رمان زنجیر و زر پارت ۱۹۸

4.4
(27)

 

 

 

آرام شروع به حرف زدن در گوشم کرد و چنان حسی در صدایش وجود داشت که نتوانستم مانع قلبم شوم و بیش از قبل به تن عضلانی‌اش چسبیدم.

 

 

-دورت بگردم من؟ چرا باید بخاطر یه همچین چیزی خجالت بکشی آخه شما؟ عشقبازی با شوهرت چرا باید اِنقدر شرمندت کنه که اینجوری تو بغلم خودتو مچاله کنی عمر اروند؟!

 

 

موهایم را ناز کرد و محکم پایین گوشم را بوسید.

 

 

-الآن باید برام ناز کنی. با پای خودت بیای مچاله شی بینه بازوهام. تو بغلم غرغر کنی. ازم هدیه بخوای. باید این کارارو کنی نه اینکه عین یه موش کوچولوی ترسو خودتو ازم قایم کنی نفس من!

 

 

سرم را به قفسه سینه‌اش تکیه دادم و وقتی دید آرام‌ترم، به تاج تخت تکیه داد و مرا هم روی پاهایش نشاند.

 

 

دستش پشت کمرم بالا و پایین می‌شد و صدای قلبش زیر گوشم خودِ خود مورفین بود.

 

 

متعجب پرسیدم:

 

-چرا چرا باید غرغر کنم؟!

 

 

سر خم کرد تا بتواند صورتم را ببیند و همانطور که جواب می‌داد، موهایم را به پشت گوشم هدایت کرد.

 

 

نگاهش مثل یک دریای آرام با موج های بسیار کوچک بود و فوق‌العاده عادی رفتار کردنش باعث شده بود با هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، انقباض تنم کمتر شود.

 

 

-بخاطر اینکه بهت سخت گذشته.

 

 

گوشه‌ی ناخنم را به دندان گرفتم و بی‌حواس شانه بالا انداختم.

 

 

-اما سخت نگذشت که تازه خوبم بود.

 

 

چشمانش گرد شدند و تا بالا پریدن ابرویش را دیدم، تازه متوجه جمله‌ی به شدت افتضاحم شدم.

 

 

 

 

لعنتی… لعنتی… لعنتی!

 

این بار می‌مردم. بی هیچ شَکی اینبار مرگم حتمی بود!

 

 

هین بلندی کشیدم و با حرکت سریعی پاهایم را از کناره‌ی تخت پایین انداختم. اما ناگهان با درد عجیبی که در کمرم پیچید، مکث کردم و اروند با چابوکی از این فرصت استفاده کرد.

 

 

دستش را از پشت دور کمرم پیچید و دوباره سر جای قبلی خواباندتم.

 

 

نفس نفس می‌زدم.

 

 

-اروند…

 

-هیش ساکت.

 

 

دستش را روی شکمم کشید.

 

 

-بسه فرار… بگو ببینم درد داری؟

 

 

لحظه‌ای چشم بستم. درد خاصی وجود نداشت اما آن دردی که کمی پیش در کمر و لگنم پیچیده بود، باعث شده بود که به نفس نفس بیفتم و تا خواستم جوابش را دهم با خیسی که در ران هایم حس کردم، چشمانم گرد شد و وا رفتم.

 

 

خدا لعنتش نکند… از این بدتر نمی‌شد!

 

 

-افرا؟ با تواَم درد داری؟

 

 

دستش سمت ملحفه آمد و مطمئن بودم اگر خیسی کمی بیشتر شود، چیزی نمی‌گذرد تا متوجه‌ شود و از معذبی زیاد دلم می‌خواست بلند بلند گریه کنم.

 

 

همچین خونریزی شدیدی عادی نبود… بود؟!

 

 

-افرا؟!

 

 

سریع عقب‌تر رفتم.

 

 

-نه… نه خوبم فقط یهو بلند شدم کمرم گرفت. الآن خوبم نگران نباش.

 

-مطمئنی؟!

 

-آره مع..معلومه که مطمئنم!

 

 

 

 

اروند:

 

 

صورت رنگ پریده و گونه های سرخ افرا نگرانش می‌کرد.

 

دلش می‌خواست کمکش کند.

دوست نداشت عروسکش هیچ دردی بکشد اما خجالت زیاد افرا دست و پایش را بسته بود.

 

 

گوشه‌ی لبش را گزید و دستی به ته ریشش هایش کشید.

 

 

همیشه خجالت های افرا برایش دوست داشتنی بود اما حال که می‌دانست ممکن است دردی باشد، این خجالت مثله مته روی اعصابش کشیده می‌شد و کاش دخترک کمی آرام‌تر رفتار می‌کرد تا می‌توانست تمام دردهایش را از بین بِبَرد.

 

 

-اروند می‌شه… می‌شه یه کم تنهام بذاری؟ باور کن خوبم فقط فرصت می‌خوام تا یه کم خودمو جمع و جور کنم.

 

 

با خیرگی نگاهش کرد.

 

 

افرا محکم پاهایش را به هم می‌فشرد و ملحفه را هم محکم مقابله سینه هایش مچاله کرده بود تا مبادا تنی که او دیشب بند بندش را بوسیده و نوازش کرده بود را دوباره ببیند!

 

 

بخاطر خود نه اما بخاطر اینکه عروسک زیبا که تا این حد خودش را آزار می‌داد ناراحت بود.

 

 

یاد گرفته بود که زن با مرد برتری دارد و حق ندارد حقوق شخصی شریک زندگی‌اش را نادیده بگیرد و حتی اگر دلش راضی نمی‌شد، باید به چارچوب های همسرش اهمیت می‌داد.

اما تا نیم خیز شد و چشمانش به چشمان هراسان افرا که از دیدن بلند شدنش آرام شده بود افتاد، چیزی در ذهنش جرقه زد.

 

 

این دختر را از بَر بود. کاملاً با خصوصیاتش آشنا بود و وقتی بعد از این همه سال زندگی و بعد از دیشب هنوز هم اِنقدر وحشتناک خجالت می‌کشید، یعنی یک جای کار می‌لنگید! یعنی این حالت روحی روانی افرا زیاد نرمال نبود و شاید باید این یک بار را بیخیاله افکار روشن فکرانه‌اش می‌شد. بیخیاله منطق و عقلانی رفتار کردن می‌شد!

 

 

ایستاد و از فکری که ناگهان در سرش آمد، چشمانش باریک شدند.

 

یعنی کار درستی بود؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x