برای امشب همینقدر صمیمیت کافی بود!
خیلی بیش از قبل به هم نزدیک شده بودند و داشت برای تصاحب کامل جان میداد اما نمیشد!
زیبای او لیاقتش خیلی بیش از این ها بود…!
باید جشنی درخور برایش میگرفت!
باید از بهترین مزون در فرانسه لباس عروسش را سفارش میداد و باید گران قیمتترین حلقه ساخته شده را برای با ارزشترینش میخرید.
باید جبران میکرد…
خیلی بیش از این ها را به نخودچی زیبایش بدهکار بود.
افرا را حوله پیچ کرد و همانطور که حوله خودش را هم دور کمرش میبست، بوسهای خیس و محکم به لب های ورچیده و چشمان متعجب همسرش زد.
-جان؟ اینجوری نگاه نکن میخورمتا!
افرا متعجب بود.
انتظار داشت امشب تا ابد با هم یکی شوند اما خودداری یکدفعهای اروند حالش را خراب کرد.
اینکه با وجود آن گرمای شدید بینشان اروند عقب کشیده بود، جای تعجب داشت و بیشتر از متعجب بودن، ناراحت شده بود!
نکند کم بوده؟!
نکند بد بوده؟!
نکند خامی زیادش دل مرد را زده؟!
اشکش آرام روی گونهاش سر خورد و لعنت، نکند… نکند که نفس خیلی بهتر از او بوده…؟!
اروند ناآگاه از تلاطمی که در وجود همسرش روشن کرده بود، افرا را روی تخت نشاند و سینی که از قبل حاضر کرده بود را برداشت.
-باید غذا بخوری عزیزم…مطمئنم خیلی گرسنه شدی. بدنت ضعیف شده.
-…
-دیگه دوست ندارم تایمای غذا خواب باشی افرا
-…
-چون وقتی بیدار میشی اشتها نداری منم دوست ندارم زورزورکی بهت غذا بدم اما…
تا چرخید و صورت غرق اشک افرا را دید، به معنای واقعی کلمه وا رفت.
تا به حال سکوتش را پای خجالتش گذاشته بود اما این صورت گریان چیز دیگری میگفت!
اذیتش کرده بود؟!
سریع سینی را کناری گذاشت و مقابل پایش زانو زد.
افرا با آن حولهی سفید، گونه های سرخ، عسل های براقش و آنطور مظلوم نشستنش در لبهی تخت کاملاً شبیه یک دسر خوشمزه و خامهای به نظر میرسید و بیشک طعم توت فرنگی میداد اما نگاه اشکیاش دنیایش را تیره و تار میکرد.
فکر به اینکه او باعث این حال و روزش بوده، حس انزجار نسبت به خودش را پررنگ و پررنگتر میکرد.
-چته عزیزم؟ اذیت شدی؟ آره؟
ناراحت شدی؟!
-…
با ناراحتی بیشتری صدایش زد؛
-افرا یه چیزی بگو خب…تند پیش رفتیم؟ اذیت شدی دور سرت بگردم؟!
-…
-من…
-تو چی قربون شکلت؟!
-می..میخوام برم اتاق مهمان!
یک لحظه حس کرده اشتباه شنیده!
-چی؟!
افرا سریع از روی تخت بلند شد.
-امشب… امشب اونجا میخوابم.
کاملاً وارفت و حس کرد قلبش شکسته!
او که تمام تلاشش را کرده بود!
به تک تک میمیک های صورت دخترک توجه کرده و خودش را کشته بود تا بخاطر هورمون های مردانهاش همسر چشم و گوش بستهاش را آزار ندهد!
افرا از کنارش رد شد و وقتی دید جدی جدی به سمت در میرود، با عذاب چشم بست.
همه چیز را خراب کرده بود…
شاید بهتر بود در مورد جدی کردن رابطهیشان اول با دکتر افرا صحبت میکرد اما پس آن شعفی که داخل چشمان دختر دیده بود، چه بود؟!
همه زایدهی ذهن خودش بودند؟!
چون دخترک را در حد مرگ میخواست، خواسته بود تصور کند که او هم میخواهدش؟!
-م..منو ببخش که ناامیدت کردم. می..میدونم این اولین باری نیست که تو این از..ازدواج بخاطرم ناامید شدی! خودم… خودم میدونم خوب نیستم. سادهام…هیچی بلد نیستم. میدونم ناراحتت کردم حتی شاید اذیتت ک..کرده باشم اما کاری از دستم ساخته نیست. بیست سالم که بگذره من افرام. ع..عوض نمیشم. همیشه همینقدر س..ساده و پپه میمونم. ازت میخوام منو ببخشی چ..چون با وجود همهی سادگیم اِنقدر دوست دارم که نمیتونم بخاطر هیچ دلیلی و..ولت کنم!
افرا با گریهی آشکاری ادامه داد؛
-امشبو تو اتاق مهمان میخوابم تا راحت باشی اما بدون… بدون با وجود اینکه شاید تا آخر عمرم نتونم یه زن کامل مثل نف..نفس برات باشم، زنت باشم و همه نیازهاتو برطرف کنم، با این حال ب..بمیرمم نمیتونم ترکت کنم. منو… منو بخاطر این خودخواهی ببخش اروندم!
افرا حرف هایش را گفت و با هق هق از اتاق بیرون زد.
صدای دویدنش روی پارکت ها در گوش اروند پیچید.
چه شد دقیقاً؟!
اشتباه شنیده بود مگر نه؟!
آری قطعاً هم اشتباه شنیده و هم اشتباه متوجه شده بود!
وگرنه امکان نداشت زمانی که او با حسی شبیه مرگ از دختر مورد علاقهاش فاصله میگیرد، افرا اینچنین بچگانه… اینچنین احمقانه در موردش فکر کند!