رمان زنجیر و زر پارت ۶۶

4.7
(21)

 

 

 

 

با خجالت لب گزیدم.

 

-صحرا؟

 

-میام. حتماً میام پیشتون اما الآن نه… وقتی میام که حالم خوبه خوب باشه. بتونم با ذوق خوشبختی خواهرمو ببینم و حض کنم.

 

-خب اون موقعم بیا. اما الآن احتیاج داری که تو آرامش باشی و…

 

-افراجونم، تو دعا کن اینا بزارن من اینجا بمونم. دعا کن دوباره با زور یا التماس منو خونه اون مرتیکه نفرستن. اونوقت من راضیم. آرامش پیشکش… همین که اجازه بدن بمونم، بسمه…!

 

دیگر نمی‌توانستم اشک هایم را کنترل کنم.

 

سریع خداحافظی کرده و از اتاق بیرون زدم.

 

جگرم می‌سوخت. قلبم برای صحرای مظلومم آتش گرفته و این‌که کاری از دستم ساخته نبود، آزار دهنده‌تر از همه چیز بود!

 

هنوز قدمی برنداشته بودم که مهدی سر راهم سبز شد. با عصبانیت نگاهم می‌کرد و چشمانش قرمز شده بود!

 

-کجا به سلامتی؟ بودی حالا!

 

با قلبی پر تپش راهم را کج کردم و او دوباره راهم را سد کرد.

 

-ب..برو اونور. دی.. دیگه طرف من نیا وگرنه جیغ میزنم و به ه..همه می‌گم که اذیتم می‌کنی!

 

دستش را بالا آورد.

شئئ که داخل مشتش بود، رنگ از رخم پراند و خاطره‌ی شب برفی در ذهنم پررنگ شد!

 

ساعدم را گرفت و کمرم را محکم به تنه‌ی درخت کوباند.

 

-آخ…

 

جلو آمد و مچ هر دو دستم را با یک دست گرفت.

 

-خیلی پرو شدی. جلو روی من، تو چشمام نگاه می‌کنی و میری کنار اون مرتیکه می‌شینی؟ تو صورتم؟ درست پیش من؟ دوست دارم همچین بزنمت که صدای سگ بدی!

 

 

 

 

از ترس چشمانم گرد شده بود.

نمی‌خواستم به تعصب و احساساتی که داخل جملاتش بود، بها دهم.

 

چه دلیلی داشت؟ جداً چه دلیلی داشت که او بخواهد همچین احساسات عمیقی را نسبت به من داشته باشد؟!

 

آن صدای موزیانه که یک پیام خطرناک به مغزم می‌رساند را خاموش کردم و به عقب هولش دادم.

 

-ب…

 

عقب‌تر نرفت که هیچ بلکه جلو آمد و تیغ نازک را روی لب هایم گذاشت!

 

تنها سردی تیغ برای خفه کردنم کافی بود.

 

با آن چشمان رنگی که آینه‌ی چشمانه خودم بود، در نزدیک ترین فاصله‌ی ممکن با عصبانیت و یک حس لعنتی دیگر نگاهم می‌کرد!

 

حسی که از تصورش تمام وجودم مشئمز شد.

 

یک آه از سر بیچارگی از میانه لب هایم بیرون آمد و او با گستاخی لب زد:

 

-حیفی… خیلی حیفی. اون قدر فرشته‌ای مثل تو رو نمی‌دونه. هیچ‌وقت نمی‌تونه ارزشتو بفهمه!

 

-ل..لطفاً!

 

احساس کثیف چندش بودن و حس ترسناکی که اگر کسی در این حالت ببینت‌مان چه فکری با خود خواهد کرد، در حال گرفتن جانم بود!

 

با درد سر کج کردم و او با وحشی گری گوشه‌ی تیغ لعنتی را روی لب هایم فشرد.

 

خیسی و سوزش کوچکی که رو لبم به وجود آمد، شبیه جهنم تلخ و عذاب آور بود.

 

-کاش می‌تونستی خودتو ببینی که وقتی مظلومی، چقدر قشنگتری‌! وقتی خودِ واقعیتی و سعی نمی‌کنی مثل زنا رفتار کنی، چقدر بهتری! همینه… این همون دختریه که من عا…

 

-ببخشید؟!

