وقتی برگشتیم آراد و آهو برای رفتن حاضر بودند.
-اروند ما دیگه میریم.
-چرا پس؟ میموندین خب!
-نه خیلی وقته اومدیم کم کم بریم، مهمونم دارید. افراجان خدافظ.
خجالتزده با آراد خداحافظی کردم و گونهی آهو را بوسیدم.
اروند که برای راهی کردنشان رفت، مامان و عمه گلاره به طرفم حملهور شدند.
-دخترهی بیحیا این چه وضعیه؟ خجالت نمیکشی جلو برادر شوهرت اینجوری میگردی؟!
-تو مثلاً تاشچیانی…اگر یکی ببینه چی با خودش فکر میکنه؟!
-ل..لباسم که پوشیدس.
عمه گلاره همزمان با گفتن:
-خاک تو سرت که اینو پوشیده میبینی.
محکم روی سرم کوبید.
لب هایم ورچیده شد و اروند همان موقع در ورودی را باز کرد.
نگاهش روی دستی که بالای سرم بود میخ شد و عمه گلاره با لبخندی ساختگی موهایم را مرتب کرد.
-موهات خیلی بلند شدهها عمهجون…ماشالله هزارماشالله.
-خب نظرت چیه اروندجان؟
اروند عجیب نگاهم کرد و گفت:
-همونطور که خودتون هم میدونید و دیدید، افرا هنوز خیلی جوونه و نمیتونه مراقب کسی باشه. از این گذشته من نمیتونم اجازه بدم خانومم یه مدت طولانی تو عمارتی که کلی مرد توش رفتوآمد میکنن بمونه. قصد بیاحترامی ندارم صالحخان ولی بالاخره نامزد قبلی افرا، پسرتون هم اونجا زندگی میکنه!
حیرتزده خشک شدند. از بس که همیشه همه مقابلشان خم و راست شده بودند، انتظار مخالفت نداشتند و بدتر از آنکه فکرش را هم نمیکردند اروند مانند خودشان مقابله به مثل کند!
مامان آرام خندید.
-حق با توِ پسرم راست میگی! باشه پس ما… ما دیگه مزاحم نشیم. داداش صالح بریم؟
-ب..بریم بریم.
خیلی خشک و رسمی خداحافظی کردند و عمه گلاره در گوشم پچ زد:
-فکر نکن نفهمیدم از قصد چایی ریختی رو خودتت تا شوهرتو یه گوشه بکشونی و پرش کنی! به خانوادت احترام بذار افرا یه کار نکن غلطای اظافتو به بابام بگم. این بار آخری بود که خواستی تاشچیانها رو کوچیک کنی!
از ترس و تعجب خشک شدم و حتی نمیفهمیدم که با چه چیزی در حال تهدید کردن من است!
وقتی رفتند اروند به در تکیه داد و با نگاهی آنالیزگر سرتاپایم را پایید.
-افرا
بیطاقت پرواز کردم و خودم را در آغوشش انداختم. به لطف او خطر از بیخ گوشم گذشته بود.
متقابلاً بغلم کرد.
خجالت میکشیدم اما در آن لحظه آنقدر دلم لمس تنش را میخواست که با وجود خجالتم، پاهایم را دور کمرش حلقه و سرم را به گردن قطور و مردانهاش چسباندم.
نفس عمیقی کشید و همانطور که در آغوشش بودم روی مبل نشست و طره موی افتاده روی پیشانیام را کنار زد.
-خوبی؟
-آ..آره ببخشید…میدونم که یعنی هم تورو هم خواهرت اینارو تو شرایط سختی قرار دادیم. من… من معذرت میخوام.
-یه چیزیو میدونستی افرا؟
-…
-هر مردی عاشقه اینه که یه زن مثل تو داشته باشه!
-چـی؟!
-یه دختر خوشگل و منطقی…یه زیبای باهوش و سرسخت که با وجود شرایط سختی که توش بزرگ شده، هنوزم چشماش میخنده و تنهایی نتونسته احساساتشو خشک کنه…این خیلی ارزشمنده!
-اروند
-خیلی خوبی اما عادتای بد زیادی داری. مقصر دونستن خودت بخاطر اشتباهات دیگران، بزرگترین نقصته. خودتو به اندازه کافی دوست نداری. حس بیپناهی، حس اینکه هر لحظه ممکنه یه نفر پیدا شه و عذابت بده، این که فکر میکنی مقصر عمل و عکسالعمل های دیگرانی، ایرادای خیلی بزرگیه افرا!
-من فقط نمیخواستم بدت بیاد و دلم نمیخواد که بیشتر از این…
-هــرکـس اخلاقای خوب و بد زیادی داره. نمیشه بخاطر خانواده کسی رو قضاوت کرد! تاشچیان ها اصیلن و شاید همراه خلقیات خوبی که دارن، خطا هم داشته باشن! همونطور که خانواده من داره…همونطور که همه خانواده ها دارن و یه موضوع کاملاً همه گیر پس مسائل حاشیهای رو کنار بذار و رو ساختن شخصیت خودت تمرکز کن.
اشک در چشمانم حلقه زده بود.
