-بریم خونهش؟ مگه مریض نیست مگه…
-دیگه نیست!
دهانم باز ماند و او ادامه داد.
-دیگه مریض نیست به آرامش رسیده. اما میریم پیشش نگران نباش خوشگلم به محض اینکه رسیدیم میریم پیشش.
کمرم را مالش داد و لبخند پر آرامشی زد اما من، گیج شده بودم!
حرفش را فهمیده و نفهمیده بودم…!
درک کرده و نکرده بودم…!
-ی..یعنی چی که به آرامش رسید؟!
لبخندش رنگ باخت و دستانش دور تنم محکمتر شد.
-اروند دارم ازت میپرسم یعنی چی که به آرامش رسید؟! چی داری میگی؟! میخوای بگی که…
-هیس جیغ نزن، جیغ نزن.
با تمام توان ناله کردم.
-نــه باور نمیکنم. هم..همچین چیزی نیست. امکان نداره اتفاقی براش افتاده باشه. خ..خواهرش همیشه مریض بود اما مامان بزرگم ت..تاجگلم…
-خواهر تاجگلت پارسال فوت کرد افرا!
کلمات از ذهنم فرار کردند و او در حالی که خیلی نرم نوازشم میکرد و از طرفی سعی داشت با محکم در آغوش گرفتنم حس های منفیام را کمرنگ کند، آرام ادامه داد.
-تاجگل هم امروز رفت پیش خواهرش عزیزم.
سکوت و سیاهی، سکوت و سیاهی، سکوت و سیاهی…!
نمیدانم چقدر خیرهاش بودم اما آن زنی که یکدفعه ناله بلندی کرد و از ناراحتی زیاد کمرش خم شد، شبیه من نبود.
آن زنی که تازه دریافته بود چگونه فرصت ها و روزهای زندگیاش را باخته و چگونه به جای پرورش عشق شبیه کسانی که همیشه قضاوتشان میکرده، رفتار کرده است!
شبیه یک انسان سیاه قلب که جای عشق، نور و محبت ناراحتی و غم و کینه را به قلبش راه داده بود و خیلی از فرصت های زندگیاش را بخاطر یک کینه قدیمی از دست داده بود!
شبیه کسی که حتی نتوانسته بود برای آخرین بار از زنی که در کودکی برایش لقمه های مربا میگرفت خداحافظی کند و هیچ نمیتوانستم بفهمم که قلبم بیشتر بخاطر مرگ تاجگل در حال سوختن است یا بخاطر ناراحتیام از خود!
از خودی که در این سال ها به آن زن حتی درست حسابی فکر نکرده بود چه رسد به سراغش رفتن و حال کوله باری از حسرت و غم در سینهاش سنگینی میکرد.
حسرت برای آخرین بار دیدن، حرف زدن، نوازش کردن و در آغوش کشیدن.
و گاهی خیلی زود دیر میشود.
گاهی آنقدر غرق روزمرگی ها هستیم که از اصلی ترین قطارهای محبت جا میمانیم و در انتها تنها چیزی که برایمان میماند حسرت یک خداحافظی درست حسابی و یک طلب بخشش کردن بخاطر تمام خطاهای کرده و نکرده است!
و اگر از من، افرا تاشچیان میپرسیدند چه وقتی حس کردی که واقعاً شبیه خانوادهات هستی روز مرگ تاجگل را برایشان مثال میزدم.
میگفتم چگونه بخاطر ناراحتی هایم حتی از افراد بیگناه هم چشم پوشی کردم و اگر باز هم میپرسیدند چه زمانی حس کردی که بزرگ شدهای که قلبت گسترش یافته، باز هم این روز را برایشان مثال میزدم!
روزی که فهمیدم زندگی به زندگی کردنش است که شیرین است.
به استفاده از فرصت ها، و در دنیا تنها چیزی که میماند و تنها چیزی که ارزش دارد، عشق است و دوست داشتن.
-مطمئن باشم خوبی دیگه؟ ببین اگر یه ذره هم حس میکنی که زیاد خوب نیستی،
دستم ناخودآگاه دور موبایلش محکمتر شد و با کلافگی نگاهش کردم.
-اروند از وقتی راه افتادیم چهار بار تموم مجبورم کردی که با دکتر خسروی حرف بزنم! خب چرا اینجوری میکنی؟ مگه با یه دیوونه زنج…
-این چه حرفیه؟ من فقط نگرانتم.
نفسم را سخت بیرون دادم و سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم.
تمام راه با بی حالی اشک ریخته بودم و از شانس بدم تا کمی چشمانم روی هم آمد و داشتم و به حالت غش میرفتم، به کل کنترلش را از دست داد.
به خانه بردتم و مجبورم کرد کمی زیر دوش بایستم و آرامبخش به خوردم داد.
سر صبر موهایم را سشوار کشید و هیچ اهمیتی به خواهش هایم که میخواستم هر چه زودتر برویم نداد.
در نهایت زمانی که مجبورم کرد با دکترخسروی حرف بزنم و خودش هم چند دقیقه طولانی پشت درهای بسته با او گفتگو کرد، رضایت به رفتن داد.
