از یک طرف نگران واکنشی که قرار بود نشان دهد بودم و از طرفی دیگر نگران بودم که نکند زیاد هم مخالف رفتنم نباشد!
-ازت سوال پرسیدم افرا…!
برای اینکه وقت غش نکنم، لبهی تخت نشستم و با استرس گفتم:
-داری بچه دار میشی. زنی که دوسش داشتی برگشته…خوب نیست که با وجود اینا ب..بازم اینجا بمونم!
صورتش چنان چین خورد و اخم هایش طوری به هم پیچید که انگار یک آدم فضایی مقابلش ایستاده.
-اصلاً نمیفهمم چی میگی.
گوشهی چمدان را به طرف خود کشیدم و لب زدم:
-نمیخواستم لباسایی که برام خریدی و بِِبَرم…اما چون هیچی با خودم نیاورده بودم مجبور شدم که…
با داد یکدفعهای که زد، دست و پایم جمع شد و سریع صاف نشستم.
-این چرت و پرتا چیه میگی؟ چه لباسی؟ چه چمدونی؟ تو که صبح خوب بودی، یهو چت شد؟ دَردت…
کمی مکث کرد و با سوءظن ادامه داد…
-نکنه… نکنه کسی زیر پات نشسته هان؟ یکی اینارو تو گوشت خونده! حرفای صد من یه غازو کی یادت داده؟!
وای چطور شک کرد؟ نباید چیزی میفهمید.
اگر ارتباطم با هستی را قطع میکرد، تنهاتر میشدم.
-هی..هیچکس بهم چیزی نگفته…خودم این تصمیمو گرفتم.
چشم بست و با حرص و عصبانیت دستی به ته ریشش کشید.
-همین الآن بلندشو و وسایلتو بذار سرجاش…یـالا!
چشمانم از خوشی برق زد و سریع ایستادم.
-بـجـنـب بـبـیـنم.
لب ورچیدم.
-سرم داد نزن.
چشم تنگ کرد.
-داد نزنم؟ واقعاً مشکلت الآن داد زدنه منه؟ اصلاً میفهمی چیکار داری؟ میفهمی به جفتمون، به دوستیمون خیانت کردی؟!
دلم ریخت و خوشیام پر کشید.
-من… من فقط…
-نمیفهمی چون بزرگ نشدی. هنوز اِنقدری بزرگ نشدی که ارزش احساساتو بفهمی. شایدم… شایدم من زیادی نسبت بهت پر توقع بودم!
خدایا بیآنکه بخواهم دلش را شکسته بودم.
-اروند…
-وسیلههاتو بزار سرجاش فعلاً وقت رفتن نیست خانوم کوچولو…هر وقت مطمئنم کردی که خوراک سگ و شغال نمیشی، اون موقع در قفس طلاییتو باز میکنم!
رفت و مرا با کولهباری از وجدان درد تنها گذاشت.
علاوه بر عذاب وجدان دچار یک سبک بالی خاص شده بودم. شاید این اولین بار بود که کسی بودنم را به نبودنم ترجیح میداد!
ذوق زده وسایل و لباس هایم را با عشق سرجایش گذاشتم و برای دلجویی از اروند به سالن رفتم.
هرگز نمیگذاشتم بهترینم با ناراحتی از من شب را سپری کند.
در سالن نشسته و از سیگارش پوک های عمیقی میگرفت…دورش را یک هالهی دودی گرفته بود.
بعد از کمی این پا و آن پا کردن جلوتر رفتم.
-میشه… میشه یه کم با هم حرف بزنیم؟
بیجواب سر چرخاند و نگاهش را به یک نقطهی کور داد.
دقیقاً مقابلش ایستاده و پاهایم جلوی زانوهایش بود.
-اروند؟
-…
-ا..اروند جونم الآن قهر کردی؟
-برو تو اتاقت.
استرس و تردید را کنار گذاشتم. دلم میترکید اگر به قهرش ادامه میداد.
خم شدم و به سرعت دستانم را دور گردنش پیچیدم.
-افـرا چیکار داری میکنی؟ برو اونور بچه سیگار دستمه.
-توروخدا باهام آشتی کن دیگه…اگر آشتی نکنی نمیرم عقب
پاهایم روی زمین و دستانم محکم دور گردنش حلقه شده بود. کمرم در حالت بدی قرار داشت.
ناچار دست دراز کرد و تنم را جلو کشید.
با خجالت روی پاهایش نشستم و سر پایین انداختم.
سریع سیگارش را خاموش و با همان اخم های جذابش براندازم کرد.
-وقتی سیگار دستمه نزدیک نشو…دودش برات ضرر داره.
میشد برای این همه توجه نمرد؟
و کاش هیچوقت نفسی وجود نداشت!
-چشم
مدتی در سکوت گذاشت و من از نزدیکیمان کاملاً خوشحال بودم.
آغوشش تمام غم ها را کمرنگ میکرد.
به خصوص وقتی دستی که دور پهلویم بود، خیلی آرام و نامحسوس تنم را نوازش میکرد.
-خب؟
وقت توضیح دادن رسیده بود.
-بیا… بیا مشکلاتمونو با حرف زدن ح..حل کنیم. بیا هیچوقت با هم قهر نکنیم!
کمی از مهر نگاهش برگشت.
-افرا…
-ص..صبر کن لطفاً بذار من حرفمو تموم کنم، بعد تو هر چی میخوای بگو.
