آنقدر به هم ریخته بودم که تنها نگاهم به دهان انوشیروان خان بود و مغز و قلبم هردو تا مرز خفگی بین اروند، نفس، مهدی و آن کودک میچرخیده و خون به دلم میکردند.
با فریاد ناگهانی انوشیروان خان یکه خوردم و صاف نشستم.
-مگه من مسخرهی دست تو یه ذره بچهم؟ حواست کجاست ؟ اون از بابای پخمهت که معلوم نیست یه مدته چشه مثله روانیا رفتار میکنه، اینم از بچهی کودن و خنگش که تو باشی!
-ب…ب ببخشید بابا بزرگ یه ذره حالم خوب نیست اگه از نظرشما هم ایراد نداره یه وقت دیگه باهم صحبت ک..کنیم.
چشمانش درشت شد و یک لحظه حس کردم که خون به مغزش نرسید.
-دختر تو تو خواب خرگوشی فرو رفتی؟ اصلاً میشنوی چی میگم؟ دارم میگم شوهرت سرمونو کلاه گذاشته. بدترین بلایی که میشه تو این دنیا سر کسی در آوردو اون سرخانوادهی تو، سرخانوادهی زنش در آورده. اون مار کثیف از اول هدفش فقط نابودی ما بوده!
چنان فشاری رویم بود که حتی به قدر یک کلمه هم سر از حرفهایش در نمی آوردم.
-با نقشه بهمون نزدیک شد. یجوری رفتار کرد که من فکر کنم بخاطر خودشیرینی پیش تو میخواد کمکمون کنه اما دیدم نه اونی که این وسط ساده و بازیچهس ماییم نه آق اروند بزرگ!
نفسم را تکه تکه بیرون دادم.
-من واقعاً هیچی درمورد کار اروند نمیدونم برای همین هم نمیتونم کمکتون کنم ببخشید!
گفتم و بیتوجه به حال خراب و رنگ و روی پریدهاش از ماشین پیاده شدم و با دو و آخرین توانی که داشتم سمت خانه رفتم.
نفهمیدم چطور کلید انداختم و چطور محوطه حیاط را طی کردم.
وقتی به خودم آمدم که روی تخت اروند نشسته، بالشتش را بغل کرده و از ته دل زار میزدم.
قلبم درحال ترکیدن بود و به هرگوشه و کنار خانه که نگاه میکردم، یک خاطره سوهان روحم میشد.
حس کسی را داشتم که عزیزترینش را از دست داده و نه گریه، نه جیغ و نه هقهق هیچ کدام توان آرام کردنش را ندارد!
تنها کاری که آن روز کردم این بود که روی تخت اروند بنشینم و یکی از پیراهنهایش را عمیق بو کنم و از ته دل اشک بریزم.
شمار انسانهایی که آن روز آمدند و رفتند از دستم خارج بود. اما نه دری به روی کسی باز کردم و نه جواب تلفنها را دادم.
تنها یک پیامک با مضمون؛
-خوبم بگو بِرن میخوام تنها باشم.
برای اروند فرستادم و بعد آن بود که سکوت همه جا را گرفت و مرا در خود بلعید.
آن روز و روزهای بعدش به معنای واقعی کلمه توانستم معنی سوختن و ساختن را بفهمم.
یکی دو روز اول آهو با کلیدی که از اروند گرفته بود خودش را مهمان کرد و خیلی نگذشت که دیدم گاهی پنهانی گریه میکند.
وقتی با نگرانی علت حال بَدش را جویا شدم، فهمیدم که عضو تازه به دنیا آمده خانوادهشان به شدت مریض است و دکترها هیچ امیدی به ماندنش در این دنیا ندارند!
هانی خانوم هم یکبار برای آهو البته به گفته خودش برای اینکه خیال پسرش را از بابت من راحت کند، به دیدنم آمد.
و فقط خدا میدانست که وقتی آرام کنارم کشید و گفت:
-دخترم تو دلت پاکه دعا کن حال این مادر و بچه خوب بشه. اونارو رقیبت نبین و بد اون بچه رو نخوا که به خودت برمیگرده!
چه حال و روزی پیدا کردم.
آن زن فکر میکرد با شیطان طرف است؟
آنقدر در نظرش نفرت انگیز جلوه میکردم که از بد شدن حال یک نوزاد بیگناه که خودش کوچکترین دخالی در به دنیا آمدنش نداشته، خوشحال شوم…؟!
یا آنقدر بدبخت بودم که از حاله بد زنی که گناهش این بود که نتوانسته مرد فوقالعادهای مثل اروند را راحت کنار بگذارد، نفس آسوده بکشم…؟!
خدایا این انسانهایت مرا چگونه میدیدند؟!
چنان دیوانه شدم که هم آهو هم هانی خانوم را با جیغ و داد و هقهق ازخانه بیرون کردم و آن وقت ها بود که دیگر استارت بیخیالیام نسبت به انسان ها زده شد!
رچهار روز از شروع تنهایی هایم میگذشت و جواب هیچکس علی الخصوص اروند را نمیدادم.
علی مدام تا حیاط خانه میآمد و میگفت؛
-اروند گناهی نداره اینجوری تنبیهش نکن.
و تنها برایش متاسف سرتکان میدادم.
نمیفهمیدند که افرای بی ارزش و بیلیاقتی که هیچوقت نتوانست روی دوست داشتن کسی حساب باز کند، هرگز در پی آزار دادن مردی که نفس کشیدن را یادش داده نیست!
من فقط میخواستم کمی تنها بمانم تا توانایی هضم شرایطم را پیدا کنم و به آروند ثابت کنم که لازم نیست مدام نگرانم باشد و من بدون او شاید نتوانم زندگی کنم اما میتوانم زنده باشم!
خبرش می رسید که قلب کوچک نوزادش چطور هر روز ضعیف و ضعیفتر میکوبد و خبرش رسیده بود که اروند عزیزم چقدر روزهای سختی را میگذراند.
شاید با کناره گیری هایم مسبب عذاب کشیدن بیشترش بودم اما آن موقع توان بیشترش را نداشتم.
در نهایت وقتی طاقتش تمام شد و زنگ زد،
صدای خسته اش که با فریاد میگفت؛
-افرا فقط از اون خدای بالای سرم میخوام که تلافی این عذابهای چند روزهی منو ازت پس نگیره! آخه توله سگ نمیگی من اینجا دارم بال بال می زنم برات؟ نمیگی آدمم؟ نمیگی به اندازهی کافی فشار روم هست؟!
-ار..اروند
-نمیگی من بیپدر اینجا گیرم اما از فکر و خیال تو دارم روانیتر میشم ؟ این بود ادعای دوست داشتنت؟ اِنقدر زود جا زدی؟ باور کنم تو عروسک بغلی و جَلد خودم نیستی؟ این روی لوس و زبون نفهمترو باور کنم؟!
طوری فریاد میزد که مطمئن بودم تمام گلویش شرحه شرحه شده و خوب یادم است که چطور با شنیدن صدایش بغضم با صدای بلندی شکست و تنها با هقهق توانستم بگویم؛
-بیا!
نفس عمیقی کشید و با صدای بم شدهای گفت:
-میام پدر سوخته. میام و از نزدیک به خدمتت میرسم. شاید اگه اون لبای نازترو از جا بِکَنَم یه ذره از حرص و عصبانیتم خالی بشه!
یک جان تازه برایم بود.
گفت اما نتوانست بیاید…!