رمان زنجیر و زر پارت۱۲۴

4.5
(22)

 

 

 

آن روز روزی بود که ارجمندخان سکته کرد و

در همان بیمارستانی که نفس و کودکش بستری بودند‌، بستری شد!

 

هیچکس نمی‌توانست باور کند و وقتی آراد زنگ زد و با بغض مردانه‌ای گفت:

 

-حال بابام اصلاً خوب نیست افرا، حال بابام خوب نیست براش دعا کن!

 

شوکه گوشی از دستم افتاد.

 

ارجمندخانی که ظاهرش از هرجوانی سالم‌تر و قبراق‌تر به نظر می‌رسید، از درون پر از بیماری‌های ریز و درشت بود و خانواده‌ی کامکار در عرض چند روز چه تلخی ها که تحمل نکردند.

 

غم و باری که روی دوش‌ اروند بود ساکتم کرد و هر لحظه و هرثانیه فقط منتظر بودم ببینم اتفاقاتی که دست در دست هم داده و همه جوره سعی داشتند من و او را از هم جدا کنند‌، آخر به کجا خواهند رسید…؟!

 

اصلاً نقطه‌ی پایانی برای زمان و زمینی که قصد جداییمان‌ را داشت وجود دارد یا نه؟!

 

در این بین بابا پیدایش نبود و صحرا بدون آن که از حال افتضاح من باخبر باشد، هر روز زنگ می‌زد و با نگرانی می‌پرسید که امروز خبری از سجاد تاشچیان شده است یا نه…!

 

صحرا نگران بود اما مامان جز یکی دو باری که حالم را پرسید، هیچ نمی‌گفت که من اصلاً در این دنیا همسری دارم یا ندارم!

 

آن‌ها هیچ خبری از اتفاقات مربوط به اروند نداشتند و من از ترسم حتی نگفتم که خانواده‌اش به ایران آمدند‌‌.

 

از این‌که حقیقت را بفهمند می‌ترسیدم.

 

نمی‌دانم چرا اما به هر حال گفتن این‌که دخترشوهرم‌ به دنیا آمده و او درگیر کارهایش است، کمی عجیب بود و در دهان نمی‌چرخید‌!

 

و با آن حالم نگران بابا هم شده بودم.

 

اصرار‌های صحرا و پیگیری هایش به قدری زیاد شد که عاقبت تاج گل به زبان آمد و گفت؛ نگران نباشیم و طبق گفته‌های انوشیروان خان بابا برای یک ماموریت کاری رفته است.

 

صحرا داشت آتش می‌گرفت که پس چرا پدر بزرگ عزیزمان با آن که بال بال زدن هایمان را می‌بیند هیچ اهمیتی نمی‌دهد و برای خود یکه تازی می‌کند.

 

جدی نمی‌دانستم با صحرا پا به پای غیبت‌هایش بنشینم یا برای درد خودم گریه کنم.

 

بارها تا بیمارستان رفتم اما هربار جرات داخل شدن پیدا نمی‌کردم.

 

می‌ترسیدم در آن موقعیت بدتر باعث آزارشان باشم و یا این‌که فکر کنند رفته‌ام تا جایگاهم را ثابت کنم.

 

هر روز صبح و شب در خیابان کناری بیمارستان راه می‌رفتم و دقیقه های طولانی با اروند و انوشیروان خان صحبت می‌کردم.

 

 

به اروند می‌گفتم که حالم خوب است و فقط روی پدرش، فرزندش و نفس ناآرام تمرکز کند.

 

اما انوشیروان خان یک تنه روانی‌ام کرده بود.

 

مدام می‌گفت که اروند برای انتقام نزدیکمان شده، شراکتش را پس گرفته و تاشچیان ها را تا مرز نابودی رسانده.

 

نه می‌فهمیدم و نه توان فهمیدنش را داشتم.

 

اروند حتی اگر مرا به بدترین شکل ممکن هم ترک می‌کرد، باز من به باور بد بودنش نمی‌رسیدم چه رسد به این‌که کسی مثل انوشیروان خان تاشچیان در موردش بدگویی کند.

 

انوشیروان خان که بی‌اهمیتی بودنم را نسبت به صحبت هایش می‌دید، دیوانه می‌شد و در نهایت آن روز عجیب رسید!

