و خیلی زود هم با دختر یکی از اقوام دورشان که پدری تاجر و ثروتمند داشت، تجدید فراش کرده بود.
حتی انوشیروان خان هم نتوانسته بود مقابلش بایستد!
وقتی صحرا از او حرف میزد کاملاً عادی بود و این که حتی حس نفرت نسبت به آدم پست و ناآگاهی مثل امید نداشت، باعث خوشحالیام بود.
آن مرد که بویی از مردانگی نبرده بود حتی لیاقت نفرت خواهر من را هم نداشت.
او به سراغ زندگی خود رفته بود و صحرا نیز بعد جایگیر شدنشان در روستا برای آنکه نزدیک دنیای پاک کودکان باشد، در مدرسه مشغول به کار شده بود.
مسافر بودن هر دویشان و همچنین زخم های مشترکی که با همایون داشت، باعث شده بود به هم نزدیک شوند و زمانی به خود آمده بودند که یک دل نه صد دل شیدا و والهی هم شده بودند!
-افرا جان دلستر شمارو هم باز کنم؟
همایون بعد از آنکه غذای همسرش را جلویش گذاشت و دلسترش را داخل لیوان ریخته بود، این سوال را از منی که کنار صحرا نشسته بودم هم پرسید!
ناخودآگاه لبخند پررنگی زدم و سر تکان دادم.
تا به حال فکر میکردم اروند زیادی رفتارهای حامی گونه دارد اما مثل اینکه نمونه های از او افراطیتر هم وجود داشت!
لیوانم را با لبخندی مهربان جلویم گذاشت و صحرا خوشبخت بود که او را دارد.
بعد از آنکه خیالش از ما راحت شد، دوباره مشغول صحبت با اروندی که پر از مهر خیرهام بود، شد.
لبخندی به رویش زدم و همانطور که قاشق و چنگالم را برمیداشتم، به ادامهی تعاریف صحرا گوش دادم.
-میدونی افرا قبل این که ما با هم آشناشیم چند سال همایون عاشق دخترخالهاش بوده. همه هم میدونستن. خانواده هاشونم یه سری حرف های اولیهرو زده بودن. دخترخاله هم همچین بیمیل نبوده اما یهو دری به تخته میخوره و یه خواستگار خیلی پولدار براش میاد، حدس بزن دختره چیکار کرده!
-چیکار کرده؟
-همون به بسم الله همایونو رد میکنه!
-وا
-والا
خوشحالیاش از اینکه بعد سال ها کنار هم بودیم و برایم حرف میزد، از صدفرسخی نمایان بود.
احساساتش باعث لبخندم میشد و این دختر زیادی دلربا بود.
صدایش را پایینتر آورد و هیجانزده ادامه داد.
-میدونی اولین بار وقتی دلم براش لرزید که داشت راجع به اون دختر حرف میزد. انتظار داشتم ازش ناراحت باشه یا حداقل چهارتا حرف بد پشت سرش بزنه. چه میدونم مثلاً بگه طمعکار بود، حریص بود اما فقط برگشت گفت معیار اون دختر، اولویت اولش، وضع مالی بوده و متاسفانه من شرایطی که اون میخواستو ندارم. کاملاً هم بهش حق میدم که اول شرایط خودشو در نظر بگیره بعد احساساته منو!
-اوه
-فکرشو بکن آخه یه مرد چقدر میتونه آقا باشه؟!
احترامی که شوهرش برای همه قائل بود، محبتی که بیحساب خرج کودکان کرده و حتی این موضوع که تمام سعیش را برای قضاوت نکردن دیگران میکرد، چنان قلب صحرا را تکان داده بود که همه موانع در نظرش رنگ باخته بودند و تمام تلاشش را برای ازدواج با این مرد کرده بود.
حتی آن کسی که برای اولین بار حسش را اعتراف کرده، صحرا بوده نه آقا همایون!
من خیلی خوب میفهمیدم که چرا این مرد آنقدر در نظر صحرا خوش نشسته است.
حس صحرا دقیقاً شبیه حس من به اروند بود.
و چیزی که این مردها را که در تمام شب خیلی خوب با هم اخت شده بودند را دوست داشتنی میکرد، متفاوت بودنشان بود!
همایون دقیقاً نقطهی مقابل زندگی گذشته صحرا و حتی نقطهی مقابل تاشچیان ها بود!
یک انسان با درک و شعور، یک فرد فهیم که قلبش را به این دختر داده بود.
