رمان زنجیر و زر پارت ۶۷

4.5
(24)

 

 

 

 

 

در اصل همیشه همین بود. وقتی که از دستم ناراحت می‌شد، با اخم و تخم و حرف های آبدار دلش را آرام می‌کرد و کنار می‌کشید.

 

شاید می‌شد با دوری کردن رابطه‌ی زیباتری ساخت.

 

اروند و انوشیروان خان مقابله در حیاط ایستاده بودند.

 

دیدن شانه ها و هیکل مردانه اروند که مانند کوه محکم بود، دلم را قرص کرد. این که یک نفر را داشته باشی و بتوانی وقتی پر از ترس و عذابی خودت را میانه آغوشش پنهان کنی، بهترین نعمت دنیاست!

 

هنوز خیلی نزدیک‌ نشده بودم که

با حالتی که اروند به خود گرفت، چشمانم گرد شد.

 

انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار مقابله صورت انوشیروان خان تکان می‌داد…!

 

هین کشیده‌ای گفتم و دستم را مقابله لب هایم گرفتم.

منتظر بودم که هر لحظه انوشیروان خان انگشتش را بگیرد و بِشکنَد!

 

منتظر یک دعوای اساسی، یک کتک کاری از جانب او بودم. اما وقتی که خیلی مظلومانه سر پایین انداخت، قدم هایم خشک شد.

 

چه خبر بود…؟!

 

چشم ریز کردنم زیاد طول نکشید. اروند که سرش را به طرفم چرخاند، انوشیروان خان هم فوراً صاف ایستاد و حالت جفتشان تغییر کرد.

 

-داشتم می‌گفتم پسرم… به‌خاطر اتفاقات امروز نشد درست کنار هم بشینیم. آخر هفته حتماً بیاین اینجا.

 

کنار اروند ایستادم و به گفتگوی معمولی‌شان چشم دوختم.

 

زیادی عادی به نظر می‌آمدند!

اشتباه برداشت کرده بودم؟!

 

با استرس این پا و آن شدم. مثل یک فرد گناهگار مدام منتظر بودم که مهدی از پشت درخت ها خودی نشان دهد!

 

-زود به زود بیاید.

 

-حتماً…

 

نفهمیدم کِی خداحافظی کرده و در ماشین نشستیم. اما لحظه‌ی آخر با دیدن یک صورت خونی از پشت پرده‌ی یکی از اتاق های عمارت اصلی، قلبم ایستاد و ناخواسته بلند جیغ کشیدم…!

 

 

 

-او..اونجا…

 

اروند بی‌توجه ماشین را روشن کرد و با سرعت بالایی راه افتاد.

 

-اروند… ا..اروند…

 

بلند فریاد زد:

 

-چته هی اروند اروند راه انداختی؟ چی می‌خوای؟

 

دلشکسته تنم را گوشه‌ی ماشین جمع کردم و ترس از خاطرم رفت.

 

چرا اِنقدر عصبانی بود؟!

 

-چ..چیزی شده؟!

 

-نـه!

 

-پس… پس چرا اِنقدر ناراحتی؟!

 

-چیزی نیست که مربوط به تو باشه… کاریه!

 

پر بغض سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و از پنجره به گذر زندگی انسان ها خیره شدم.

 

یعنی تمامه آدم ها مثل من بودند؟!

 

از شدت فشاری که روی شانه هایم سنگینی می‌کرد، در حال خفه شدن بودم.

 

قطره های اشکم پشت سر هم می‌چکید.

 

کاش اروند بغلم می‌کرد. نمی‌دانستم بیشتر از حرکت مهدی ناراحت هستم و یا از بی‌محلی مرد مهربانم!

 

با توقف ماشین به خود آمدم و سر چرخاندم.

 

ماشین را کنار خیابانه شلوغ متوقف کرده و پر از حرف نگاهم می‌کرد.

 

با چشمانم التماس کردم که بغلم کن. که مرا بینه بازوانت بکش. اما او گویی در یک دنیای دیگر سِیر می‌کرد!

 

-افرا؟

 

-بله؟

 

-چیزی هست که بخوای بهم بگی؟!

 

 

 

نفسم قطع شد.

-…

 

-موضوعی هست که باید بدونم و نمی‌دونم؟!

 

-…

 

-بهم بگو… حقیقتی در موردت وجود داره که من ازش خبر نداشته باشم؟!

 

چرا این سوال ها را می‌پرسید…؟

چرا… چرا… چرا؟!

 

-ن..نیست. چیزی نیست.

 

یک دستش را روی گونه‌ام گذاشت و سر کج کرد.

 

با چشمانش یک پیام می‌فرستاد. پیامی که قادر به درکش نبودم!

 

-می‌دونی که هر چی باشه می‌تونی بهم بگی؟ قضاوتت نمی‌کنم. دعواتم نمی‌کنم. فقط می‌خوام باهام صادق باشی!

 

با عذاب وجدان گونه‌ام را از تو محکم گاز گرفتم.

 

یک فرد پست و دروغگو بودم؟!

نه من که دروغی نگفته بودم. من فقط یک حقیقت تلخ را پنهان کردم!

 

گفتنش فقط نمک پاشیدن روی زخم بود.

