رمان زنجیر و زر پارت ۷۸

4.4
(23)

 

 

 

 

 

-پس باید بگم که از موفق نشدنشون ناراحت نشدم!

 

-ملخک این‌بار نتونسته فرار کنه!

 

-تو تجارت خیلیا خودشونو قاطی کارهای خلاف نمی‌کنن اما می‌خوان با لِه‌کردن ضعیف‌ترا بالا بِرن. دو طرفم احمقن…با مُرده خوری هیچ‌کس به جایی نرسیده و نمی‌رسه.

 

-درسته اما متاسفانه همه مثل شما فکر نمی‌کنن.

 

آدلر وکیل جوان و کارکشته‌‌ی شرکت که حتی در فرانسه هم در یک از شعبه‌هایشان مشغول بود، پرونده‌ای که مخصوص تاشچیان ها بود را آرام آرام ورق می‌زد و در مورد وخامت آن شرکت توضیح می‌داد.

 

از همان وقتی که موضوع آن خانواده‌ی عجیب و غریب در زندگی‌اش باز شد و آدلر را مسئول آن شرکت کرد، حتی فکرش را هم نمی‌کرد که شرایط تا این حد خراب باشد!

 

-با پروژه‌ای که ما بهشون واگذار کردیم چی کار می‌کنن؟

 

-خیلی بهش امید دارن. اما خب می‌دونید که تکمیل شدن این پروژه کم کم یکی دو سال زمان می‌خواد و اونا خیلی فوری مقدار زیادی پول نقد احتیاج دارن.

 

-چقدر؟ حدودشو می‌تونی بگی؟

 

-دقیق نمی‌دونم که تو کدوم قسمتا خسارت دارن اما فکر می‌کنم حدود …. باشه.

 

ازمبلغی که آدلر گفت ابرویش بالا پرید.

 

واقعاً پول زیادی بود و بعید می‌دانست که آن‌ها بتوانند این مقدار پول این را پرداخت کنند.

 

-همینا بود؟

 

-بله قربان.

 

-ممنون…اما تو بازم حواست بهشون باشه اگر کارت داشتم خبرت می‌کنم.

 

-چشم با اجازه.

 

-به سلامت.

 

خودنویسش را برداشت و همانطور که چک های روزش را بررسی می‌کرد، با خود فکر کرد که احتمالاً تلاش ناگهانی تاشچیان‌ها برای نزدیک‌تر شدن مربوط به همین ضعف اقتصادی جدیدشان باشد!

 

آه از مغزهای کوچک و تصورات مثلاً زیرکانه…!

 

 

افرا:

 

 

 

-چون خیلی نگران بودی امروز اومدیم اما یه ساعت بیشتر نمی‌‌مونیم چون یه جلسه مهم آنلاین دارم، باشه عزیزم؟

 

مظلوم سر کج کردم.

 

-چشم

 

هنوز انتهای حیاط بودیم که صدای جیغ و فریاد از عمارت انوشیروان خان در فضا پیچید.

 

-هـمـیـن کـه گـفـتـم! از کِی تا حالا شماها اِنقدر پرو شدین؟ افسار پاره کردین؟

 

وای خدایا… خجالت‌زده از گوشه‌ی چشم به اروند نگاه کردم.

 

-اوم چیزه…

 

-فکر کنم زیاد شرایطشون مناسب نیست، می‌خوای بریم یه وقته دیگه بیایم؟

 

-آخه دیگه تا اینجا اومدیم بعدم صحرا پشت تلفن گفت باهام کار داره.

 

-باشه پس برو تو.

 

کمی سرجایم درجا زدم و فریادها همچنان ادامه داشت!

 

-می‌شه… می‌شه تنها برم؟

 

اخم‌هایش درهم پیچید و آنالیزگرانه نگاهش را در سرتاپایم چرخاند.

 

-بودن منو نمی‌خوای؟!

 

معلوم نبود که چه فکری کرده…!

 

-مع..معلومه که می‌خوام…فقط مثل این‌که دعوا شده گفتم یه وقت اعصابت خورد نشه هر دفعه اومدی اینجا یه داستانی بوده!

