چند ضربه به در زد…
-افرا میتونم بیام تو؟
-…
-افرا جان…؟ عزیزم؟
-…
با نگرانی در را باز کرد. چراغ اتاق خاموش و افرا مانند یک موش کوچک در خود جمع شده بود.
-افر…
با دیدن پیشانی افرا که پر از قطره های عرق شده و لب های نیمه باز و خشک شدهاش، به خود آمد.
لیوان را روی عسلی کنار تخت گذاشت و به سرعت دستانش را دور کمرِ باریک دخترک حلقه کرد…
افرا با چشمان بسته ناله کرد و دلش ریش شد.
-جان؟ چیه عروسکم؟
سرش را روی شانه گذاشت و از اتاق بیرون زد.
-ار..اروند…
-جونم؟
دخترِ جوان را روی تخت گذاشت و کیف پزشکیاش را از کمد بیرون کشید.
اول از همه درجه تبش را چک کرد… زیادی بالا بود!
یک قرص را از خشابش خارج و سر افرا را از روی تخت بلند کرد.
-باز کن چشماتو… ببینمت… نگام کن یه لحظه…
همین که افرا از میانه چشمانِ نیمه باز و خمار نگاهش کرد، از فرصت استفاده کرده و قرص را با مقدار زیادی آب به او خوراند.
-ن..نه نمیخو..خوام…!
-هیسس…آروم باش.
یک پتوی نازک روی تنش انداخت و با حولهی مرطوب کنارش نشست.
چشمان دخترک بسته و موهای رهایش به گوش و گردنش چسبیده بود. گونهاش را نوازش کرد و حوله را روی پیشانیاش گذاشت.
تا زمانی که تبش پایین بیاید کنارش نشست و نگاهش کرد.
افرا یک دختر فوقالعاده بود. متوجه شده بود که چقدر یک رنگ است و باطن فرشته مانندش باعث شده بود که به سرعت در دِلش جای باز کند!
افرا مسئولیت زیادی شیرینی بود، اما نمیتوانست سر از پازل های این زندگی دربیارود!
چرا باید این دختر در زندگیاش بیاید؟ او که به انسان های ناتو، به خیانت کارها عادت کرده بود. به نون به نِرخِ روزها خو گرفته بود…
دیگر مانند قبل ناراحت نمیشد… عذاب نمیکشید… خودخوری نمیکرد. پس چرا دقیقاً از روزی که خواست خودش را از اسارتِ انسان ها آزاد و دیگر روی هیچکس حسابی باز نکند، افرا از ناکجا آباد وسط زندگیاش جا خوش کرد…؟!
با طلوع آفتاب ناله های زیر لبی افرا تمام و خوابش عمیق شد. تبش تا حَد زیادی پایین آمده و خیالش را راحت کرده بود.
پیشانیاش را بوسید چ را روی تنش مرتب کرد.
از پله ها که پایین رفت، تلفنش زنگ خورد و اسم علی روی صفحه نمایش داده شد.
-الو…
-سلام پهلوون چطوری؟
-قربونت… تو چطوری چه خبر؟
-هیچی زنگ زدم بگم گوشی افرا رو با پُست فرستادم بیارن برات، خونهای دیگه؟
-آره مرسی بفرست بیاد.
-اروند
مواد سوپ را روی کانتر چید و موبایل را بینه گردن و گوشش گذاشت.
-الو؟ هستی؟
-آره بگو… گوشم باهاتِ
-اروند میدونم گفتن این پشت تلفن درست نیست اما نمیخوام یه وقت دیر بشه.
-چیزی شده؟
-علی یک راست رفت سر اصلِ مطلب…
-اروند… مبادا عاشق افرا بشی!
حس کرده گوش هایش درست نشنیده است!
-چی داری میگی؟!
-دارم میگم روانِ اون دخترم فوقالعاده آسیب دیدس و آخرین چیزی که بهش نیاز داره اینه که یه مردی مثل تو عاشقش بشه!
سینی را صدادار روی میز رها کرد و به علی توپید؛
-تو چی داری میگی من…
-صبر کن سریع جبهه نگیر. من اگر چیزی میگم چون تو رو میشناسم. اون دخترِ و اندازه تو نمیشناسم اما مطمئنم که پر از تضاد شخصیتیه و وقتی یه دختر تو همچین موقعیتیه، نباید با کسی که قبلاً دوست داشتن تجربه کرده و ضربه خورده باشه…! تو بهش آسیب میزنی!
نفهمید چرا اما حس میکرد باید توضیح دهد.
-اونجوری نیست که فکر میکنی فقط…
-اگر عاشقش بشی نمیتونی بزاری بِره و اونوقت اون پرنده کوچولو هیچوقت پرواز کردنو یاد نمیگیره!
پیشانیاش تیر کشید…
-من عاشقش نیستم و نمیشم اون خیلی از من کوچیک تر….
-پس اجازه میدی که بِره؟!
فوراً پاسخ داد.
-اصــلاً…!
-…
-یعنی فعلاً نه… تا وقتی که خیالم ازش راحت نشه، هیچ جا نمیره.
-اروند تو میتونی از دور هم مراقبش باشی چون…
-گـــفـتـم نـــه!
خدا علی را لعنت نکند. انتظار داشت برای این که یک وقت عاشق نشود، عروسک کوچکش را میان گرگ ها رها کند…؟ این مرد عقلش را از دست داده بود…؟!