 

-افرا…؟

 

باید از حرکات این دو روزه‌ی مهدی چیزی به اروند می‌گفتم؟ حرفم را باور می‌کرد؟!

 

به پاهایم خیره شدم…

 

چرا باور نکند؟ او مهربان‌ و حامی بود. یک انسان عاقل و منطقی… این همه مدت کنارم ماند و من را از یک شرایط افتضاح و سخت نجات داد. به احتمال زیاد قبول می‌کرد.

 

اما اگر یک درصد باورم نمی‌کرد چه؟ اگر فکر می‌کرد من دختر بدی هستم؟ اگر متهم به بی‌حیایی می‌شدم چه؟ اگر به زبان می‌گفت که باورم می‌کند اما پر از شَک و دودلی می‌شد؟ اگر دلش را می‌زدم و من را به خانه‌ی انوشیروان خان برمی‌گرداند؟!

 

 

 

 

زندگی ما که پایه نداشت. ما حتی در یک اتاق هم نمی‌خوابیدم!

 

اروند مثل یک شوهر نه، بلکه مثل یک دوست با من رفتار می‌کرد و گمان نکنم که خط زدن من آنقدرها هم برایش سخت باشد!

 

مسلماً خیلی از من بهترها برای او وجود داشت. اما از او گذشتن کار من نبود. به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدهم!

 

-نیست… من من هیچی رو ازت مخفی نمی‌کنم.

 

مدت طولانی چشمانش را در چشمانم کوبید و بعد یک سِری عمیق در نی نی نگاهش نشست.

 

آنقدر میمیک صورتش ناراحت شده بود که قلبم ریخت. ممکن بود از چیزی خبر داشته باشد؟!

 

رو گرفت و دوباره ماشین را روشن کرد.

 

با ترس لب گزیدم.

 

نه… نه دیوونه نشو افرا… امکان نداره. هیچی نمی‌دونه… دیشب که نبود. امروزم تو حیاط جز پرستارِ کسی نبود. هیچی نمی‌دونه اما احتمالاً از رفتار تاشچیانا تعجب کرده. حتماً به‌خاطر بی‌احساسیشون براش سوال پیش اومده. حتماً همینه!

 

با یادآوری هوچی گری های شیدا و اتفاقات امروز صورتم سرخ شد. چرا باید دقیقاً اولین روزی که بعد از ازدواجمان به عمارت می‌آمد، همچین بی‌ابرویی اتفاق بیفتد؟!

 

افکار مختلف و نگران کننده در ذهنم چرخ می‌خورد.

هر لحظه به یک چیز فکر می‌کردم و مدام بغضم را قورت می‌دادم.

 

یک لحظه به صحرا و فندق از دست رفته… یک لحظه به متین و شیدای هوچی… یک لحظه به قهر بابا… یک لحظه به حالت عجیب انوشیروان خان در مقابله اروند و لحظه‌ی دیگر به مهدی پست فطرت فکر می‌کردم!

 

از همه آزاردهنده تر حالت اروند بود.

 

اخم و سردی نگاه و رفتارش دیوانه‌ام می‌کرد.

 

وقتی به جای مسیر خانه یک راه جدید را در پیش گرفت، گنگی‌ام بیشتر شد.

 

 

-نمی‌ریم خونه؟!

 

-…

-ا..اروند؟ جوابمو نمیدی؟

 

-سرم درد می‌کنه یه کم سکوت کن لطفاً!

 

با گریه سر کج کردم…

 

-چشم

 

مقابله یک برج مشکی طلایی بزرگ ایستاد و از ماشین پیاده شد.

 

وقتی یک نگهبان به طرف ماشین آمد، به خود آمدم و به سرعت پیاده شدم.

 

اروند سیگاری آتش زده و مقابله در شیشه‌ای مجتمع منتظر ایستاده بود.

 

با دوو کنارش رفتم و او انگار که من حضور خارجی ندارم، وارد لابی شد.

 

مثل یک جوجه اردک قدم هایش را تعقیب می‌کردم. دقیقاً مانند یک سایه…!

 

هیچ خبری از آن اروند مهربان که پا به پای قدم های کوچکم می‌آمد نبود و به نظر می‌رسید که فقط می‌خواهد خیالش از آمدنم راحت باشد!

 

اهمیتی به صورت خیس از اشکم نمی‌داد.

 

چرا اینگونه شد؟!

تنها یک شب به آن عمارت لعنتی رفته بودم!

 

از آسانسور که پیاده شدیم، مقابله تنها واحدی که در آن طبقه بود ایستاد.

 

قبل از در زدن با صدای جیغ بلندی که از داخله خانه آمد، هر دو خشک شدیم.

 

-چــرا به حرفم گوش نمی‌دی؟ اصلاً می‌فهمی چی می‌گم؟

 

-نـمـی‌خـوام گوش بدم. برو بیرون. حق نداری هر وقت هوایی شدی برگردی و آرامشمونو بهم بزنی.

 

-در مقابله من مسئوله بفهم که دیگه الآن فقط موضوع من نیستم. دیگه نمی‌تونه هر موقع که ازم خسته شد پرتم کنه بیرون… پاش گیر!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x