رمان زنجیر وزر پارت ۲۱۶

4.7
(23)

 

 

خیلی آقاست… زیر سایه‌تون بزرگ بشه.

 

 

اروند با گفتن این حرف ایلیا را دوباره به دست صحرا سپرد و سرجایش نشست.

 

 

-مرسی… خوب نگفتین نظرتون راجع به مادر و پدر شدن چیه؟ به نظر من که به جفتتونم خیلی میاد.

 

 

آن رگ تاشچیان گونه صحرا بالا آمده و مثل این که قرار نبود بیخیال شود.

 

 

دوست نداشتم اروند را معذب کند اما قبل از دهان باز کردنم، شقیقه‌ام گرم شد.

 

اروند بعد از بوسه‌ی پرمهرش خیلی محکم گفت:

 

-مگه می‌شه آدم از همچین دلبری بچه نخواد؟ به وقتش خانواده ما هم کامل‌تر می‌شه گرچه من همین الآنم از زندگیم راضیم.

 

 

سر چرخاند و خیره به چشمانم ادامه داد؛

 

-افرا برای من همه چیزه… داشتنش به تمومه حسای دنیا می‌ارزه.

 

 

اشک در چشمانم حلقه زد و به خدا قسم که بودن این مرد، این انسان فوق‌العاده‌ای که آن بالاسری سر راهم گذاشته بود، به تمام سختی هایی که کشیدم می‌ارزید.

 

خدایم شاهد بود که می‌ارزید.

 

 

گاهی انسان ها عاشق می‌شدند اما آن فرد آدمه درست زندگی‌شان نبود.

 

آنوقت بود که خواه یا ناخواه یک روزی از آن عشق دست می‌کشیدند.

 

باید دست می‌کشیدند تا بتوانند خودشان را حفظ کنند.

 

دست می‌کشیدند چون شرایط آنطور ایجاب می‌کرد اما آخ از آن روزی که کسی که عاشقش می‌شدی، فرد مناسبت بود! آدم تو بود! آن موقع می‌فهمیدی بهشت چه طعمی دارد و هیچ چیز در زندگی از این شیرین‌تر نبود.

 

 

صدای اووو گفتن و خنده‌ی صحرا و همایون باعث شد که قفل نگاهم را از روی اروند بردارم و بی‌اختیار گونه‌اش را محکم و از ته دل ببوسم.

 

خندان دست دور شانه‌ام انداخت و همانطور که محکم تنم را به خودش می‌چسباند، برای همایون که دریافته بود خیلی هم خواهان صحبت درباره‌ی این موضوع نیستیم و با فهمیدگی تمام توپ را دوباره به زمین خودشان انداخته بود، سر تکان داد.

 

 

همایون در مورد نحوه‌ی آشنا شدنشان با ایلیا می‌گفت.

 

در مورد اینکه از همان نگاه اول دلشان را بُرده و طوری در قلبشان جای باز کرده بود که حتی خودشان هم باورشان نمی‌شد این بچه از خونِشان نیست.

 

 

و من خیره به صورت جمع شده‌ی ایلیا تنها یک سوال در سرم چرخ می‌خورد.

 

 

مادر و پدر این کودک کجا بودند…؟!

 

 

آن زنی که این بندانگشتی را به دنیا آورده کجا بود و چرا باید بچه‌اش را در شیرخوارگاه نگه می‌داشتند؟!

 

 

کمی آب برای خودم ریختم تا با مزه مزه کردنش زبان لعنتی‌ام را کنترل کنم.

 

 

بعداً هم می‌توانستم از صحرا بپرسم.

 

گفتن این حرف در جمع قطعاً کار درستی نبود.

 

 

-وای اصلاً از همون روزی که گذاشتیمش تو اتاقش یه جوری راحت و آروم خوابید که نگو! جفتمونم تعجب کرده بودیم اما بچه‌م انگار حس کرده بود بالأخره اومده تو اتاق خودش…

 

-مادر و پدرش کجان؟!

 

 

جمع در سکوت فرو و رفت و دست اروند که دور شانه‌ام بود، تنگ‌تر شد.

 

 

همایون لبخند آرامی زد.

 

-فوت شدن!

 

 

ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم.

 

این بچه خوشبخت بود!

و خداراشکر که شبیه من نبود!

 

 

پدر و مادرش چون نبودند تنها مانده بود، دلیلش نخواستنش نبود!

 

 

اگر بعدها می‌فهمید که صحرا و همایون او را به فرزندی قبول کرده‌اند، از پدر و مادرش دل‌چرکین نمی‌شد.

 

 

می‌فهمید و درک می‌کرد که آن ها دستشان از این دنیا کوتاه شده بود و قطعاً با وجود پدر و مادر مهربانی مثل صحرا و همایون، نخواستن را حس نمی‌کرد!

 

 

درک می‌کرد که خواستنی بود اما خانواده‌اش توانایی کنارش ماندن را نداشتند.

 

درد خواستنی نبودن و بی‌ارزش بودن را با گوشت و پوستش حس نمی‌کرد و این بچه از افرای کوچک گذشته، خیلی خوشبخت‌تر بود…!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x