 

 

 

 

با صدای پرستار صحرا انگاری که از اعماق جهنم بیرون کشیده شدم.

 

مهدی به سرعت فاصله گرفت و من با حسی شبیه یک انسان مُرد، ه با صورت خیس از اشک و لب خونی به طرف فرشته‌ی نجاتم دویدم.

 

با دیدن حالتم دهانش باز ماند و لب زد:

 

-شما حالتون خوبه؟!

 

-…

 

-عزیزم خوبی؟ می‌خوای برم مادرتونو صدا کنم؟

 

آه خدایا آه…!

 

-ن..نه من… من خوبم.

 

-مطمئنید؟!

 

-آ..آره خ..خیالتون راحت.

 

با تردید سر تکان داد.

 

-باشه من می‌خواستم برم. یعنی شیفتم تموم شده و همکارم حدوداً تا بیست دقیقه دیگه می‌رسه. می‌خواستم بپرسم مشکلی نداره اگر زودتر برم؟ خواهرتونم حالش خوبه خوابیده. بهش آرام بخش دادم حالاحالاها بیدار نمی‌شه.

 

فقط کلماتش را می‌شنیدم. هیچ درکی از جملاتش نداشتم.

 

-ب..باشه مشکلی نیست.

 

-شما هستین دیگه؟ تا یک ربع دیگه اینجایین؟

 

-آ..آره هستم.

 

-خیلی‌خب پس من دیگه میرم. خداحافظ شما…

 

-به سلامت.

 

همین که پرستار کیفش را برداشت و بیرون رفت، به سرعت طرف سرویس دویدم و تمام محتویات معده‌‌ی خالیم را بالا آوردم.

 

دستانم می‌لرزید. قلبم سرجایش بند نبود. دهانم پر از تلخی و مغزم، مغزم به هیچ‌عنوان نمی‌خواست این بلای جدید را باور کند!

 

از خود متنفر بودم. از خودی که قادر نبود با یک سیلی محکم از صورت مهدی پست فطرت پذیرایی کند، متنفر بودم!

 

چقدر احمق بودم… چقدر نفهم بودم!

 

بغضم صدادار ترکید و کنار دیوار نشستم.

 

 

 

 

پاهایم به کاشی های سرد چسبید و نفسم گرفته بود.

 

-منو ببخش… منو ببخش!

 

عذرخواهیم شخص خاصی نداشت. اما می‌دانستم به همه یک عذرخواهی بزرگ بدهکارم!

 

بیشتر از همه به خودم و اروند…!

 

دستانم را روی کاشی ها گذاشتم و مثل یک مال باخته با تمام وجود زار زدم.

 

حالم از این همه خجالتی بودن، حالم از این همه ساده لوحی و احمق بودنم، بهم می‌خورد.

 

انتظار داشتم دیگران هم دوستم داشته باشند…؟!

 

چقدر مسخره… چقدر پرتوقع!

 

کسی که جسارت دفاع کردن از خودش را نداشت، کسی که با یک داد، با یک چشم غره، با یک حرکت خشونت آمیز عقب می‌کشید را چه کسی دوست داشت؟!

 

نفهمیدم چقدر گریه کردم.

در یک بی زمانی ممکن روی کاشی های سرویس نشسته و خیره به روشویی به‌خاطرِ احمقی و زشتی رفتارم اشک ریختم

 

-افرا؟ افرا اون تویی؟ می‌خوام درو باز کنما… افرا؟!

 

صدای مامان از چاه عمیقی که داخلش اسیر بودم، بیرونم کشید.

 

-افـــرا؟

 

-ب..بله مامان؟

 

-چرا جواب نمیدی؟ یک ساعته دارم صدات می‌کنم. بیا بیرون شوهرت می‌گه می‌خواید برید. کار داره.

 

با یادآوری اروند لب گزیدم و آب سرد را تا درجه‌ی آخر باز کردم.

 

-ش..شما برو الآن میام.

 

-زود باش.

 

-چشم

 

هر دو دستم را پر از آب کردم و با شدت روی صورتم پاشیدم.

