رمان زنجیر و زر پارت ۱۸۲

4.3
(13)

 

 

 

قبل ترها استادشان بوده و اروند می‌گفت در حال حاضر جز او به شخص دیگری دورواطرافش اعتماد ندارد که بخواهد مرا به دستش بسپارد.

 

 

اوایل خیلی مطمئن نبودم که با شخصی که هم سن پدرم است و هم جنسم هم نیست، چگونه می‌خواهم دردودل کنم و از اروند خواستم که اگر می‌شود جلساتم را با علی شروع کنم اما قبول نکرد.

 

 

به مهارت خسروی خیلی بیشتر از علی اعتماد داشت و فقط همان جلسه‌ی اول کافی بود که بفهمم باز هم حق با اروند بوده و شیفته‌ی آن مرد شدم.

 

 

رفتارهای محترم اما پدرانه‌اش قند در دلم آب می‌کرد.

 

 

-به چی داری فکر می‌کنی افرا؟ برو دیگه عزیزم منتظرته!

 

چرخیدم و نگاهم را در سرتاپایش چرخاندم.

 

 

معلوم بود او هم تازه از بیرون آمده.

پیراهن مشکی رنگ و خوش دوختش، با موهای قهوه‌ای و چشمان اقیانوسی، زیادی توجه ها را به خود جلب می‌کرد!

 

 

لب ورچیدم و جلوتر رفتم.

 

 

-دلم برات تنگ شده بود از صبح کجا بودی؟

 

-افرا؟ دکترت منتظرته!

 

 

آن پیرمرد را دوست داشتم اما نه به اندازه‌ی اروند…!

 

شوخی که نبود از صبح تا همین حالا ندیده بودمش…!

 

 

به سینه‌اش چسبیدم.

 

 

تفاوت قدی فاحشمان مجبورم می‌کرد که سرم را تا جایی که می‌شد، عقب بگیرم.

 

 

-کجا بودی؟ چرا صبح موقع رفتنت بیدارم نکردی؟!

 

 

متعجب دستش را دور کمرم پیچید.

 

 

-خواب بودی برای چی باید بیدارت می‌کردم؟!

 

-برای اینکه بدرقه‌ت کنم.

 

 

طوری نگاهم کرد که انگار تا به حال کلمه‌ی بدرقه به گوشش نخورده است!

 

-چی؟!

 

-مگه شوهرم نیستی؟ من دوست دارم صبح‌ها شوهرمو بدرقه کنم!

 

 

خندان سرش را به چپ و راست تکان داد.

تکانی به پاهایش داد و مجبورم کرد که همراهی‌اش کنم.

 

 

همانطور که به سمت اتاق می‌بُردتَم موهایم را ناز کرد و گفت:

 

-نمی‌خواد خرس خوشخواب من… لازم نیست اینجوری دلبری کنی شما.

 

 

جلوی اتاق رسیدیم.

 

 

-برو تو دکتر منتظرته.

 

 

دوباره خودم را به سینه‌اش سنجاق کردم.

 

 

 

 

 

-چی داشتید می‌گفتید؟

 

 

ابرو بالا انداخت.

 

 

-باید به شما بگم؟

 

-اوهوم چون مطمئنم در مورد من حرف زدید.

 

 

آرام روی بینی‌ام زد.

 

 

نگاهش همچنان مهربان و لبخند گوشه‌ی لب هایش بود.

 

 

-افـرا خـانـوم؟

 

مثل خودش کشیده گفتم:

 

-جـانــم؟

 

 

با چشم و ابرو به اتاق اشاره کرد.

 

 

-میری یا ببرمت؟!

 

 

دستش دور کمرم محکمه محکم شده بود و مطمئن بودم که اگر یک لحظه بیشتر کنارش بایستم، مانند یک کیسه سیب زمینی مرا روی شانه‌اش می‌اندازد و سپس مقابله دکتر خسروی می‌نشاند!

 

 

حرصی چشم غره رفتم و تهدیدش کردم.

 

 

-وایسا حالا دارم برات! صبر کن وقتی یه روز منم نبودم و دلت برام تنگ شد، حالیت می‌کنم دلتنگی یعنی چی!

 

 

بلندتر خندید.

 

 

زبانم را تا آخر برایش درآوردم و دستگیره‌ی در را کشیدم.

 

 

به تلافی هنگام رد شدن ضربه‌ای به باسنم زد و سپس خیلی خونسرد طرف سالن رفت.

 

علناً جدی‌ام نمی‌گرفت…!

 

 

در دل برایش خط و نشان کشیدم و تا وارد اتاق شدم و نگاه منتظر دکتر خسروی را دیدم، شرمزده موهایم را به پشت گوشم سُراندم.

 

 

-ببخشید دیر کردم.

 

 

با ابرو به صندلی مقابلش اشاره کرد.

 

 

-بشین دخترم.

 

 

مقابلش رفتم و نگاهی به برگه های روی میز انداختم.

 

 

مانند سری های پیش با تعداد زیادی تِست کنارم آمده بود.

 

 

بار اولی که با هم دیدار داشتیم هم با همین ها آمده بود.

 

جلسه‌ی اولی که گریه و زاری راه انداختم و چنان به سوال های کوتاه اما اصولی‌اش عکس‌العمل نشان داده بودم که حتی خودم هم باورم نمی‌شد روحم تا این حد خسته و آشفته باشد!

 

 

این مرد در پیدا کردن نقاط ضعف یک زبردست بود و مدت زیادی از جلساتمان نمی‌گذشت که محل عفونی زخم پنهان روحم را نشانم داد!

 

کودکی و پدر و مادر…!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x