در این لحظه نه از صحرا و نه از هر کسی که رهایم کرده و رفته بود، ناراحت نبودم.
گویی در یک بیحسی مطلق دست و پا میزدم.
-مرسی که باهام صادق بودی، دیگه بهتره بریم داخل خیلی وقته منتظرشون گذاشتیم.
بیآنکه منتظر جوابش باشم، ایستادم و چرخیدم.
با صدای بهت زدهای گفت:
-همین؟ نمیخوای چیز دیگهای بگی؟!
از سر شانه نیمنگاهی به سمتش انداختم.
-من خیلی قبلتر از امروز بخشیدمت صحرا اصلاً هم ازت عصبانی نیستم اما واقعاً حرف و نظری راجع به اینکه دوباره میتونیم با هم مثل قبل باشیم یا نهرو ندارم. بهتره این موضوع رو به زمان بسپاریم!
-اما من…
-خواهش میکنم دیگه ورقی از گذشته باز نکن خب؟ واقعاً میگم که کوچکترین ناراحتی نسبت بهت ندارم پس لطفاً نه من و نه خودتو تحت فشار نذار و بذار زمان آبی بشه رویه آتیش دلامون!
-خ..خیلیخب هر جور تو بخوای.
-در ضمن بخاطر همه وقتایی که زنگاتو نادیده میگرفتم و بیمحلی میکردم ازت معذرت میخوام. قصد ناراحت کردنتو نداشتم فقط اون روزا فکر میکردم جدایی برای همهمون بهترین راه حله. فکر میکردم اینجوری زخمامون عمق نمیگیره و هیچ حواسم به این نبود که برای خوشحال زندگی کردن، اول از همه قلب تو سینه باید آروم بگیره و تا وقتی آدمایی که دوسشون داریم پیشمون نباشن، این نبض آروم نمیشه!
نگاهش ناخوانا شده بود و وقتی جلو آمد و زمزمه کرد؛
-خیلی بزرگ شدی افرا! خیلی منطقی و خانوم شدی و کاش میتونستی الآن خودتو از چشمای من ببینی. واقعاً بهت افتخار میکنم عزیزم.
ناخودآگاه و در دل خدا را شکر کردم.
راه را درست رفته بودم…!
درد داشت. خودخوری و غم داشت اما اینبار موفق شده بودم!
دیگر در نظر بقیه یک انسان بیاعتماد به نفس و تو سری خور نبودم و این بزرگترین گنجی بود که در این سال ها پیدا کرده بودم!
شناخت خودم و دوست داشتن خودم، مرا از ته چاهی عمیق و تاریک بیرون کشانده بود.
-پس… پس از این به بعد میتونم هر وقت خواستم بهت زنگ بزنم و تواَم جوابمو میدی مگه نه؟!
برای اینکه خیالش را راحت کنم، آرام و عمیق گونهاش را بوسیدم.
-خیلی دوست دارم.
-منم!
لبخند بزرگی زد و دوشادوش هم به سالن رفتیم.
حالمان زمین تا آسمان با لحظهی رفتنمان فرق داشت.
اینبار هم من سبکتر شده بودم و هم چشمان خوشرنگ صحرا مثله ستاره ها میدرخشید.
احساس ما به هم اگر چه توانایی پررنگتر شدن و کمرنگتر شدن را داشت اما همانند اسمم مطمئنم بودم که گذشتن و گذر کردن در دنیای ما دو نفر هیچ جوره ممکن نبود و نمیشد.
مابقی شب در آرامش و خوشحالی گذشت.
با وجود همه چیز و با وجود اعتراف تکان دهنده صحرا این که میدیدم چقدر کنار مرد همایون نام خوشبخت است و چقدر هوای همدیگر را دارند، قلبم مملو از آرامش میشد.
در آن لحظه به نظرم تمام ناراحتی هایی که بابت نبود صحرا داشتم، ارزش این تصویر زیبای خانوادگی را داشت!
مثل مادری که به ثمر نشستن موفقیت های فرزندش را میدید، خیره شان شده بودم و هیچ جوره نمیتوانستم جلوی سوال های پیدر پیام را در مورد نحوه آشنایی و عاشق شدنشان را بگیرم.
به گفتهی صحرا همایون همسر جدیدش، معلم تازه وارد روستا بوده است و از همان ماه اولی که به آنجا رفته بود، استارت آشناییشان زده شده بود.
همایون یک مرد شهری و تحصیل کرده بوده و بخاطر نذری که داشته به آن روستا رفته بود تا با یک سال تدریس برای کودکان آنجا نذرش را ادا کند.
صحرا نیز بعد جدا شدنش از امید برای اینکه کمی سر خود را گرم کند و همچنان برای آنکه داغ دلش را آرام کند، به صورت خودجوش یک مسئولیت کوچک از مدرسه تازه تاسیس روستا که با کمبود نیرو مواجهه بوده را بر عهده میگیرید.
آشناییشان زیبا بود اما حقایق تلخی هم امشب برایم آشکار شده بود.
تازه فهمیدم آن وقتی که جنینش را از دست داده بود، دکترها گفته بودند به احتمال زیاد دیگر مادر نمیشود و آن بارهای قبلی هم بارداریاش کم از معجزه نداشته است.
رو به نگاه شوکهام گفت خودش این موضوع را میدانسته و آن زمانی که جنینش را از دست داده، نیمی از ناراحتیاش بخاطر این موضوع بوده است.
بخاطر اینکه دیگر هرگز نمیتوانسته مادر یک موجود پاک و معصوم باشد.
اما همین جریان باعث شده بود که آن امید پست فطرت بعد از کلی جارو جنجال جدا شدنشان را بپذیرد.
گویی آن کسی که باعث مردن آن کودک شده، خود خیانتکار و رفتارهای هَرزش نبوده است!
صحرا مهریهاش را بخشیده بود و امید فهمیده بود خاندان تاشچیان کم کم رو به ورشکستگی میرود، به همین علت خیلی زود مقدمات طلاقشان را حاضر کرده و با گفتن من یک زن نازا نمیخواهم، به ازدواج مسخرهشان پایان داده بود.