، پدر بودن برازندهاش بود!
دو دختر داشت و از روزی که با هم آشنا شده بودیم ناخواسته به دخترانش حسادت میکردم.
فکر داشتن پدری همچون او چنان غنج و حسرتی به دلم میانداخت که گفتنی نبود.
این اولین باری نبود که اینجا آمده و بخاطر اروند قبول کرده بود که به جای مطب در خانه با هم ملاقات کنیم.
تصویر روزی که آشنا شده بودیم در ذهنم نقش بست.
روزی که مستقیماً به اروند گفتم که میخواهم درمان شوم!
که مطمئن هستم چیزی در من سر جای خودش نیست!
که از احساسات پیچیدهام میترسم!
با همان جملهی اول صفر تا صد منظورم را خواند.
با آنکه چیز خاصی نگفته بودم و
من برای او خواناتر از این حرف ها بودم!
بی حرف و محکم در آغوشم گرفت و همانطور که آرام آرام میبوسیدتم، با خجالت و گریه برایش از ترس هایم نالیدم.
اینکه یک لحظه از همه چیز متنفر بودم و لحظهی بعد برای آن چیز جان میدادم.
اینکه یک لحظه فقط و فقط آغوشش را میخواستم و لحظهی بعد در خود جمع میشدم و افکار منفی مثل یک غول بیشاخ و دُم دورهام میکردند!
میترسیدم. از تکرار یکی از اشتباهات گذشته، از تکرار یک عکسالعمل غیرقابل پیش بینی میترسیدم!
اروند هر روز به گونه های مختلف بیان میکرد که به هیچ عنوان از من گذشتن حتی به ذهنش هم خطور نمیکند اما مدام خودخوری میکردم که اگر به سرم بزند و یک اشتباه بزرگ کنم چه…؟!
هر چقدر هم مرد باشد و مردانگی بلد باشد، بالأخره او هم یک انسان بود و صبرش حدی داشت!
خجالتآور بود اما من، افرا تاشچیان، کسی که تمام کودکی و نوجوانیام تحت سلطهی تاشچیان ها به زوال رفته بود، کسی که با ترس بزرگ شده بود، این روزاها بیشتر از همه چیز از خود میترسیدم!
و این حس آنقدر پررنگ بود که حتی ترسم در گذشته نسبت به بزرگ خاندانه تاشچیان، انوشیروان خان تاشچیان به گرد پایش هم نمیرسید…!
آن روز صبح اروند چیزی نگفت.
نه روان بیمارم را تایید کرد و نه نظر موافق خودش را اعلام کرد.
تنها چیزی که پرسید این بود که برای تغییرات بیشتر حاضر هستم و همان روز با دکتر خسروی آشنایم کرد.
مردی سن بالا با چشمانی نافذ و بسیار مهربان!