-…
-من یعنی حتی اگر از نظر قانونی ازدواج کرده باشیم خوب میدونم که تو هیچ حسی بهم نداری. شبیه یه فرشته نجات فقط کمکم کردی و میکنی. خیلی برام مهم شدی واقعاً بهترین دوستمی. بخدا من قَدرتو میدونم اما الآن شرایط فرق کرده. میگن داری بچهدار میشی، داری بابا میشی و اون دختره هم معلوم بود که خیلی دوست داره و…
-خواسته های منو، حضورمو نادیده میگیری و برای خودت تصمیم میگیری؟!
یکی از سخت ترین مکالمات زندگیام بود. اعتراف به دوست نداشتنش نسبت به خودم و بازگو کردن حقایق دیگر مثل خوردن زهر بود.
-نمیخواستم ناراحتت کنم فقط خواستم بفهمی که اگر میخوای خانواده خودتو د..داشته باشی، به من فکر نکن و ب..برو!
اشکم چکید و با هق بلندی که ناخواسته زدم، هر دو دستش دور کمرم حلقه شد و روی چشمانم را با محبت و محکم بوسید.
-خانواده من فعلاً تویی!
-بچه…
-میشه بیخیال اون بچه بشی؟!
-یه موجود زنده رو ندید بگیریم؟!
-اون موجود زندهای که میگی ربطی به شما نداره عزیزم. تو فقط باید به فکر خودمون باشی…آرامش خونمونو در نظر بگیری!
وقتی که میگفت خانهی خودمان دلم میخواست از خوشی بمیرم.
-آخه چطوری؟ این درست نیست که…
-افرا
جدیت زیادش ساکتم کرد.
-حرف زدن راجع به گذشته رو دوست ندارم. اما از اونجایی که معلومه تو نمیخوای کوتاه بیای یکبار همه چیزو برات توضیح میدم…بعدش دلم نمیخواد حتی اسم بچه رو تو این خونه بشنوم… چشم؟
سرتاپا چشم شدم و صافتر نشستم.
-چشم
-چندسال پیش با نفس آشنا شدم. اوایل همه چی خوب بود. همدیگرو دوست داشتیم و کنار هم خوشحال بودیم. نفس یه عشق پر از هیجان بود، از اونا که یه دقه هم آروم و قرار نداری و مدام منتظری یه اتفاق بهتر بیفته!
احتمالاً هرگز نمیتوانست همچین چیزی را با من تجربه کند!
-خانواده من عادت ندارن تو کارام دخالت کنن اما بابا و آراد از همون اولشم نفس و دوست نداشتن. میگفتن به دلمون نمیشینه و هیچوقت نتونستن درست حسابی قبولش کنن. برای من هم فقط اون حس قشنگ و خوشحالی نفس اولویت داشت و سعی داشتم که تعادلمون حفظ بشه. روزا و میگذشت و هر روز بیشتر از قبل جای بابامو تو شرکت میگرفتم. همه به شوخی میگفتن ولیعهد خوبی شدی و درست اولین دعوای شدیدم با نفس سر همین کلمهی ولیعهد بود!
-چرا؟!
-یکی از کارمندای زنمون این لقبو بهم داد و وقتی همهگیر شد نفس تو یه شب هر چی دم دستش بود و زد شکوند…اعتقاد داشت که من موظفم کسی که بهم نخ میده رو از شرکت اخراج کنم وگرنه به اون و رابطمون خیانت کردم!
-فقط بخاطر یه کلمه؟!
-فقط بخاطر یه کلمه و این یکی از دعواهای با دلیل و تقریباً منطقی ما بود. تو چند سالی که با هم بودیم هزارتا دعوای بی موضوع داشتیم! یعنی بدون اینکه هیچ اتفاقی بیفته و فقط چون نفس از بعضیا حس بدی میگرفت، مدادم جیغ و داد میکرد و انتظار داشت که حرفشو قبول کنم.
-نمیفهمم!
-منم اوایل هیچی نمیفهمیدم ولی بعد فقط دلم میخواست از اون جهنم خلاص بشم.
از اولم دنبالهرو بابام بودم و تجارت اولویتم بود. تو هر سفری که داشتم، تو هر پلهای که بالاتر میرفتم، حال نفس خرابتر میشد و اوضاع وقتی افتضاح شد که از کار اخراجش کردن. فکر میکرد جایگاه اجتماعی که قبلاً داشته رو از دست داده و من به همین دلیل کنارش میذارم!
-اگر… اگر اِنقدر بد بوده پس چرا به اون رابطه ادامه دادی؟!
نفس عمیقی کشید و مشخص بود که حرف زدن راجع به آن روزها خوشایندش نیست.
-دلیلشو نپرس فقط بدون رابطهی من و اون دختر خیلی زخمیتر از این حرفاست. شاید اگر خیلی خوش شانس باشیم، تو آینده بتونیم مثل دو تا دوست عادی کنار هم قرار بگیریم!
-من…
-چه تو باشی چه نه، چه اون بچه ماله من باشه چه نباشه، نفس برای من یه مهرهی سوختس. یه رابطهی تموم شده که هیچوقت بهش برنمیگردم…تحت هیچ شرایطی.
انگار یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.
تلختر از این وجود نداشت که حس کنی چیزی که برای خودت نیست را تصاحب کردهای!