 

-منم دیگه جزئی از این خانوادم مگه نه؟

 

-ه..هستی معلومه که هستی.

 

-پس برو تو… یالا.

 

عصبانی شده بود؟!

 

در نیمه باز را هول دادم و وارد میدان جنگ شدم. سالن بهم ریخته و صورته همگان ناراحت و عصبانی بود.

 

چند چمدان گوشه‌ی در وجود داشت و از همه عجیب‌تر حضور امید بود!

 

بودن اروند دلگرمم می‌کرد اما واقعاً از این‌که هربار با همچین صحنه‌هایی روبه‌رو می‌شد، خجالت‌زده بودم.

 

چه می‌شد اگر ما هم یک خانواده‌ی نرمال بودیم؟!

 

-ببینید دیگه بچه‌ای هم این وسط نیست که بخاطرش بخوایم اون زندگی مزخرفو تحمل کنیم. من دیگه نمی‌تونم نوه‌ی شمارو تحمل کنم آقای تاشچیان…از اولشم به درد هم نمی‌خوردیم. صحرا برای من زن زندگی نشد. نتوست بشه!

 

چقدر این بشر گستاخ بود!

چطور می‌توانست اِنقدر حق‌به‌جانب رفتار کند؟!

 

صحرای عزیزم خمیده روی مبل نشسته بود و با نفرت به امیدی که برای خود می‌برید و می‌دوخت، نگاه می‌کرد.

 

عموصالح سریع سمت اروند آمد و صورت انوشیروان خان از حرص سرخ شده بود.

 

-ببین پسر ما چیزی به اسم طلاق تو خانوادمون نداریم و نداشتیم!

 

-یعنی چی؟ من حق ندارم برا زندگی خودم تصمیم بگیرم؟!

 

-حق داری بخاطر لوس بازیای این دختر ناراحت باشی. اما صحرا این چند روزو اینجا موند چون حالش خوش نبود، موند تا مادرش ازش مواظبت کنه و بیماری از تنش بِره وگرنه من خودم قصد داشتم بعد خوب شدنش آشتیتون بدم.

 

سریع کنار صحرا رفتم.

تمام تنش می‌لرزید و چند دانه موی سفید از کنار روسری بزرگش بیرون زده بود.

 

-چه آشتی دادنی بابابزرگ؟ این مرتیکه هم بخواد من خودم دیگه همچین زندگی‌رو نمی‌خوام. این… این یه زنه دیگه رو بُرده رو تخت من بعد شما می‌گی آشتی کن؟! من بچمو از دست دادم بچمو… اصلاً کسی هست که صدای منو بـشـنـوه؟!

 

چشمان انوشیروان خون افتاد و عمه‌گلاره محکم و از ته‌دل بازوی صحرا را میان انگشتانش پیچاند.

 

-جزجیگر بگیری ایشالله یه ذره حیا داشته باش سلیطه!

 

از شدت قساوتشان قلبم ریخت و اروند سریع از خانه بیرون زد.

 

امید هم بعد از گفتن:

 

-واقعاً حالم از این ژست مظلوم همیشگیت بهم می‌خوره صحرا…فقط تو نیستی که بچتو از دست دادی!

 

کُتش را برداشت و تقریباً فرار کرد.

 

بعد از رفتن امید انوشیروان خان حرصی عصایش را روی زمین کوبید و به صحرا گفت:

 

-معلوم نیست تا چه حد زن بی‌عرضه‌ای بودی که با اولین چاله زندگیتون این پسره‌ی اَلدنگ اینجوری جا زده!

 

-این پسره نونی بود که شماها تو دامن من گذاشتین! یه ذره هم برام مهم نیست که درخواست طلاق داده، حتی خوشحالم شدم چون اینجوری کارم خیلی راحت‌تره!

 

انوشیروان خان طرف صحرا خیز برداشت و عمه آناهیتا هول شده مقابلش ایستاد.