-تو عقل نداری؟ رو چه حسابی این حرفو میزنی مرتیکه ….؟ تو…
-خیلیخب… جوش نیار. فعلاً نمیخواد اما قول بده که هر وقت راه و چاهو یاد گرفت، آزادش کنی. به من نه به خودت قول بده!
بدون چاره و گیر کرده در مخمصهی علی زمانی که به آرامی عبارت قول میم را زمزمه کرد، تمامِ قلبش سوخت!
-خوبه حالا دیگه با خیال راحت میتونم به کارم برسم.
با چند جمله دنیایش را تیره کرده و حال میخواست به کارش هم بِرِسَد!
-فعلاً داداش
-فعلاً
همزمان با قطع کردن تلفن آیفون زنگ خورد.
از پشت تصویر کوچک صفحه نمایش، پستچی را دید.
محکم سر تکان داد و از خانه بیرون زد.
علی دیوانه شده بود. او فقط نخودچی کوچک را دوست داشت و پای هیچ عشقی در میان نبود.
هر وقت هم که افرا خواست از زندگیاش برود اجازه میداد، با شرط و شروط های زیادی اما در نهایت اجازه میداد. قرار نبود که مانند تاشچیان ها اجبارش را روی جسم و روح کوچک او پیاده کند.
_♡___
قابلمهی سوپ را روی گاز گذاشت و سینی صبحانهی افرا را به همراه قرص ها و آبمیوهاش روی کانتر گذاشت.
همین که خواست سراغش برود، سروکَلهی دخترک چرکولکش، با لباس های چروک… صورت نَشسته و بینی آویزان در چارچوب آشپزخانه پیدا شد.
دلش برای حالت معصوم و کثیفش ضعف رفت.
-بیدار شدی عسل؟
-اروند
-اوه اوه صدارو… بیا یه چیزی بخور گلوت بازشه.
-خیلی درد دارم. گلوم انگار چ..چاقو خورده.
واقعاً این دختر زیادی و لوس و حساس، چگونه در میانه تاشچیان ها دَوام آورده بود…؟!
تا تو باشی دیگه تو بارون هوس بدو بدو کردن به سرت نزنه… تا تو باشی با موهای خیس نری تو تخت خوابت.
غرغر زیرلبی افرا را نادیده گرفت و به میز اشاره کرد.
-بشین یه چیزی بخور ضعف نکنی، امروزم نمیخواد مدرسه بری.
_♡_
افرا:
با به یادآوردن اتفاقات شب گذشته دست و دلم لرزید.
دلم میخواست با اروند قهر کنم اما هر چه میگشتم دلیلِ پیدا نمیکردم. خودم مانند بچه ها دنبالِ گوشی رفته بودم. خودم فال گوش ایستادم و باز خودم دیوانه وار در خیابان دویده بودم!
در مورد سیلی هم نمیدانم حق داشت یا نداشت. اما خشونت برای من زیادی عجیب و غریب نبود!
-اول این آبجوش و بخور گلوت نَرمشه.
-چشم
این که اروند نخواسته بود راجع به گذشتهاش، راجع به دخترِ نفس نام توضیحی بدهد، ناراحتم کرده بود.
اما این زندگی خصوصیاش بود. اگر زیاد اصرار میکردم، در نهایت با شنیدن جملهی به تو ربطی نداره قلبم بیشتر میشکست!
با صدازدن ناگهانیاش شانهام بالا پرید.
-افرا…؟
-جانم؟
-جونت بیبلا، چرا نمیخوری؟
-دارم میخورم.
عدو سبب خیر شود یعنی همین…
مریض شدنم باعث شده بود که او دیگر از دستم عصبانی نباشد و گلودرد حالا شیرین بود.
کنارم نشست و موهای ریخته شده روی صورتم را کنار زد. برایم لقمه گرفت و دستم داد.
جسمم پیش اروند و ذهنم به یکی از روزهایی که در عمارتِ تاشچیان ها بودم، پرواز کرد.
یک صبحِ سردِ زمستانی خبر رسید که دوستان انوشیروان خان برای شام مهمانمان خواهند بود.
با گلویی که از درد تکه تکه شده بود پایین رفتم. تا سلام کردم همه بابته صدای مسخرهام زیرِخنده زدند و عمه گلاره به سرعت یک جارو به دستم داد.
همین که گفت ایوان را جارو کن و با دستمال و آب سنگ هایش را برق بنداز، آه از نهادم بلند شد.
مامان برای جارو کردن اتاق ها رفت و تاکید کرد که هر چه بزرگترم میگوید را گوش دهم.
هر چه به زن عمو پروانه و عمه گلاره از حالِ خرابم گفتم، در کَتشان نرفت که نرفت.
با بیچارگی تَنِ کوفتهام را مجبور به فعالیت کردم. تمام روز اوامرشان را انجام دادم اما نزدیک آمدن مهمانا که شد، چشمانم سیاهی رفت و افتادم.
زمانی که بهوش آمدم، صدای انوشیروان خان میآمد که میگفت:
-این جزء حروم کردن پولای من هیچ فایدهای نداره. فقط بَلده مفت بخوره، مفت بچرخه و اَلکی پول حروم کنه.
اشارهاش به دکتری بود که برایم آورده بودند!