رمان زنجیر وزر پارت ۱۷۴

4.4
(28)

 

 

 

 

البته نکه از نفس ناراحت شود، شوک و شکستنش بخاطر دوستی بود که زمانی حکم برادرش را داشت!

 

 

ابروهایم درهم پیچیدند.

 

 

درست شنیده بودم؟!

 

نفس برای آنکه از اروند انتقام بگیرد با بهترین دوست این مرد رابطه برقرار کرده بود؟!

 

 

چرا؟ فقط برای اینکه بخاطر اشتباهات زیادش غرور این مرد را نابود کرده و اروند او را نخواسته بود؟!

 

 

-اون موقع فهمیدی؟!

 

-یه چیزایی شنیدم ولی باورم نشد. بعدشم اومدم ایران و با تاشچیان ها درگیر شدم. وقت نکردم پیگیری کنم که شنیده هام چقدر درسته نمی‌دونم شایدم نخواستم مطمئن‌شم…نخواستم باور کنم!

 

 

خیانت کردن به این مرد هیچ جوره در مخیله‌ام نمی‌گنجید.

 

 

-کِی فهمیدی؟!

 

 

دستی به صورتش کشید.

 

 

چشمانش سرخه سرخ شده بودند اما جوابی نداد و دنباله‌ی حرفش را گرفت.

 

 

-چون می‌دونستم چقدر حالتای روانی سختی‌رو گذرونده اون روزا واقعاً نگرانش بودم. به عنوان عشق نه نگران مادری بودم که بچه‌ی تازه

به دنیا اومدش هنوز نیومده داره با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه. به عنوان یه انسان…به عنوان یه آشنای قدیمی…به عنوان مادر بچه‌ای

که می‌گفتن ماله منه نگرانش بودم و بیشتر از نفس نگران اون کوچولویی بودم که نیومده دلمو بُرده بود. وقتی به جثه‌ی خیلی ریزش نگاه

 

می‌کردم و اون پرونده قطوری که براش تشکیل بودن، انگار یکی راه نفسمو می‌بست. به این فکر می‌کردم که احتمالاً اون بچه ماله منه اما

 

نایی برای زنده موندن نداره! جونشو نداره! با خودم می‌گفتم چطور پدری هستم که نمی‌تونم کاری برای بچه‌م…برای بچه‌ای به این کوچولویی بکنم!

 

 

این اولین بار بود که بدون خشم به حرف هایش گوش می‌دادم و اولین بار بود که سفره‌ی دلش را برای من باز کرده بود.

 

 

زجری که کشیده بود از تک تک جملاتش پیدا بود و وقتی بعد از سال ها لحنش تا این حد ناراحت بود، خدا می‌دانست آن موقع چه فشاری را تحمل کرده است!

 

 

 

لب هایم ورچیده شدند و در حزن صدایش غرق شدم.

 

 

من عادت به دیدنش در اوج داشتم، جز بلندی چیزی درخور این مرد نبود!

 

 

-از یه طرف دیگه هم بد شدن حال بابام…سکته کردنش. اونم وقتی که تا روز قبلش صحیح و سالم بود و مرگی که به چهل و هشت

 

ساعت نکشید. خیلی سخت بود افرا سخت بود اما من تو همه‌ی اون روزا دلم به تو خوش بود. فکر می‌کردم هر چیَم بشه تو رو دارم. هر

 

چقدرم شرایطم سخت باشه کافیه بغلت کنم. عطر تنت که بپیچه، تمومه. راحت می‌شم. آروم می‌شم اما نشد. تا همین الآنم اون لحظه

 

نیومده. هنوز نتونستم درست حسابی بغلت کنم! خیالم از داشتنت راحت نشده. آروم نشدم. نذاشتن آروم بشم!

 

 

می‌خواستم برای این حالت پر غمش جان دهم و خدایا این کار را با من نکن.

 

 

من آدم این راه نیستم…

 

من آدم دیدن غم این مرد نیستم…

 

 

حاضرم تا آخرین روزی که زنده هستم عذاب بکشم اما اروند را اینگونه نبینم.

 

اینگونه که پیشانی و گردنش سرخ شده و چشم هایش مثل یک اقیانوس باران زده، خیر‌ه‌ام است را نبینم…!

 

 

-انوشیروان همه چی رو بهت گفت. اینکه نرگس خانوم مادرت نیست. اینکه طلا زنی که قبلاً برات تعریف کردم چطوری بعد جریان آتیش

 

سوزی و برگشتنم به ایران برام مادری کرد و کمکم کرد درسمو ادامه بدم، منو فرستاده تا مواظب دختری که حتی یه روز نتونسته درست

 

حسابی بغلش کنه، باشم. ازم رو برگردوندی. نابود شدی و من نتونستم کمکت کنم. اوضاع خودم افتضاح بود اما هر کار می‌کردم تا حالت

خوب شه و شده بودی یه مجسمه‌ای که هیچ حسی نداره. از همه کس از همه چیز بریدی و من تمومه اون لحظه ها جون دادم که چرا نمی‌تونم کمکت کنم؟!

 

 

دستی به گونه‌ی یخ زده‌ام کشیدم و نگاه اشکی‌ام را به قهوه‌ی ماسیده‌ دادم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x