آخر چرا… به کدام گناه؟!
چون همسر کسی بودم که او را باعث ورشکست شدنشان میدیدند و یا چون دختر زنی بودم که به طمعکاری معروف بود؟!
چرا خدایا چرا…؟!
-خاله جونم منو نگاه… سلااام من ایلیام.
حیرتزده به نوزاد بسیار کوچکی که شبیه عروسک میان دستان صحرا جا خوش کرده بود، خیره شدم و همهی افکار منفیام از بین رفتند.
تمام شب خواب بود و من زیرزیرکی پاییده بودمش اما حتی حدسش را هم نمیزدم که تا این حد بندانگشتی باشد!
خدایا چقدر معصوم بود… چقدر کوچک!
همایون با افتخار نگاهی به عروسک درون دستان صحرا کرد و گفت:
-معرفی میکنم این آقا کوچولو که میبیند ایلیاست. پسر من و صحراجان البته نه از نظر بیولوژیکی اما ما اونو کاملاً پسر خودمون میدونیم.
صحرا با عشق گونهی تپل و سرخ پسر کوچکش را بوسید و لب زد؛
-پسر منه… عشقه مامانشه… مگه نه؟ مگه نه جون دلم؟
کودک را در آغوشش چرخاند و با چشمانی براق رو به من گفت:
-خاله جونش دوست داری بغلش کنی؟
من؟ من بغل میکردم؟!
آن جسم کوچک و بسیار بیپناه را؟!
ناخودآگاه و به سرعت نه گفتم اما قبل از آنکه صحرا ناراحت شود، اروند سریع نیمخیز شد.
-بدینش به من لطفاً.
-چ..چشم خیلی هم عالی.
مقابله چشمان وق زدهام نوزاد تپل و اخمالود را در آغوش گرفت و کنار من نشست.
بازوهای مردانهاش دور آن تن کوچک پیچیده شده و تصویر زیبایشان نفسبُرترین اتفاق امشب بود.
قطع به یقین به هیچکس اندازهی اروند من پدر بودن نمیآمد.
-گرفتنه سرپرستیش اصلاً راحت نبود. خیلی دویدیم و تازه یک ماهه که تونستیم بیاریمش پیش خودمون. پدرمون دراومد ولی ارزششو داشت. نیومده شد مهمترین عضو زندگیمون. مادر یه موجود معصوم مثل این آقا کوچولو بودن، قشنگ ترین اتفاقه زندگیم بوده!
چشمان زیبای صحرا از اشک برق میزدند و جداً تحت تاثیر قرار گرفته بودم.
گفته بودند دیگر نمیتواند مادر شود و همایون هم قسم خورده بود آنقدر عاشقش است که هرگز بخاطر این موضوعات از او نمیگذرد و ایلیا را از شیرخوارگاه آورده بودند.
فارغ از گذشتهی مزخرف خودم، به کارشان و عشقی که نسبت به این کودک در چشمانشان بود، افتخار میکردم.
اصلاً مگر چه اشکالی داشت؟!
مگر قرار بود همه به وسیله ماه ها حاملگی و استرس مادر و پدر شوند؟!
همین که یک نفر را بیقید و شرط دوست میداشتی، از او مراقبت میکردی و مهرت را به پایش خرج میکردی، یعنی مادر او بودن… یعنی پدرش بودن!
یعنی سرپرستش بودن و این را منی که بزرگترین ضعف زندگیام مربوط به این موضوع بود، خیلی خوب میفهمیدم.
-ما براش غریبهایم. بببین چطوری داره با تعجب نگاهمون میکنه افرا!
هیجانزده خودم را به اروند نزدیکتر کردم و
ناخودآگاه با دیدن صورت مچاله شدهی ایلیا که انگار همین حالا کلی لیموی ترش خورده بود، لب گزیدم و آرام گفتم:
-چقدر زشته.
چشمان اروند گرد شد و سر کوچک کودک را به سینهاش چسباند.
-هیـس چی میگی نخودچی یه وقت میشنون. بعدم زشت چیه؟ به این بامزگی چطور دلت میاد بهش اینجوری بگی!
خندان دست جلو بردم.
-منظورم به ادا اصولشه. آخه نگاه کن چطوری لب ورچیده.
لاک های رنگیام توجه کودک را جلب کرد اما زمانی که دست کوچکش بالا آمد و با تمام انگشتانش انگشت اشارهام را محکم گرفت، قلبم از یک بلندی بزرگ پرت شد و سقوط کرد.
از حس فوق العادهای که در وجودم نشست زبانم بند آمد و با صدای فلش دوربین، گویی دوباره به این دنیا برگشتم.
-وای خدا چقدر قشنگین!
صحرا صفحه موبایلش را به طرفم گرفت.
-چقدر بچه بهتون میاد… احیاناً قصدشو ندارید؟
چشمان زیادی براق او ناخودآگاه موجب لبخندم شد اما سکوت اروند دلم را سوزاند.
زیرچشمی نگاهش کردم.
صورتش جدی بود و مطمئن بودم که خاطرات برایش زنده شدند!
اروند بهترین پدر دنیا میشد اگر نفس تا این حد کثیف بازی نکرده بود.
آه نفس آه از دست تو که به اسم دوست داشتن، زندگی این مرد را کن فیکون کرده بودی.