 

-بابا لطفاً آروم باش… آروم باش لطفاً. ببین صحرا تازه از بیمارستان مرخص شده آقا اروندم اینجاست، بیچاره گذاشت رفت بیرون خیلی زشت شد جلوش…الآن رفتار شمارو ببینه ممکنه رابطش با افرا هم خراب بشه. یه وقت فکرای ناجور راجع به خانوادمون بکنه!

 

انوشیروان خان خشمگین نگاهم کرد.

 

-ببین منو تو دختر.

 

دستانم یخ زده بود.

 

-ب..بله بابابزرگ؟

 

-مثل آدم رفتار می‌کنی! فردا پس‌فردا خدایی نکرده شوهر توام بیاد از این حرفا بزنه خودم از همین سقف آویزونت می‌کنم، فهمیدی یا نه؟

 

-…

 

-بــا تــوام.

 

-ف..فهمیدم.

 

-می‌رم پیش اروند صداتون دربیاد من می‌دونم با شماها.

 

-بریم بابا بریم اِنقدر حرص نخور.

 

عموصالح و انوشیروان خان از خانه بیرون زدند و عمه آناهیتا با ضعف پیشانی‌اش را گرفت.

 

-خوبه تاجگل نیست ولی دوباره حالش بد می‌شد.

 

-مگه… مگه حاله تاجگل بد شده؟ هان؟ عمه؟!

 

عمه گلارر حرصی از من و صحرا چشم گرفت و با عصبانیت پچ زد:

 

-وقتی شما دوتا ملکه سرتونو کردین تو برف و فقط به فکر زندگی‌های خودتون هستید، ما اینجا با چه چیزایی که سروکله نمی‌زنیم و شماها روحتونم خبردار نمی‌شه!

 

 

-پاشم… پاشم برم شام درست کنم. من مثل شماها علاف و بیکار نیستم از صبح تا حالا وقتمو گرفتین.

 

سالن که خلوت شد کنار صحرا نشستم.

برای اولین بار بود که او سر به سینه‌ام چسباند و اشک‌‌هایش لباسم را خیس کرد.

 

این اولین بار بود که اِنقدر عاجز و درمانده می‌دیدمش.

 

عمه آناهیتا یک لیوان آب آورد.

 

-بیا بخور عمه جون…غصه نخور می‌گذره. همه اینا تموم می‌شه بهت قول می‌دم.

 

-خیلی سوختم عمه آتیش گرفتم. ماها عادت داریم به تنبیه شدن، به تحقیر شدن، ولی این خیلی زیادیه. جای این‌که من طلبکار باشم اونه که طلبکاره…اونه که ناراحته. انگار من خیانت کردم!

 

-من بازم با بابام حرف می‌زنم.

 

-به نظرت قبول می‌کنه؟ وقتی بابای خودم می‌گه دخترم ناراحت باش اما این چیزا ممکنه برای هر کسی پیش بیاد، برگرد سر زندگیت. کی حرف مارو قبول می‌کنه آخه؟ اصلاً چطور ممکنه که همچین جهنمی برای همه پیش بیاد هان؟ چطور مگه؟ من چندسالمه که باید اِنقدر عذاب بکشم؟!

 

هق‌هق های صحرا بالا گرفت و عمه آناهیتا آرام گفت که چیزی نگویم.

بازوی صحرا را گرفت و بلندش کرد.

 

-باشه بیا عزیزم. بیا بریم یه خورده استراحت کن از صبح نشستی.

 

-با… با افرا کار دارم.

 

-حالا بعداً باهاش حرف می‌زنی وقت زیاده…فعلاً بیا وقت داروهاته.

 

آن‌ها رفتند و من شل و وارفته روی مبل افتادم.

 

وضعیت صحرا چنان ناراحتم کرده بود که حتی اندازه‌ی یک جمله هم نتوانستم مرهم دردهایش باشم.

 

در این خانه شکوه و عظمت و ثروت کاملاً به چشم می‌خورد. به وضوح حس می‌شد. اما اندازه‌ی سر سوزن هم شادی در فضایش جریان نداشت.

 

هر چقدر که اروند تلاش می‌کرد، هر چقدر می‌خواست روحیه‌ام را بسازد، تا به اینجا برمی‌گشتیم همه چیز پوچ می‌شد…

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x