دوست داشتنش را نشان داده و روی زخم هایش مرهم گذاشته بود.
میشد که عاشق همچین فردی نشد؟!
من به عنوان کسی که تمام این ها را تجربه کرده بود، میتوانستم قسم بخورم که نمیشد!
گرچه صحرا در خانه پدری وضعیتی بهتر از من داشت اما او هم همیشه پر از نقص بود… پر از کمبود!
مهم نبود اگر همیشه انکار میکرد و یا حتی اینکه سعی کرده بود عادت کند.
هیچ کدام از این کارها چیزی از سرشت و خواسته های انسانیاش کم نمیکردند.
هر آدمی در این دنیا به دنباله عشق و احترام بود و صحرا هم از این قاعده مستثنا نبود.
هر کلمهای که میگفت، بیشتر شگفت زده میشدم و دلم از هیجان عشق زیبایشان به ضعف افتاده بود.
با برخورد گرم و بسیار مردانه همایون، کاملاً به خواهرم حق میدادم که شیدایش شود.
که مقابله همه بایستد و بخاطر این ازدواج مجدد، از طرف تمام تاشچیان ها طرد شود!
همایون با وجود تمام خلقیات خوبش از یک وضعیت مالی معمولی برخوردار بود و این موضوع باعث شده بود که در ابتدا از صحرا فاصله بگیرد.
چرا که فکر میکرده ممکن است صحرا هم مثل دخترخالهاش فکر کند و از آنجا که خودش هم جزوی از خانوادهی مثلاً با اصل و نسب تاشچیان هاست، قطع به یقین عشق و دوست داشتن معلم تازه وارد روستا را رد خواهد کرد!
اما صحرا کوتاه نیامده بود و با اول اعتراف کردن نشانش داده بود که وضعیت مالی برای او اولویت اول نیست.
با شنیدن این جریان انوشیروان خان دیوانه شده و دستور جداییشان را داده بود!
گفته بود اگر با یک جوان یک لاقبا البته از نظر او که هیچ چیز ندارد ازدواج کند، برای همیشه او را طرد میکند و وصیت میکند که در آینده قد یک هل پوچ هم به صحرا ارث نرسد.
صحرا باز هم کوتاه نیامده و همچنان روی دوست داشتنش پای فشاری کرده بود.
تا جایی ادامه داده بود که جز مامان نرگس و بابا سجاد همه یک خط قرمز روی اسمش کشیده بودند و انوشیروان خان اعلام کرده بود که دیگر هرگز هیچکس حق ندارد اسمی از صحرا در خانه بیاورد!
عاقبت در یک روز بهاری، صحرا و همایون به عقد هم درآمده بودند اما کسی جز پدر و مادر هر دو نفر در جشنشان حضور نداشتند.
-واقعاً برام مهم نیست افرا مگه اون خاندان تا حالا چه گلی به سرمون زدن که بخوام بخاطر نبودشون ناراحت باشم؟ به جز تاجگل دیگه نه جون و نه اعصاب رفت و آمد با هیچکدومشون رو ندارم. فقط مامان و بابا برام مهم بودن و تو که خداروشکر شماهارو دارم. سر خونه زندگیمم هستم. شاید باورت نشه ولی اگه همین الآنم بمیرم نمیتونم بگم آرزو به دل از دنیا رفتم. قبلاً یه ایل آدم دورم بودن اما همه سیاهی لشگر اما حالا با اینکه خیلی دورم خلوتتره، واقعاً حس و حال خوبی دارم.
با لبخند بازویش را نوازش کردم و خداراشکری آرام زمزمه کردم.
سپس نگاهم را به دو مردی که زندگی هایمان را تغییر داده بودند دادم تا سوالی که داشت روحم را مثل یک چاقوی تیز خراش میداد را از ذهنم پاک کنم!
تا حسرتم را کمرنگ کنم!
از تلاش زیاد ذهنی نفس هایم مقطع شده بود.
موفق شده بودم به زبان نیاورمش اما مگر فرق من با صحرا چه بود؟!
انوشیروان خان بعد از آخرین باری که دیدمش مرا هم از خانواده بیرون کرده بود اما چطور بود که بابا سجاد در مقابله من تا این حد به حرفه پدرش گوش میداد؟!
در این سال ها حتی یک بار هم سراغم را نگرفته بود اما نوبت به صحرا که میرسید، پنهانی در مراسم ازدواجش شرکت میکرد!
یعنی تا این حد از من متنفر و دل چرکین بود؟!