 

روزی که تهدیدم کرد و با صدای خیلی خشمگینی فریاد زد؛

 

-یا از اون مرتیکه طلاق می‌گیری برمی‌گردی پیش خودمون یا این‌که روزگارتو سیاه می‌کنم!

 

آنوقت بود که با وجود تمام غم و غصه هایم نتوانستم تحمل کنم و صدای قهقهه‌ام در خیابان پیچید و ناخودآگاه لب زدم؛

 

-داری دیوونه می‌شی پیرمرد

 

و از شانس بدم زمزمه‌ی زیرلبی‌ام را شنید.

 

چنان آتش گرفت که از پشت تلفن نزدیک بود تکه تکه‌ام کند.

 

از ترسم تماس را قطع کردم اما خنده‌ام جمع نمی‌شد که نمی‌شد.

 

انوشیروان خان، کسی که می‌گفت با لباس سفید رفتی و با کفن برمی‌گردی، در نوبت من دنباله جدا شدنم بود…!

 

نمی‌فهمیدم که آیا واقعاً اروند کاری کرده یا این‌که همه چیز ناشی از توهمات خود آن مرد است.

 

اهمیتی هم نداشت آن موقع ها آنقدر اتفاقات عجیب و غریب افتاده بود که اگر شاهد به هم رسیدن آسمان و زمین هم بودم باز تعجب نمی‌کردم.

 

و اما روز نهم…

چه کسی فکرش را می‌کرد، در مخیله چه کسی می‌گنجید که من بزرگ ترین، مهم ترین و چندش‌آورترین حقیقت زندگی‌ام را وقتی بفهمم که روی کاناپه لم داده و بعد از چندین روز سخت در حال نوشیدن قهوه در ماگ دوست داشتنی‌ام هستم…!

 

قسمت جالبش هم این بود به قدری ارزش نداشتم که در یک قرار حضوری از طوفان زندگی‌ام خبردار شوم.

 

گرچه هیچ کاری چیزی از تلخی آن کلمات کم نمی‌کرد اما باز هم…!

 

مثل همیشه  فهمیدن حقیقت در بدترین حالت ممکن را هم مدیون پدربزرگ عزیز و با فکرم بودم!

 

 

_♡چرا اینجا نشستی؟

 

با صدای اروند از خاطرات گذشته بیرون آمدم و سریع صورتم را پاک کردم.

 

-افرا؟

 

حرصی چشم بستم و با دست محکم خاک پشت مانتویم را تکاندم.

 

زیرلب غریدم؛

 

-زهرمارو افرا کوفت و افرا مُردم اما نتونستم به اینا بفهمونم به من افرا نگن!

 

-نمی‌رم سر کلاس

 

اخم هایش درهم رفت.

 

-برای چی؟!

 

-چون دلم نمی‌خواد!

 

-افرا چندین بار راجع به این موضوع باهات حرف زدم. عزیز من اگه دلت درس خوندن نمی‌خواد باشه ادامه نده مشکلی نیست هر کس می‌تونه براش خودش تصمیم بگیره. اما وقتی هر چند وقت یک بار می‌زنه به اون سر کوچولوتو جیغ جیغ می‌کنی که من می‌خوام برای خودم کار بزنم فلان کنم بیسار کنم یعنی باید برای هدف هات تلاش کنی. این چیزی هم که تو انتخاب کردی جز درس خوندن هیچ راه دیگه‌ای نداره. هر ترم کلی هزینه می‌کنی که ثبت نام کنی اما موقع کلاسات که می‌شه جا می‌زنی!

 

سکوت کردم.

حوصله هیچ‌گونه توضیحی را نداشتم.

 

-می‌دونی چندنفر تو دنیا هستن که توانایی‌شو دارن اما به هزار و یک دلیل نمی‌تونن تو اون تایمی که می‌خوان رشته‌ای که دوست دارن رو بخونن؟ یکی بخاطر پول، یکی بخاطر مریضی، یکی بخاطر وقت، کسایی که خرج خانواده می‌دن و با این‌که پر از استعدادن اما حتی وقت این‌که یه مسافرت کوچیک برای خودشون بِرن‌رو ندارن چه برسه به درس خوندن…!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x