دستی به پلک های خیسم کشیدم و تا خواستم چیزی بگویم، دست دور گردنم انداخت و سرم را جلو کشید.
محکم پشت هر دو پلکم را بوسید و مسیر بوسه هایش را تا خط گونهام ادامه داد.
-قربون بغض چشمات بشم قصد ناراحت کردنتو ندارم همه کسم فقط دلم نمیخواد اتفاقی برات بیفته همین.
سر در گودی گردنش فرو کردم و آرام زمزمه کردم.
-من خوبم اروند خوبم اما خیلی طبیعیه که ناراحت باشم! طبیعیه که گریه کنم! من… من حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم!
بغضم با صدای بلندی ترکید و او تنم را بیشتر به سمت خودش کشید.
-هیس باشه… باشه عزیزم آروم باش.
-نتونستم ازش حلالیت ب..بخوام.
دست بزرگش را روی کمرم کشید و بوسهای به شقیقهام زد.
-ممطئنم که مادربزرگت هیچ ناراحتی ازت به دل نداره. اصلاً کی میتونه از دختر شیرین و خوش قلبی مثل تو ناراحت باشه آخه؟
سرم را در آغوشش به چپ و راست تکان دادم.
-اِنقد..اِنقدر سرگرم خودم شدم که حتی یک بارم ن..نرفتم ببینمش!
به زبان آوردن افکارم داغ دلم را تازه تر و شدت گریه هایم را بیشتر کرد.
-قلبم داره آ..آتیش میگیره.
-هیس افرا منو نگاه کن، یه لحظه منو ببین خانومم.
هر دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت.
فاصلهی صورت هایمان به پنج ساعت هم نمیرسید و نگاه او مدام بین چشم های اشکی و لب های لرزانم جا به جا میشد.
بوسهی محکمی از لب هایم گرفت و با اطمینان بیشتری خیرهام شد.
-میدونم مرور کردن خاطرات بد اصلاً کار درستی نیست اما یادت بیار، تو اصلاً خوب نبودی. تو از همه گذشته بودی حتی از خودت! اِنقدری خوب نبودی که حتی بخوای به خودت فکر کنی چه برسه به خانوادهای که ازشون زخم خورده بودی. چه برسه به خانوادهای که ازشون ناراحت بودی. تو هر روز حس بازیچه شدن داشتی و جفتمون خوب میدونیم که با چه سختی ای از اون روزها گذشتی. حالا واقعاً چرا از خودت انتظار بیجا داری نمیفهمم!
گویی یک زخم خیلی بزرگ در گلویم جا خوش کرده بود.
زخمی که داشت حنجرهام را شرحه شرحه میکرد.
-من… من نباید ف..فراموشش میکردم. من نباید…
-تو کسی رو فراموش نکردی تو فقط خوب نبودی. و وقتی یه آدم حال خودش از درون خوب نباشه، به هیچکس دیگهای نمیتونه کمک کنه!
-اما اون گناهی نداشت. من با خودخواهی حساب اونم با بقیه پیچیدم. من…
-حق نداری بخاطر همچین موضوعی خودتو سرزنش کنی. حق نداری چون اِنقدری حالت خوب نبوده که بخوای به دیگران فکر کنی و من مطمئنم مادربزرگت خیلی خوب تونسته تو رو درک کنه و هیچ ناراحتی ازت به دل نداشته!
یکدفعه انگاری که یک نفر جای زخم عفونیام را با تمام توان فشار داد و کل وجودم از درد استخوان سوز تیر کشید.
صورتم چین خورد.
-اینارو میگی که منو قانع کنی مگه نه؟!
قاطع سرش را به چپ و راست تکان داد و با جدیت گفت:
-افرا از این خودآزاری ها دست بردار خب؟ وگرنه بدجوری باهات برخورد میکنم!
نگاه اشکیام را به خیابان خلوت دوختم و او جدیتر از قبل ادامه داد.
-یه عزیزی رو از دست دادی. حق داری ناراحت باشی. براش گریه کنی. حق داری هر جوری که دلت آروم میگیره عذاداری کنی اما حق عذاب وجدان گرفتن رو نداری! این اجازه رو بهت نمیدم. من اجازه نمیدم دوباره در حق خودت بیانصافی کنی. اصلاً حواست هست که چقدر شرایط روحیت متزلزل بود؟ از وقتی مرخص شدی، ساعت های زیادی که با خسروی گذروندی به چشمت میاد؟ داروهات، شوک های عصبی که از سر میگذرونی چطور؟ بذار من جواب بدم. نه… هیچ کدومش به چشمت نمیاد! به چشمت نمیاد چون تو به این بدی عادت کردی عروسکم. فکر میکنی این عادیه که تو حالت بد باشه! چرا افرا؟ این عذاب وجدان چیه که نسبت به خودت داری؟!
-یه آدم مُرده اروند! یه آدم مُرده! مسافرت نرفته. یه جای دور نرفته. تعطیلات نرفته که من خیالم راحت باشه یه روز برمیگرده. مُرده میفهمی؟ مُرده!