جنبههای زیادی در شخصیت اروند وجود، داشت. وقتی برای اولین بار او را میدیدی محو جذابیت و حرکات مردانه و دیسپلینش میشدی اما بعد مهربانی و نگاههای گرمش بود که توجهت را جلب میکرد. ولی در اصل اروند بیشتر از مهربان بودن، منطقی بود.
یک انسان منطقی که انسانیت را درست و اصولی یاد گرفته بود!
-تو یه دختر جوونی که باید درس بخونی. کلاسای مختلف بری و اگر خواستی مشغول کاری بشی که دوسش داری. اما تا وقتی که تا گلو پیر خانوادتی، هیچوقت نمیتونی رو زندگی خودت تمرکز کافی داشته باشی. به خودت اجازهی پرواز بده. تا وقتی که من زنده باشم…
-ا..اروندجونم
-صبر کن حرفم تموم شه نخودچی…تا وقتی باشم، کنارتم کمکت میکنم اما یادت نره که قهرمان اصلی خودتی. کسی که میتونه نجاتت بده خودتی. پس به جای دودوتا چهارتا کردن کارای بقیه با خودت رقابت کن و دیگه هیچوقت بخاطر خطای یه نفر دیگه مثل گناهکارا بهم نگاه نکن وگرنه چشمای خوشگلتو درمیارم… چشم؟!
با بغض و اشک خندیدم.
نمیشد برایش نَمیرم… اصلاً نمیشد!
دست دور گردنش حلقه کرده و محکم گونهی تَه ریش دارش را بوسیدم.
-آخ که خستگیم دَررفت.
آن شب با وجود ناراحتی هایی که داشتم
چندین ساعت فوقالعاده را با اروند گذراندیم.
زمانی که غذاها را آوردند، با دیدن تنوع پیتزاها و مخلفات کنارش از خوشی زیاد کم مانده بود غش کنم.
وقتی که با مظلومیت گفتم میشود از هر کدام کمی امتحان کنم، چشمانش حس عجیبی گرفت و بعد از بوسیدن پشت دستم گفت که بهعنوان تعطیلات آخرهفته هردو باید تا مرز ترکیدن غذا بخوریم و مسابقه بگذاریم!
با وجود اینکه آخرشب هر چه خورده و نخورده بودم را بالا آوردم اما بهترین شام عمرم بود.
متوجه بودم که اروند شکمم را نه، بلکه میخواست چشمم را سیر کند!
تمام مدت با مهربانی همراهیام کرد اما وقت خواب که خواستم صبح برای دیدن صحرا به عمارت بروم، اخم هایش درهم رفت و با حالت عجیبی پرسید:
-تنها؟!
گیج شده لب زدم:
-فرقی نداره اما دوست دارم توام باشی!
بیجواب سر تکان داد و رفت.
گاهی زیادی غیرقابل پیشبینی رفتار میکرد.
اروند:
-آقای کامکار حق با شما بود! به مشکل خوردن، اما اینبار یه چاله کوچک سر راهشون نیست قضیه حادتر از این حرفاست.
-بیشتر توضیح بده.
-چون خواسته بودید از جیک و پوکشون خبردار بشین بررسی پروندههاشونو از یکی دو سال پیش شروع کردم. چیزی که واضحه اینه که مشکلشون مربوطه مربوط به دیروز و امروز نیست…یه ضعف حسابداری کوچیک بوده که چون بهش اهمیت ندادن رفتهرفته عمیقتر شده…اِنقدر که میشه گفت این روزا حتی نمیتونن آمار درست ورودیا و خروجیهاشونو دربیارن.
-یعنی میخوای بگی تاشچیانها بخاطر یه مشکل حسابداری تو یه دردسر بزرگ افتادن؟
-ببینید…
-اونا قدیمیتر از این حرفان که با همچین چیزایی کله پاشن…باتجربن.
-درسته میدونم ولی مشکل فقط حسابداری نابود شدشون نیست. در واقع سجاد و صالح تاشچیان سعی کردن بودجه نابود شده رو از طریق سرمایهگذاری رو پروژههای نصفه و نیمه جبران کنن، اما چون هم انتخاب اشتباهی داشتن و هم نتونستن رضایت صاحب اولیه پروژه رو به دست بیارن ضرر کردن و سرمایهشون از بین رفته.
-پدرشون خبر داره؟
-چیزیو نمیشه از اون پیرمرد قایم کرد…حتی مثل اینکه خودش اول پیشنهاد داده. بعضیا میگن این کاره همیشگیشه از این طریق خودشو بالا کشیده. ولی خب این دفعه شرایط نسبت به برنامهریزیهاش پیش نرفته.
یعنی آن گرگ پیر ثروتش را از طریق دست گذاشتن روی ایدههای ضعیفترها گسترش داده است؟!
با زانو زدن هر فرد تازهکار به اسم بالا بردن هدف و اسم کسی که در شرایط سختی بوده، جیب خود را پر کرده…؟!
چقدر غیرانسانی و کفتار صفتانه!
احیاناً نمیگفتن چونه ی ته ریش دارش را بوسیدم
پس چرا ته ریش سفر کرده رو گونه؟
واقعا چرته