 

نباید می‌ذاشتم کسی چیزی بفهمد. نباید…!

 

 

 

 

به اندازه‌ی کافی کریح و نفرت انگیز بودم. اگر از رفتارهای مسخره و احمقانه‌ام باخبر می‌شدند، انزجارشان نسبت به من بیشتر می‌شد و حتی شاید مرا تقصیر کار اصلی می‌دیدند!

 

صورتم را شستم و موهایم را باز کردم و دوباره محکم بستم.

 

باید قوی می‌شدم…!

 

از اینجا میری افرا… اینجا که دیگه خونه‌ی تو نیست. مجبور نیستی با اون مهدی پست فطرت روبه‌رو شی. میری و حالاحالاها هم برنمی‌گردی. هر وقتم اومدی، با خود اروند میای. می‌شینی کنارش و جم نمی‌خوری.

نگران نباش. فقط امروز و فراموش کن همین!

 

از سرویس بیرون رفتم.

مامان مانند یک بازجو جلوی در ایستاده و با ابروی بالا رفته براندازم می‌کرد.

 

-هین… ترسیدم مامان

 

-یه ساعت اون تو چیکار می‌کردی؟

 

-چیز… چیز می‌کردم دیگه…

 

-یه ساعته آدم تو دستشویی میمونه؟ کله باغو دنبالت گشتم.

 

-دلم درد می‌کرد واسه همون.

 

-بیا لباستو بپوش. اروند از کی نشسته تو ماشین متتظرته.

 

از خدا خواسته پالتو و شالم را از دست مامان کشیدم و با عجله سر انداختم.

 

-افرا

 

-بله؟

 

-رابطه‌ت با شوهرت خوبه؟

 

و بالاخره یک لبخند از ته دل رو لب هایم نشست.

 

-خوبه… خیلی خوبه!

 

 

 

 

-مطمئنی؟

 

-آره… چیزی شده؟

 

-چیزی که نشده. اما حس می‌کنم یه کاسه‌یی زیرنیم کاسشه. حالش مشخص نیست. یه دقه خوبه یه دقه بد!

 

در اوج حال بدی‌ هم طاقت این که کسی به اروند چیزی بگوید را نداشتم.

 

-اشتباه فکر می‌کنی مامان اینجوری نیست. خیلی آدمه خوبیه. تازشم…

 

-تازشم؟!

 

با گونه های سرخ ادامه دادم.

 

-خیلی با من مهربونه. هوامو داره.

 

اخمی که روی پیشانیش نیست، با لبخند آرامی که زد، در تضاد کامل بود.

 

-خیلی‌خب… امیدوارم همینطوری که می‌گی باشه!

 

-هست… هست خیالت راحت.

 

با عجله کفش هایم را پوشیدم. می‌خواستم هر چه زودتر فرار کنم.

 

-امروز که نشد. اما بزار صحرا حالش خوب شد یه روز درست حسابی دعوتتتون می‌کنم.

 

کاش هیچ‌وقت دعوت نکنی…!

 

-نه… نه لازم نیست. ما… ما هر وقت بتونیم خودمون میایم.

 

-اِنقدر رو حرف بزرگترت حرف نزن. عروسی که نگرفتید. بعدشم که یادی از ما نکردی، یه وقت شوهرت فکر نکنه بی‌سروصاحابی!

 

-آخه…

 

-بیشتر از این منتظرش نزار. از بقیه هم نمی‌خواد خدافظی کنی. هیچ‌کس حال و حوصله نداره، حواسشون به تو نیست.

 

از خدا خواسته چشم گفتم و پله های ایوان را پایین رفتم.

 

با آنکه به شدت غمگین بودم و از وجودیت خود خجالت می‌کشیدم، اما این‌که بعد یک از مدت طولانی، گفتگویی نرمال با مامان داشتم خوشحال بودم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

مهدی عاشق افراس برا همون هم وقتی شنیده ازدواج کرده اومده دنبالش وااای اروند چی دید خدااااا چه فکری می‌کنه نکنه افرا رو اذیت کنه
قاصدکی نمیشه عصر یه پارت دیگه بدی لطفااااا🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏🙏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x