رمان زنجیر و زر پارت ۱۹۵

4.4
(34)

 

 

-ار..اروند

 

 

سر در گردنم فرو بُرد و لاله‌ی گوشم را به نرمی بوسید.

 

 

-جون اروند؟ چی می‌خواد عمر من؟

 

 

کاش می‌شد با همین تنه برهنه فرار کنم!

 

 

دوستش داشتم. دیوانه وار عاشقش بودم.

سال ها بود که ازدواج کرده‌ایم و وضعیتم این بود!

 

آنوقت تانیا چطور می‌توانست هر ماه یک رابطه‌ی عاشقانه‌ی جدید را شروع کند؟!

 

 

در این لحظه خیلی خوب می‌توانستم درک کنم که چرا اروند مخالف دوستی من و او بود!

 

تفاوت فاحشمان جدی جدی ترسناک بود!

 

 

ثانیه‌ای بعد آخرین تکه‌ی لباسم پایین تخت افتاد و حوله نیز از زیر تنم کشیده شد.

 

 

یکدفعه دچار سکسکه شدم و دستم را محکم روی دهانم گذاشتم.

 

 

نفسم داشت بند می‌آمد.

 

 

سریع در خود جمع شدم.

 

کاش می‌شد همین الآن بروم اما نگاه مالکانه و پر عطش اروند نشان دهنده‌این بود که در این لحظه هرگز اجازه رفتنم را نخواهد داد!

 

 

 

تقریباً محکم بازویم را گرفت تا ثابت سرجایم نگهم دارد.

 

 

مشخص بود که آنچنان هم مرد آرامی نیست اما خیلی خوب توانایی کنترل خودش را داشت!

 

 

مثلاً همین حالا که نگاهش می‌گفت، دلش می‌خواهد مثل یک تکه گوشت لذیذ مرا زیر دندان هایش حس کند و وحشیانه تصاحبم کند، اما به لطافت گل های بهاری نوازشم می‌کرد و کشمکش چشمان تصاحبگرش با دستان نوازش‌گرش هم هیجان‌زده‌ام می‌کرد و هم می‌ترساندم.

 

 

 

 

 

وزر

 

 

تمامه تلاشش را برای اینکه نترسانتم می‌کرد و من چطور می‌توانستم عاشق این مردانگی‌اش، عاشق این احترامی که به من می‌گذاشت نشوم؟ چطور؟!

 

 

-عشق من؟

 

نزدیک‌تر شد.

 

-خانوم قشنگ من؟

 

 

نزدیک‌تر از همیشه شد.

 

گونه‌ام را بوسید.

 

 

-نفس من؟

 

 

و باز هم نزدیک‌تر…

 

 

یکدفعه سر چرخاندم تا از نگاه مشتاقش فرار کنم و به تندی گفتم:

 

-لط..لطفاً چراغو خاموش کن!

 

 

اشک از گوشه‌ی چشمم روان شد و مطمئن بودم که می‌تواند آن را ببیند.

 

 

از خود عصبانی بودم که حالش را گرفته‌ام اما هرکار می‌کردم نمی‌توانستم جلوی معذب شدن بسیار زیادم را بگیرم.

 

 

گویی به یکباره برایم غریبه شده بود…!

 

 

از یک طرف می‌گفتم کاش آرامتر پیش می‌رفتیم و از طرفی دیگر بخاطر سال های زیادی که از دست داده بودیم، ناراحت بودم!

 

یک پارادوکس بی اصل و نسب!

 

یک تناقض فوق‌العاده غیردوست داشتنی!

 

 

کمی مکث کرد و بعد سنگینی تنش از رویم برداشته شد.

 

 

 

 

فوراً با دست هایم خودم را پوشاندم.

 

 

بعد از خاموش کردن چراغ با چهره‌ای که هیچ چیز از حالتش خوانده نمی‌شد، کنارم دراز کشید.

 

 

تخت کوچک با شانه های مردانه‌اش پُر شده بود.

 

تن هایمان به هم چسبیده بود.

 

 

دستش از زیر کمرم رد شد و آرام روی تنش خواباندتم.

 

 

سرم روی قلبش و موهایم آشفته روی سینه‌ی ستبرش جا خوش کردند.

 

 

تنم منقبض شده بود و در حالی که منتظر توبیخش بودم، منتظر اینکه بگوید دیدی حق با من بوده است و تو هنوز راه طولانی‌ای در پیش داری، منتظر بودم که بگوید دوباره ناامیدش کرده‌ام، او در سکوت شب شروع به نوازش موهایم کرد و کم کم نوازش هایش به بازوها و سر و صورتم کشیده شد.

 

 

نوازش هایش از جنس سابق بودند. پر مهر اما کنترل شده و بی هیچ منظور خاصی!

 

 

این‌بار توده‌ی سخت گلویم بیشتر آزارم داد.

 

 

ناامیدش کرده بودم مگر نه؟!

 

 

از نوازش های ابتدایی‌اش معلوم بود که بیخیاله وصالمان شده!

 

 

بغض کردم اما چیزی نگفتم.

 

اصلاً چه داشتم برای گفتن وقتی تکلیفم با خودم معلوم نبود؟!

 

 

نفهمیدم چقدر طول کشید اما زمانی که از پنجره متوجه گرگ و میش هوا شدم و پلک هایم کم کم رو به بسته شدن می‌رفتند، به یکباره روی تشک خواباندتم و شروع به بوسیدن لب هایم کرد.

 

 

رخوت و سستی که بخاطر نوازش شدن در تمام طول شب داشتم تنم را در ریلکس‌ترین حالت ممکن قرار داده بود و کمی بعد وقتی ملحفه را از روی تنم کشید، تازه متوجه مقصودش شدم!

 

 

لبخندی به نگاه متعجبم زد و پشت هر دو پلکم را آرام اما عمیق بوسید.

 

 

-فقط بهم اعتماد کن؟ خب من حواسم بهت هست!

 

 

با همان چشمان نیمه باز نگاهش کردم و بر خلاف چند ساعت پیش آرامه آرام بودم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x