رمان زنجیر و زر پارت ۲۱۸

4.9
(28)

 

 

 

 

 

-چته؟ چی می‌خوای از من؟!

 

 

چشمان آرایش کرده‌اش با آن لنزهای سبز براق گرد شدند و چرا تا حالا دقت نکرده بودم که زیبایی بی حد و حصرش زیادی از حد ترسناک است…؟!

 

 

-یعنی چی که چی می‌خوام؟ می‌دونی این مدت که معلوم نبود کدوم قبرستونی بودی چقدر بهت زنگ زدم؟ چقدر اومدم جلو در خونت؟ حالا جای توضیح دادن پررو پررو تو چشمام نگاه می‌کنی میگی چی می‌خوای؟ واقعاً خجالت نمی‌کشی تو؟!

 

 

پوزخند پررنگی زدم.

 

 

-پس نگران شده بودی!

 

 

ابروهای بورش درهم گره خوردند.

 

 

-معلوم که شدم این چه حرفیه!

 

 

حرصی دست انداختم و همانطور که دستش را از دور بازویم پایین می‌انداختم، غریدم:

 

 

-اما اون روز اصلاً نگران به نظر نمیومدی!

 

-چی؟!

 

 

از حرص زیاد بلند بلند خندیدم.

 

 

-نگو که نمی‌دونی راجع به چی دارم باهات می‌زنم! نگو که نمی‌فهمی دارم از اون مهمونی آشغالت و آدمای شیطان صفتش بهت میگم! بهم نگو که اِنقدر زبون نفهم بودی و من خبر نداشتم!

 

 

-آوا…

 

-افـــرا… منو به اسم خودم صدا کن تانیا!

 

 

-هه… باورم نمی‌شه! چی دارم می‌شنوم؟ چی شده یه دفعه متحول شدی؟ تو همونی نبود هر کی افرا صدات می‌کرد جرش می‌دادی؟ حالا میگی افرا صدات کنم؟ میگی مهمونیه آشغال؟ میگی…

 

 

حرصی میانه حرفش پریدم.

 

 

تلفنم در جیبم می‌لرزید و می‌دانستم بخاطر دیر کردنم اروند نگران شده.

اما از چشم های سرخ و عصبانیت شدید تانیا کاملاً مشخص بود که به این راحتی ها بیخیال نمی‌شود و هیچ نمی‌خواستم به این فکر کنم که اگر اروند دوباره ما را کنار هم ببیند، چه واکنشی نشان خواهد داد…!

 

 

 

 

 

-بـرو.

 

-و اگه نرم؟!

 

-تـانـیـا

 

 

آرام گردن کشید و با دیدن ماشین اروند حرصی گفت:

 

 

-صبر کن ببینم، تو می‌ترسی شوهرت با من ببینتت؟ چرا مثلاً؟ شاخ دارم یا دُم که خودم خبر ندارم؟!

 

 

شاخ و دم نداشت اما بعد از آن مهمانی آخر و دردسر مزخرفی که برایم به وجود آمده بود، بعد از آن همه ترسی که تحمل کرده بودم، به شدت از او دلچرکین شده بودم و دست خودم هم نبود.

 

دست خودم نبود که مدام یادم می‌افتاد با وجود اصرارهایش برام رفتنم، تمام مدت در آن شب خیلی راحت تنهایم گذاشت و حتی یک بار هم سراغی از من نگرفته بود!

 

 

کسی چه می‌دانست اما شاید اگر آن شب تانیا فقط چند دقیقه از زمانش را هم صرف من می‌کرد، آن مرد هیچوقت مرا تا آن حد تنها و غریب نمی‌دید و فکر دستیابی من به سرش خطور نمی‌کرد.

 

آنوقت من هم یک انسان را زخمی نمی‌کردم و از فکر مردنش دیوانه نمی‌شدم!

 

آبرویم هم به فجیح ترین شکل ممکن پیش اروند نمی‌رفت و او را هم به دردسر نمی‌انداختم.

 

و خیلی شاید های دیگر…!

 

 

نفس عمیقی کشیدم تا آرام بمانم.

 

 

دیگر این دوستی را نمی‌خواستم اما قصد شکستن قلبش را هم نداشتم.

 

 

-ربطی به اروند نداره اما به نظرم برای جفتمون بهتره که دوستیمون تموم بشه!

 

 

 

 

-چی؟!

 

-ببین تانیا ما با هم دوست بودیم درست اما من و تو دنیاهامون با هم فرق داره. همیشه فرق داشت اما این روزها خیلی خوب دارم متوجه تفاوت هامون می‌شم. برای همینم تو این مدت جوابتو ندادم و نخواستم ببینمت. دروغ نمیگم خیلی وقت‌ها دلم هوای دوستیمونو کرد اما تو زندگی برای من هیچی مهم‌تر از آرامش نیست و بالاخره به چیزی که سال ها دنبالش بودم رسیدم. با اروند آشتی کردیم و خدارو شکر رابطه‌مون درست شده. نمی‌خوام هیچ موضوعی آرامش و راحتی زندگیمونو تحت تاثیر قرار بده. نمی‌خوام با کسایی که بوی خطر…

 

-چی؟ تو چی گفتی؟ من بوی خطر میدم؟ هه… خنده داره. الآن چون با شوهر بچه مثبتت آشتی کردی دیگه منو تو زندگیت نمی‌خوای؟ چون با اون روابطتت اوکی شده داری منو مثله یه آشغال دور می‌ندازی؟!

 

 

ناراحت چشمانم را به صورتش دوختم.

 

 

-چه آشغالی؟ چرا اِنقدر بچگونه فکر می‌کنی؟ فقط دارم میگم ما دوتا مناسب دوستی با هم نیستیم. اِنقدر با هم فرق داریم که هیچوقت حتی نتونستیم تو یه راه حرکت کنیم و خودتم این موضوع رو خوب می‌دونی. خوب می‌دونی که چقدر سعی کردی با منه به قول خودت عقب افتاده که اوج خلافش به دو نخ سیگار خلاصه می‌شد، خودتو وقف بدی و چقدر من تلاش کردم تا تو برنامه های مزخرفی که توشون شرکت می‌کنی پایه‌ت باشم اما نمی‌شه! نشد! هیچوقت نه تو پیش من خوشحال بودی نه من پیشه تو کاملاً راحت بودم. جفتمون تلاش می‌کردیم با صمیمت زیاد چاله های رابطه‌مونو درست کنیم اما بفهم که ما برای دوستی با هم مناسب نیستیم. خواهش می‌کنم به تصمیم احترام بذار و دیگه سر راهم سبز نشو!

 

 

تمامه تلاشم این بود که از نفرت زیاده نگاهش تنم نلرزد و کاش می‌فهمید که من برخلاف او این تصمیم را نه از سر احساسات بلکه از سر منطق و عقل گرفته بودم.

 

 

نفسم را آرام بیرون دادم و زمزمه کردم.

 

-امیدوارم همیشه موفق باشی.

 

 

این‌بار همراه پوزخندش ابرویی هم بالا انداخت

و چرا حس می‌کردم کسی که روبه‌رویم ایستاده، با تانیای همیشه شر و شیطان و خوش خنده زمین تا آسمان فرق دارد؟!

 

انگار دو انسان کاملاً متفاوت بودند…!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x