رمان زنجیر و زر پارت ۱۹۳

4.4
(29)

 

 

 

از پشت سر دستش را گرفتم و زمزمه وار گفتم:

 

-میشه نگام کنی؟

 

 

تکان ریزی که شانه‌اش خورد را به چشم دیدم و بعد چرخیدنش به سمتم.

 

 

خشم و عصبانیتش رفته و آن مهر همیشگی باز در چشمانش نشسته بود.

 

 

همین بود… این اروند مهربان و با فهم و کمالات من بود!

 

آنقدر همیشه مهر خرجم کرده بود که به هیچ وجه غضبش را نسبت به خود باور نمی‌کردم.

 

 

نفس خسته‌ای کشید و لبخند تلخی زد؛

 

-ناراحت نباش اما اینجا هم نخواب خب؟ بیا بحثمونو فراموش کنیم و اینجوری برداشت کنیم که امشب شبمون نبود و…

 

-معذرت می‌خوام.

 

 

خشک شد.

 

 

-می‌دونم بعضی وقت‌ها اشتباهاتمون بزرگن اما خودت یادم دادی گاهی حتی بزرگترین خطا می‌تونه با یه معذرت خواهی ساده رفع بشه. حل بشه. تموم بشه. یادم دادی که آدما خیلی وقتا همو نمی‌بخشن چون بیشتر از اینکه از اتفاقی که براشون افتاده ناراحت باشن، از متاسف نبودن کسی که در حقشون خطا کرده ناراحتن و برای همین می‌خوام بدونی واقعاً از برداشت اشتباهی که داشتم ناراحتم و خیلی متاسفم که شب قشنگمونو خراب کردم!

 

 

در نگاهش پر از ناباوری و من با خجالت و بغض کوچکی که داشتم، سر پایین انداختم.

 

 

حس وحشتناکی داشتم.

 

مرد بیچاره بعد از سال ها مزدوج بودن کمی نزدیکم شده بود و من به معنای واقعی کلمه گند زده بودم.

 

 

لعنت به افکار پوچ و منفی‌ام که تمامی نداشتند.

 

 

 

سکوت حاکم بیشتر در سرما غرقم می‌کرد. تمامه تلاشم را برای نریختن اشک سرکشی که در حدقه‌ی چشمانم بود، کردم.

 

 

-افرا؟

 

-میشه چیزی نگی؟

 

-افرا…

 

-من واقعاً می‌دونم خوب می‌شناسمت. می‌خوای بگی ازم ناراحت نیستی، درکم می‌کنی و از این صحبت ها!

 

 

کمی جلوتر آمد.

 

 

-می‌دونم که حتی شاید بگی وقتی خوب فکر کنی یا خودتو جای من بذاری، می‌تونی بهم حق بدی اما من نمی‌خوام الآن اینارو بشنوم اروند! نمی‌خوام مثله همیشه رو اشتباهاتم سرپوش کشیده بشه. خوب می‌دونم یعنی بعد شنیدن حرفات خوب فهمیدم که یه کم پیش چطوری جفتمون‌رو خورد کردم! برای همین تنها چیزی که ازت می‌خوام اینه که منو ببخشی و…

 

 

با دست قدرتمندش که به یکباره دور کمرم پیچیده شد و چسبیدن به تخت سینه عضلانی‌اش، شوکه سکوت کردم.

 

 

حریص و افسار گسیخته لب هایم را به کام کشید و عمیق‌تر از هر زمان دیگری شروع به بوسیدنم کرد.

 

 

با دلی که داشت می‌ترکید، دستانم را دور گردنش پیچیدم و او سرخوش از همراهی‌هم بیشتر مرا به خود چسباند.

 

 

عمیق‌تر در آغوشش فشرد. عمیق‌تر بوسیدتم و زمانی که دیگر به نفس نفس افتاده بودم، با یک بوسه‌ی صدادار لب های خیس و دردناکم را رها کرد و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند.

 

 

چشم مقابل چشم، نگاه هایی که قفل هم بودند و قلب هایی که ثپش هایشان گوش فلک را کَر کرده بود.

 

 

و خوشبختی چیزی جز نگاه دو عاشقی که با تمامه حسشان به هم نگاه می‌کردند، نبود!

 

قطعاً چیزی جز این نمی‌توانست باشد…!

 

 

 

سر خم کرد و پشت هر دو پلک دخترک را عمیق و طولانی بوسید.

 

 

از کِی تا به حال زیبای دلبرش تا این حد عاقل و با درک شده بود…؟

 

 

-کِی اِنقدر خانوم شدی شما که من نفهمیدم؟!

 

 

افرا نخودی خندید و دلش را بیشتر تکان داد.

 

زلزله‌ای بود تکرار نشدنی…

 

کوچک ترین حالتش توانایی دیوانه کردنش را داشت.

 

 

حال که افرا بدون آنکه دلیل اصلی‌اش را بداند اشتباهش را درک کرده و قبول کرده بود، حقش بود که اصل قضیه را بداند.

 

دوست نداشت هیچ چیز باعث خودخوری کردنش شود.

 

 

-اگر ازت دوری کردم بخاطر کم یا بد بودنت نبود، برعکس اِنقدر خوشمزه‌ای که دارم جون میدم برای هر لحظه داشتنت اما با خودم گفتم حق ندارم همینجوری یهویی دنیاتو عوض کنم.

 

 

دست کوچک افرا را گرفت و آرام بوسیدتش.

 

 

-بدون اینکه یه حلقه انداخته باشم تو این دستای پنبه‌ایت!

 

 

افرا در آغوشش تکان ریزی خورد.

 

 

محکم‌تر گرفتتش و آرام آرام شروع کرد در آغوشش تابش دادن.

 

 

-با خودم گفتم حق نداری بدون اینکه قشنگ‌ترین لباسه دنیارو تنه عروسکت کنی، بدون اینکه یه جشن درست حسابی براش بگیری، باهاش یکی شی.

 

 

گونه های صورتی شده افرا حالش را خوش کرد.

 

 

-حق نداری اِنقدر خودخواه باشی و پرنسس دلبرتو بدون هیچ آمادگی…

 

-اگه… اگه این پرنسس خودش می‌خواست چی؟!

 

 

دهانش نیمه باز ماند.

 

 

-چی؟!

 

 

افرا نفسش را تکه تکه بیرون داد و در حالی که مشخص بود زدن این حرف ها برایش از هر جان دادنی سخت‌تر است، با تمام معذبی‌اش گفت:

 

-واقعاً فکر می‌کنی بعد این همه سال زندگی کردن دیگه حلقه و جشن و لباس عروس برام مهمه؟ آدم تا وقتی خونه پدرشه این چیزا براش مهمه. ذوقشو داره. نه بعد چند سال زندگی کردن! من تو این روزها هیچی و اندازه این که رابطه‌م با تو درست بشه نمی‌خوام اروند…باور کن که نمی‌خوام!

 

-افرا تو…

 

 

افرا لب گزید و در حالی که نگاه می‌دزدید، تیر آخر را هم زد.

 

 

-من… من فقط تو رو می‌خوام. می‌خوام شوهرم ب..باشی! یه شوهر واقعی!

 

 

دخترک دستانش را در هم پیچیده و تناقض زیاد حرف های شجاعانه‌اش با گونه های لطیف سرخ شده، نفس بُرترین چیزی بود که در تمام عمر خود دیده!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x